🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_610
- پس چرا اینقدر داغونه؟
- آخه از شانس بدش دختره داره ازدواج میکنه
زهره زد پشت دستشو با صدای بلندی گفت:
- ای وای بمیرم براش
- هییس...!!!
زهره دوباره صداش رو اورد پایین:
- ببخشید ببخشید... ای وای بمیرم براش
با صدای بلند خندیدم. تازه فهمیدم این بانمکی من به کی رفته
زهره لبخندی زد:
- همیشه بخند عزیزم
نگاش کردم که دوباره گفت:
- چیکار کنم برا آرادم ؟
سرش رو تکون داد و در حالی که میرفت سمت پلهها ادامه داد:
- زنگ بزن به هومن بگو فردا ناهار بیاد اینجا
شوکه شدم.
سریع جلوش رو گرفتم:
- چی...؟
- می گم زنگ بزن
- نه اونو فهمیدم، می گم آخه برای چی؟
- وا خب چرا که نداره، نامزدته... همین الانش هم کلی دیر شده، ناراحت نشده باشه خوبه
- نه ناراحت نشده، الانم دعوتش نکنی ناراحت نمی شه
- نه دیگه زشته، باید دعوتش کنم
- نه... خب می گم... چیزه...
- چیه...؟
با عجز و ناله گفتم:
- می شه دعوتش نکنی؟
زهره با نگرانی پرسید:
- چرا...؟ قهرید با هم...؟
- نه...نه... اتفاقا خیلی همه چیز خوبه، فقط اینکه...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_610
سردم بود، درسته اواخر شهریوره اما نباید دیگه اینقدر سرد بشه. مگه اینجا کجاست که اینقدر هوا سرده؟
بوی گازوئیل سیاهی که رو زمین ریخته بود، همه جا دیده میشد و سردردم رو بیشتر کرد.
به غیر از من چند گروه زن و دختر تو محوطهی بزرگ و مخروبهی راهآهن به چشم میخوردن.
یعنی اونام مثل من مسافر این قطار به مقصد ناکجاآباد بودن!!
سوتِ بلند قطار با صدایِ گوشخراش هلیکوپتر مخلوط شده و صدا به صدا نمیرسه. ولی صدای قلبم رو خوب میشنوم، انگار زیر زبونم نبض گرفته، اونم میدونه عاقبت بدی در انتظارمه.
سرنوشتی سیاه، مثل سیاهی بختم.
همه ایستاده بودن به تماشای هلیکوپتر.
باد وحشی هلیکوپتر، آشغالا رو به بازی گرفته و گرد و خاک، کل محوطه رو پر کرده بود. صورتها پشت شال و روسریها پنهون بود.
خلبان نزدیکتر اومد و خودش رو بهم چسبوند، دَمِ گوشِ دوستش داد زد:
- وِلِش کن بینِ این زنا بشینه، نگهبانایِ قطار خودشون میدونَن چیکار کنَن، بیا بریم تا کسی مشکوک نشده، هلیکوپتر جلبِ توجه میکنه، مگه نشنیدی کاشف چی گفت؟
دستی به چمدون برد و ازش گرفت:
- صورتش رو با روسری بپوشون، نباید کسی اینو بشناسه.
مردِ تنومند و با قدرتی بود. دستی به زیر بغلم برد و بدنمرو بالا کشید. پاها و کفشهام رو هوا موندن.
منِ نیمهبیهوش رو آروم و بااحتیاط، گوشهیِ دیوار روی زمین گذاشتن. استخونام صدای ترق و تروقی دادن، خسته و خوابآلود از مچاله شدن گوشهی کابین هلیکوپتر، پاهام چارطاق بازموند.
روسری گلداری از چمدون بیرون کشید و ماهرانه به اطراف صورت و سرم پیچید.
- اونجا که میری، نباید کسی تو رو بشناسه؛ تا به وقتش صاحب اونجا بیاد به خدمتت برسه، درضمن سرده.. خیلی سرد.
سرم درحال رقص به اطراف بود و روی گردن ثابت نمیشد، آب دهنمم روان بود.
ابروهام رو بالا بردم و به زور چشمام رو باز کردم.
چیزی از حرفاش نمیفهمم، چی داره میگه؟ صاحب... سرد!! یعنی چی؟
- خدا به دادت برسه شاهدخت... منو ببخش، مجبور شدم.. اون قرومساق کاری با خانوادهام کرده که....
- مگه نمیگم پاشو بریم، زمین و زمان به ما نگاه میکنن، بجنب دیگه.
- باشه بابا، مگه نمیگی اون شیطان گفته دستمال پیچش کنم، باشه دیگه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد