تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_603
هومن نفس پر سر و صدایی کشید. میدونست که حقی نداره، میدونست که نباید اینجا باشه و اینجور رفتار کنه، ولی خدایا داشت آتیش میگرفت.
جویده جویده گفت:
- این پسره کیـــه؟ هـــان ؟
ترلان خونسرد جواب داد:
- حتما باید زبونی بهت بگم که بهت ربطی نداره؟
هومن داد کشید:
- بهت میگم این پسره کیــه ؟
ترلان هم با آرامش گفت:
- بیخود سر من داد نزن، فقط محض اطلاعت میگم، این آقایی که اینجاست اسمش جاویده...
هومن سکوت کرد. نگاه خشمگین و پر بهتی به پسر انداخت و یکم بعد رو به ترلان کرد:
- داری چرت میگی، اصلا جاویدی وجود نداره. من خودم اون روز دیدم که تو تنهایی توی پارک بودی
- پس داری اعتراف میکنی که اون روز دنبال من بودی، خب باید بگم که اون روز قرار نبود جاوید بیاد و منم نمیخواستم جلوی تو ضایع بشم فقط همین...
هومن انگاری که مچ گرفته باشه :
- گفتی قضیهی منو به جاوید...؟ گفتــی؟ پس چرا این پسره ازت پرسید که من آشنام یا نه؟
- فکر کردی زرنگی؟ خب عقل کل، جاوید تا حالا تو رو ندیده بود. در ضمن اسمتم بهش نگفتم، میدونی که شگون نداره
هومن خندۀ خفهای کرد:
- پس اینجوریاست دیگــه؟
- بله اینجوریاست...
- میدونی خیلی برام جالبه، تو از این دخترا بودی و من خبر نداشتم. یه روز به خاطر من گریه میکنی، یه روز توی بغل من آروم میشی، اونوقت تا من میگم تموم... میای با عشقت دَدَر... این آقا پسر میدونه همچین دوست دختری داره؟
ترلان سرخ شده و با جیغ فریاد زد:
- خیلی بیشعــــــوری، خیلی بیشعـــوری...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_603
شیشه رو پایین دادم. همدم و صفورا و چند مستخدم مرد، کنار هم ایستاده بودن.
اشکهای همدم به راه بود:
- گریه نکنید دیگه، باز سرتون درد میگیره.
بدنم رو کشیدم بیرون:
- یادتون نره به مادرم چی بگین.
صِدام پایین رفت.
- همدم خانوم، بگو من خودم با مادر تماس میگیرم، بهشون بگو اون کاری به کارم نداشته باشه... میدونی که از چی حرف میزنم.
خم شد و دم گوشم نجوا کرد:
- نگران نباش، هرچی گفتی همونا رو بهشون میگم... میدونم، میدونم از چی حرف میزنی.
اشک چشماش رو دستم چکید:
- تو لیاقت خوشبختی رو داری...
- برام دعا کنید.
گونهام رو بوسید و ماشین با سرعت ازشون دور شد. شیشه رو بالا نکشیدم، به هوای تازه نیاز داشتم.
کاشف خندهی محو و زشتی رو لباش بود.
کاش دود سیگار همیشه روشنش، یه روزی خفهاش کنه.
تو راه هر سه نفر ساکت بودیم و به منظرهیِ بیرون نگاه میکردیم.
انقدر خوشحال بودم و رو هوا سیر میکردم که نَفهمیدم ماشین راهِ فرودگاه رو نمیره و داره به جایی غیر از فرودگاه حرکت میکنه...
با صدایِ کاشف، از فکر و خوشحالی بیرون اومدم. فکر و خیال اینکه وقتی سعید رو دیدم چطوری از دلش در بیارم؟ و از دل دخترا؟
- بفرمائید شاهدخت خانم... قهوهی تلخ مخصوصِ آقا کاشف رو میل بفرمائید.
شاهدخت خانم!!
از وقتی پا به این کشور گذاشتم، با این القاب صِدام نکرده.
دکمههای جلیقهی زیباش رو باز کرد.
شیشه رو کمی بالا دادم، موهام رو پیشونی ریخته بود، زیر روسری هل دادم:
- میل ندارم.
با اصرار فنجون رو نزدیکتر آورد:
- دَمِ آخری از ما ناراحت نباشید دیگه، بفرمائید.
واسه اینکه لال بشه و دیگه صداش رو نشنوم، فنجون رو از دستش گرفتم و برگشتم سمتِ پنجره و با تماشایِ منظرۀ بیرون هرازگاهی مقداری از قهوه میخوردم.
حالا دیگه اون شهر و آدماش نفرتانگیز نبودن. دیگه برام هیچ اهمیتی نداشتن.
یه دفعه متوجه شدم مسیری که میریم، مسیرِ فرودگاه نیست. خواستم اعتراض کنم که به دستورِ کاشف، ماشین ایستاد.
سرگیجه در آنی به سراغم اومد، طوری که نتونستم خودمو کنترل کنم و چشمام تمایل به بستهشدن داشتن... اوه من چِم شده؟ تصاویر رو تار میبینم و حتی نمیتونم دستگیرهیِ در رو پیدا کنم تا پیاده شم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد