🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_607
ترلان با ملایمت گفت:
- چیکار کنم برات که آروم بشی؟
- پریا رو بهم بــده
- قربونت برم آخه چه جوری؟
آراد ازش دور شد با چشمای براق و امیدوار نگاش کرد:
- تو میتونی، تو دوستشی... دوستت داره... به حرفت گوش میده
- آخه بهش چی بگم؟
- بهش بگو مال من بشه
ترلان با صدای ناراحتی ادامه داد:
- آراد بچه نشو...
- برم بهش التماس کنم... مال من میشه؟
- آرااااد ...!!؟
- نمیتونم.. ترلان نمیتونم... این مدت هر کاری کردم فراموشم بشه، هرکاری کردم... یه لحظه هم آرامش نداشتم. وقتی به این فکر میکنم که پریای من قراره برای کس دیگهای بشه، آتیش میگیرم
- آراد تو مگه دوستش نداری؟
- بیشتر از دنیــا...
- پس کنار بکش و برای خوشبختیش دعا کن
چقدر حرف زدن راحت بود.
- چرا نمیخواد کنار من خوشبخت بشه؟
- آراد تو حتی یه بار هم بهش نگفتی دوستش داری، تا حالا نخواستی برای اثبات خودت کاری کنی، تو نمیتونی الان این حرفو بزنی. حالا که دیگه پریا تصمیمش رو گرفته، میدونم خیلی سخته، درکت میکنم ولی تنها کار اینه که باهاش کنار بیای
و زیر لب زمزمه کرد:
- همونطور که من باید باهاش کنار بیام
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_607
- بیارش...
راننده زیرِ بغلم رو گرفت و از ماشین بیرونم کشید.
یکی از مردا اومد کمکش و منو کِشون کِشون سمتِ هلیکوپتر بردن.
کاشف جلو اومد و به چشمایِ نیمهباز و خمارم نگاهی انداخت. سرمو بالا کشید و بو/سهای.... بویِ بدِ دهنِش فجیع بود.
- آخیش دیگه آرزوشو به گور نمیبرم؛ کاش میتونستم کمی باهات وقت بگذرونم... ولی الان نمیتونم،فعلاً بابات قدرت داره.
صدای خندهی کریهشون بلند شد، قلبم داشت میترکید از ترس، از عصبانیت، از فلجی و لال بودنم.
- جناب، حیف نیست این جواهر رو بفرستی پیش اون مرتیکه... به قول قدیمیا قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری...
کاشف کنار کشید و روی زمین افتادم.
- نمیذارم زیاد اونجا بمونه، این روزاست که کودتا رو شروع کنیم و بعد از فتح پایتخت اولین کارم، برگردوندن این جواهره.
راننده و یکی دیگه زیر بغلام رو گرفتن:
- اگه شاه پیگیر دخترش شد چی؟ اونوقت که گندِ کار درمیاد.
کفشهای براق کاشف، زیر نور مستقیم خورشید، میدرخشید.
- به اون پایگاه مرزی که گفتم میفرستمش، سگ هم اون دور و بر نمیپلکه، چه برسه به شاه... هر وقت یاد دخترش افتاد، چندتایی دروغ سر هم میکنم و تموم.
سلیمان که تا اون موقع ساکت بود و اون سه نفر رو نگاه میکرد، جلو اومد:
- صبر کن.
چنان سیلی محکمی به صورتم کوبید که برق از چشمای خمارم پرید:
- اون داداشای عوضیش، منو تا میخوردم زدن. باید حسابم رو باهاش تسویه کنم.
زانوش رو خم کرد تا بکوبه تو شکمم که چشمام رو محکم بستم و قطرات اشک سُر خوردن رو صورت سرخم.
- چیکارش داری؟ انقد باهاش ور رفتی، دلت خنک نشد، این باید سالم برسه اونور تا بتونه خدمات بده.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد