eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
22.6هزار دنبال‌کننده
431 عکس
403 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 زهره سری به تأسف تکون داد و کنار در رفت. صدای احوالپرسی که اومد، ترلان با تنبلی از روی مبل بلند شد. وقتی نگاه هومن بهش افتاد خمیازه‌ای کشید و با سستی گفت: - سلام خوبی؟ هومن سرش رو پایین انداخت : - سلام خوبم آراد با شیطنت گفت: - اَه... اَه... شما دوتا مطمئنید که نامزدید؟ اینقدر بی‌حال، خوبی.. خوبم.. نه مامان خیلی بی‌حال نیستن؟ زهره نگاه مشکوکی به ترلان انداخت: - چی بگم !!! بعدم رو به هومن کرد: - پسرم یکم بشینی حشمت هم میاد - ببخشید مزاحم شدم آراد ضربه‌ی محکمی به کمر هومن زد: - این تعارفا رو بذار کنار... تو دیگه جزو خونواده‌ی مایی ترلان پوزخندی زد که از چشم هومن دور نموند. اخماش رو کشید توی هم... همگی نشستند. آراد کنار هومن جا گیر شد و پرسید: - خب چکارا می‌کنی دوماد؟ کسب و کار خوبه؟ ترلان با طعنه جواب داد: - آراد جان به هومن نگو داماد، خوشش نمیاد آراد با تعجب: - آره... داماد خوشت نمیاد؟ هومن که دیگه اخماش گره ی کور زده بودند. از بین دندوناش غرید: - نه باهاش مشکلی ندارم ترلان دوباره ضد حال زد: - مطمئنی داماد...؟ هومن نگاه خشمگینی به ترلان انداخت که ترلان با لبخند لج آوری صورتش رو برگردوند. ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 زنی رو نیمکتِ زِوار در رفته‌ای که چند قدم باهام‌ فاصله داشت نشسته بود. زنی‌ میانسال... موهای شرابی ناهمگون با سِنش، از اطراف شالش بیرون‌ زده و بقچه‌یِ غذاشو رو زانوهاش پهن کرده بود. چند باری لب باز کردم، اصوات عجیبی از دهنم‌ بیرون ریخت. مثل بچه‌ای که تازه‌ زبون‌ باز کرده... از شنیدنِ صِدام ترسیدم، از تَهِ چاه بلند میشد. سمتم برگشت، لقمه رو تو دهنش‌ چپوند و لپ‌شو باد کرد. به صورتم‌ نگاهی انداخت: - تو هم که لالی بدبخت. با عجله لقمه‌ای گرفت و برای اینکه از‌ سفره‌ی کوچیک رو زانوهاش، نون‌ زمین‌ نریزه، با قدی خمیده قدمی‌ به سمتم اومد. - بیا بگیرش، رنگ به رو نداری. دلم می‌خواست دو دستی اون لقمه رو بگیرم و دهنم بذارم ولی توان‌شو نداشتم. آب جمع شده رو زبونم رو قورت دادم. باز تلاش‌ کردم تا بتونم‌حرف بزنم: - ما... ما... کُ... کُج... کُجا هس... پوزخندی زد و برگشت روی نیمکت. لقمه‌ای که برام‌ گرفته بود رو دهنش گذاشت. - منو باش، فکر کردم‌ کر و لالی... چی زدی که نمیدونی الان‌ کجایی!!؟ از حرف زدنِش مشخصه که معتادِ. دندونای ‌زرد و چشمای گودرفته و لب و لوچه‌ی آویزون و کبود. خالکوبی شلوغی رو گردنش به چشم میومد. هی‌ دماغش رو بالا می‌کشید و لقمه‌ای دیگه تو دهنش می‌چپوند. - اینجا آخرِ دنیای زنده‌هاس، بعد اینکه سوار... سوار قطار بشیم، میریم‌ تو سرزمین عجایب. خندید و زنای اطراف، همراهیش کردن. از جوابِش چیزی نفهمیدم، چرا کسی جواب درست و حسابی بهم نمیده؟ قطار بزرگ و آهنی و غبار گرفته‌ای با صدای زیادی وارد ایستگاه شد. با ورودش، نگهبان‌ها و زن و بچه‌ها به جنب و جوش افتادن... هر کس بلند میشد، ردیف پشت سر هم صف میشدن. تازه کمی جون به دست و پام‌ برگشته بود. نگهبانی، صف زن‌ها رو مرتب کرده و به ترتیب سوار واگن‌ها میکرد... به ثانیه نرسیده،چند صف تشکیل شد. پیرِزن هم بساطِش رو جمع کرد و سفره‌ی مچاله رو تو ساک دستی رنگ و رو رفته‌ش گذاشت و خودش رو رسوند به یکی از صف‌ها. برگشت و نیم نگاهی به من انداخت... کاش کسی کمک کنه تا منم سوارِ قطار بشم، شاید این قطار منو به مادر یا سعید برسونه!