🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_608
- نمیشه الان برم بهش بگم که چقدر دوستش دارم؟ شاید قبولم کرد
- نمی شه عزیزم.. اینجوری فقط کارو برای پریا سختتر میکنی
- پس بگو من چیکار کنم؟
ترلان لبخند اندوهگینی زد:
- نمیدونم.. این تنها چیزیه که نمیدونم، چون اگه میدونستم الان حالم این نبود
البته این جملهی آخری رو آروم گفت و فقط خودش شنید.
- نمی دونم چطور باید قبولش کنم، نمیدونم چطور باید فراموش کنم، نمیدونم چطور باید زندگی کنم؟
ترلان لب زد :
- منـم همینطـــور...
آراد از جاش بلند شد به اطرافش نگاهی انداخت و با لبخند تلخی ادامه داد:
- امیدوارم وضعیتم همیشه اینطور نمونه
ترلان هم ایستاد:
- منم امیدوارم
- خواهری اگه می شه میخوام یکم تنها باشم
- باشه حتماا
و روی پنچهی پاش بلند شد و گونهی آراد رو بوسید.
برگشت که بره ولی دستش وسط راه اسیر شد و آراد گفت:
- ترلان خیلی خوبه که هستی، همیشه بمون، خب...؟؟؟
ترلان لبخند اطمینان بخشی زد :
- همیشه وَر دل خودتم آقا آراد
و از اتاق بیرون رفت و ندید که آراد لب زد دوستت دارم...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_608
چنگی به روسریم زد و سرم رو بالا آورد.
- حال کردن باهاش بمونه برا بعد، هر دو شریکیم، مگه نه سلیمان خان؟
صدای خندهی سلیمان و کاشف مثل صدای ناقوس کلیسا داشت پردهی گوشم رو پاره میکرد. دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.
وقتی تونستم کمی چشمامو باز کنم، پشت خلبان رو صندلی انداخته بودنم... سرم به شیشه بود و صدای بلندِ هلیکوپتر اذیت میکرد. رو آسمون بودیم و به سمتِ مقصد نامعلومی حرکت میکردیم.
مردی کنارم نشسته بود و اطراف رو دید میزد. آدامسی به دهن داشت و هی میترکوندش و دوباره.... تا حالا ندیدمش حتماً از زیر دستای کاشف بود.
بعدِ ساعتها کمی هوشیارتر شده بودم. آروم و زیرچشمی اطراف رو پاییدم. هفتتیری به کمر مرد بغل دستیم بود.
یعنی چه سرنوشتی در انتظارمه؟
لعنت به تو کاشف، خیلی راحت گولم زد. وحشت داشتم و نمیدونستم اون بالا برایِ دفاع از خودم چیکار میتونم بکنم.
خلبان برگشت و نگاهم کرد، عینک دودی به چشم داشت با ریشی کمپشت. همکارش رو صدا زد:
- باز میخوای بخوابی؟ پاشو دیگه، نباید که همهیِ کارا رو من بکنم...
تکونی به خودش داد و بدنش رو تو کابین هلیکوپتر کوچیک، به جلو کشید و بهم نگاهی انداخت... بیحالتر از اونی بودم که بخوام کاری بکنم.
خلبان سرِ مرد کنار دستیم داد زد:
- از اون قهوهای که جناب کاشف دادن، بریز تو حلقِش تا برسیم سَرِ قرار.
قهوهیِ تلخ و داغ... سرم رو به سختی برگردوندم سمت پنجره، کمی دستام قوت گرفته بود... پسش زدم.
ولی روسریم رو چنگ زد، آخم بلند شد.
سرم رو با خشم، برگردوند سمت خودش و انگشتاش رو محکم کنارِ لبام فشار داد. به دردِ شدید تسلیم شدم و دهنم رو باز کردم و مجبوری چند قلپ قورت دادم.
قهوه اطراف صورتم رو خیس کرد.
پوستم سوخت و نتونستم حتی آخ بگم.
حس کردم، هلیکوپتر تو آسمون دور خودش میچرخه، سرگیجه داشتم و باز همون حالتها....
لعنتیها ولم کنید، چی از جونم میخواین؟ منو کجا میبرید؟ حرفایی بودن که نتونستم حتی یه کلمهاش رو به زبون بیارم. بدنم سِر و دوباره بیهوش شدم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد