🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_604
و مشتی به سینهی هومن زد که هومن خندهی دیگهای سر داد و مشت ترلان رو توی دستش گرفت و در حالی که به جاوید نگاه میکرد پشت دستش رو بوسید:
- حرص نخور پیر میشی، اونوقت دیگه آقا جاویدت دوستت نداره
ترلان دستش رو عقب کشید:
- حالم ازت بهم میخــوره
- مطمئنـــی ؟
چشمکی به جاوید که با خونسردی به این صحنه نگاه میکرد زد:
- میدونستی خیلی سیب زمینی هستی؟
و رفت.
ترلان پاشو به زمین کوبید و نفس نفس زد.
جاوید جلو اومد و پرسید:
- حالتون خوبه؟
ترلان جوابی نداد که دوباره گفت:
- می تونم بپرسم آیا داشتین در مورد من صحبت میکردین؟
- شرمندم...
- دشمنتون شرمنده، من سوالی ازتون نمیپرسم فقط اینکه خیلی عجیبه توی این وضعیت ازتون بخوام شمارهی منو داشته باشین؟
ترلان نگاهشو بالا اورد و خیلی جدی گفت:
- این پسری که الان اینجا بود رو دیــدی؟
جاوید سرش رو تکون داد.
- این شخص کسی هست که من دوستش دارم و در حال حاضر نمیتونم به شخص دیگهای فکر کنم، پس با اجازه...
و رفت...
******
هومن وارد پارکینگ شرکت شد. ماشینش رو دراورد و با سرعت به سمت خونه رانندگی کرد. عصبی بود تا حد مرگ عصبی بود، داشت میسوخت. کولر رو تا ته زیاد کرد ولی بازم گرمش بود. کتش رو در اورد و انداخت پشت صندلی، نفس عمیقی کشید و یک دفعه منفجر شد.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_604
از دور تصاویر مَحوی رو دیدم، کاشف داشت با مردی چاق و کت و شلوار پوشیده حرف میزد و منو نشون میداد.
به اطراف نگاهی انداختم، بیایانِ برهوتی که پرنده پر نمیزد. چرا متوجه چیزی نشدم؟ اینجا کجا بود؟
کمی دورتر از ماشین یه هلیکوپتر ایستاده، شاید با این میخواستن منو برسونن... سرگیجه و خوابآلودگی نمیذاره حواسم رو جمع کنم. به پشتی تکیه داده و چشمام رو بستم تا کمی حالم بهتر بشه... اما اصلاً حالم جا نیومد.
با باز شدنِ درِ ماشین، چشامو باز کردم و از دیدن سلیمان که هیکل چاقشو تو ماشین جا میداد، یکه خورده و نفسم بند اومد.
- چطوری خوشگله؟ گفته بودم اگه با دلم راه نیای از طریق دیگه وارد میشم.. لعنت به تو جناب کاشف، چشمای این آهوی وحشی رو که خمارتر کردی مرد.
لب باز کردم برای اعتراض، ولی صدایی از گلویم بیرون نمیومد و با بیحالی به صندلی چسبیدم.
به راز قهوهی مخصوص کاشف دیر پی بردم. با این قهوهها، حساب خیلی از زن و دخترا رو رسیده بود و حالا نوبت....
کثافت خودشو کنارم جا داد و به صورت و بدنم دست میکشید. کاش میتونستم با پشت دست بزنم تو صورتش و کمک بخوام. اما مثل یه تیکه گوشت افتادم گوشهی ماشین. دستهای بیجون من، فقط تا بالای سینهاش میرسید و باز مشت شده پایین میافتاد.
نگاهی به راننده انداختم، نبود. تصاویر تو سرم چرخ میزدن و مثل خودم میلرزیدن.
تو چاهی گرفتار شدم که صِدام به کسی نمیرسه، حتی خودم صِدامو نمیشنوم.
عرق کرده، نفسام به شماره افتاده بود... دل پیچهی شدیدی داشتم.
- بسه دیگه ولش کن، جناب سلیمان خان... از این بهتراش برات صف بستن. اگه کسی متوجه بالگرد بشه، برامون دردسر درست میکنن.
سلیمان با حرص از صورت رنگ پریدهام نگاه گرفت؛
- چی میگی کاشف خان، کی از این بهتر!! دلم میخواد باد دماغشو بخوابونم؛ این دختر خدای غروره، باید حالیش کنم دنیا دست کیه؟
کار کثیفشو تکرار کرد و باز دستش روی مانتوم در حرکته.. نتونستم تحمل کنم، عق زده و روی سلیمان بالا آوردم. خداروشکر خودشو کنار کشید و مثل جنازه رو صندلی افتادم.
- اَه ..اَه... چیکار کردی؟ چندشش شد، یه کمی هم برا من بذار.
با صدای بلندی خندیدن، استرس نقشهی شومی که برام کشیدن باعث شد باز بالا بیارم.
- ولش کن کاشف، این دیگه داره میمیره... ولی حیف شد، کاش از آقا خواسته بودی بذاره تا باهاش زیاد حال کنم، اصلاً کی به کیه بذار ببرمش تو یکی از ویلاهام و چند روزی...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد