eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
677 عکس
665 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - نمی‌شه الان برم بهش بگم که چقدر دوستش دارم؟ شاید قبولم کرد - نمی شه عزیزم.. اینجوری فقط کارو برای پریا سخت‌تر می‌کنی - پس بگو من چیکار کنم؟ ترلان لبخند اندوهگینی زد: - نمی‌دونم.. این تنها چیزیه که نمی‌دونم، چون اگه می‌دونستم الان حالم این نبود البته این جمله‌ی آخری رو آروم گفت و فقط خودش شنید. - نمی دونم چطور باید قبولش کنم، نمی‌دونم چطور باید فراموش کنم، نمی‌دونم چطور باید زندگی کنم؟ ترلان لب زد : - منـم همینطـــور... آراد از جاش بلند شد به اطرافش نگاهی انداخت و با لبخند تلخی ادامه داد: - امیدوارم وضعیتم همیشه اینطور نمونه ترلان هم ایستاد: - منم امیدوارم - خواهری اگه می شه می‌خوام یکم تنها باشم - باشه حتماا و روی پنچه‌ی پاش بلند شد و گونه‌ی آراد رو بوسید. برگشت که بره ولی دستش وسط راه اسیر شد و آراد گفت: - ترلان خیلی خوبه که هستی، همیشه بمون، خب...؟؟؟ ترلان لبخند اطمینان بخشی زد : - همیشه وَر دل خودتم آقا آراد و از اتاق بیرون رفت و ندید که آراد لب زد دوستت دارم... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 چنگی‌ به روسریم زد و سرم رو بالا آورد. - حال کردن باهاش بمونه برا بعد، هر دو شریکیم، مگه نه سلیمان خان؟ صدای خنده‌ی سلیمان و کاشف مثل صدای ناقوس کلیسا داشت پرده‌ی گوشم رو پاره میکرد. دیگه چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم. وقتی تونستم کمی چشمامو باز کنم، پشت خلبان رو صندلی انداخته بودنم... سرم‌ به شیشه بود و صدای بلندِ هلی‌کوپتر اذیت میکرد. رو آسمون بودیم و به سمتِ مقصد نامعلومی حرکت می‌کردیم. مردی کنارم نشسته بود و اطراف رو دید میزد. آدامسی به دهن داشت و هی می‌ترکوندش و دوباره.... تا حالا ندیدمش حتماً از زیر دستای کاشف بود. بعدِ ساعت‌ها کمی هوشیارتر شده بودم. آروم و زیرچشمی اطراف رو پاییدم. هفت‌تیری به کمر مرد بغل دستیم‌ بود. یعنی چه سرنوشتی در انتظارمه؟ لعنت به تو کاشف، خیلی راحت گولم زد. وحشت داشتم و نمی‌دونستم اون بالا برایِ دفاع از خودم چیکار میتونم بکنم. خلبان برگشت و نگاهم کرد، عینک دودی به چشم داشت با ریشی کم‌پشت. همکارش رو صدا زد: - باز میخوای‌ بخوابی؟ پاشو دیگه، نباید که همه‌یِ کارا رو من بکنم... تکونی به خودش داد و بدنش رو تو کابین هلی‌کوپتر کوچیک، به جلو کشید و بهم نگاهی انداخت... بی‌حالتر از اونی بودم که بخوام کاری بکنم. خلبان سرِ مرد کنار دستیم‌‌ داد زد: - از اون قهوه‌ای که جناب کاشف دادن، بریز تو حلقِش تا برسیم سَرِ قرار. قهوه‌یِ تلخ و داغ... سرم‌ رو به سختی برگردوندم سمت پنجره، کمی دستام ‌قوت گرفته بود... پسش‌ زدم. ولی روسریم‌ رو چنگ‌ زد، آخم بلند شد. سرم رو با خشم، برگردوند سمت خودش و انگشتاش رو محکم کنارِ لبام فشار داد. به دردِ شدید تسلیم شدم و دهنم رو باز کردم و مجبوری چند قلپ قورت دادم. قهوه اطراف صورتم‌ رو خیس کرد. پوستم‌ سوخت و نتونستم حتی آخ بگم‌. حس‌ کردم، هلی‌کوپتر تو آسمون دور خودش می‌چرخه، سرگیجه داشتم و باز همون حالت‌ها.... لعنتی‌ها ولم کنید، چی از جونم میخواین؟ منو کجا می‌برید؟ حرفایی‌ بودن که نتونستم حتی یه کلمه‌اش‌ رو به زبون بیارم. بدنم‌ سِر و دوباره بیهوش شدم.