🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_614
وقتی نگاه مستقیم هومن رو دید گفت:
- میخوای از این بحث به چه نتیجهای برسی؟ یعنی میخوای به خانوادهام بگی؟
- نه میخوام اینو بگم که مراقب کارات باش. بذار من اعلام کنم نامزدی بهم خورده بعد برو دنبال کثافت کاریات
ترلان با عصبانیت :
- کثافت کاری؟ کثافت کاری...؟
- آره کثافت کاری، مگه غیر اینه...؟
- ببخشیدا اینکه من جاوید و دوست دارم و باهاش بیرون میرم میشه کثافت کاری، اونوقت تو که الهام و دوست نداری و باهاش لاس میزنی، کارت کثافت کاری نیست!!
هومن لبخند لج دراری زد و با آرامش جواب داد:
- از کجا میدونی دوستش ندارم؟
ترلان سرخ شد. دلش میخواست یه چیزی برداره و تا جایی که میتونه هومن رو بزنه ولی باید آرامش خودش رو حفظ میکرد، نباید میذاشت هومن به ضعفش پی ببره. نفس عمیقی کشید ولی قبل از اینکه حرفی بزنه، هومن آتیشش زد.
- آخی... ناراحت شدی؟
ترلان با حرص جیغ زد
- نخیر اصلا هم ناراحت نشدم
هومن خندهای سر داد که ترلان بیشتر عصبی شد. از جاش بلند شد که هومن هم بلند شد.
ترلان تو یه قدمی هومن ایستاد، سرش رو بالا گرفت و با غرور گفت:
- ناراحت نشدم می دونی چرا؟ چون هیچ چیزی از تو برای من مهم نیست
و اینبار ترلان آتیش کشید به جون هومن با حرفی که زد:
- و میدونی همونطور که تو ادعا داری الهام و دوست داری، منم جاوید و دوست دارم. پس تا این حد اینو میدونم که وقتی دونفر همدیگه رو دوست دارن مطمئنا رابطههایی بینشون وجود داره، از اون مدلاش... میفهمی که منظورمو...؟
هومن به آخرین حدش رسید. رگ غیرتش زد بیرون و سرتاسر پر از خشم شد، خر نبود که منظور ترلان رو نفهمه.
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_614
نگاهها درحال چرخش بین اون همه مسافر تو واگن بود. از ترس اون همه آدم با چشمای وقزده، دست و دلم لرزید.
نگاهها که به من میرسید با تعجب به روسریِ رویِ سر و رو صورتم نگاهی انداخته و با کنار دستیشون پچپچ میکردن.
تو اون واگن کوچیک دو سه تا نیمکت بود که تعدادی زن با بچه روشون نشسته بودن و بقیه هم روی زمین تو بغلِ هم وُل میخوردن.
سر و صدای زیادی از بیرون شنیده میشد.
صدای دعوا و مشاجرهی زنی با نگهبانها.
- تو بیخود میکنی دخترهی هر جایی. من بهت میگم اونجا جا نیست، تو میگی...
برو گم شو تو واگن جلویی.
بوی بدتری تو واگن پیچید. باز عق زدم و آب تلخی تا خرخرهام بالا اومد.
- بابا جلویِ اون بچههایِ حرومیتون رو بگیرین خُب؛ این بیرون دستشویی هست، پدرسوختهها رو ببرین تا خودشون رو خالی کنن... اَه.
نفسایِ عمیق هم کمکی نکرد و با صدای بلند عق زدم... چند نفری سمتم برگشتند. آب تلخ دهنمو به زور قورت دادم و سرمو گذاشتم رو زانوهام.
تحمل اونجا خارج از توانم بود.
مثل یه بچهی کوچیک بیدفاع تو یه جنگل تاریک، رها شدم. تنم به لَرزِ افتاد.. ترس از آدمای کاشف باعث شد حتی نتونم اعتراض کنم یا خودمو معرفی کنم.
باید صبر کنم تا به وقتش.
وقتش!!! وقتش کیه؟ شاید اصلا به اونجا نرسم که منتظر وقت و اقبال باشم؟ من دیگه تحمل اینجا و آدمای کنارم رو ندارم.
زنایی که میشد حدس زد چیکاره هستن؟
صدایِ سرفه و گریهیِ بچه، ثانیهای قطع نمیشد.
دلم داشت از غصه میترکید، چرا پدرم این کار رو باهام کرد؟ هنوز باورم نمیشه... یعنی انقد ازم متنفر بود که حاضر شد این بلا رو سرم بیاره!!
اون نامه رو به مقصد کجا امضا کرد که کاشف رو دستش زد و بدبختم کرد! فقط گریه میتونست آرومَم کنه... اشک ریختم ولی اصلاً حالم خوب و دلم سبک نشد.
نفرِ جلویی کمرش رو به زانوهام تکیه داده بود؛ درد تا کمرم رفت و حق اعتراض نداشتم. برگشت و نگام کرد:
- اولین روزت هست که اینجایی.
آب دماغم رو بالا کشیدم و با تعجب و نفسزنان نگاش کردم.
- نگران نباش عادت میکنی، ما یه چند روزی اینجا تو اون انباری گوشهی ایستگاه بودیم، امروز گفتن قطار میاد.
ابروهای تاتو کردهاش، اولین چیزی بود که تو صورت لاغرش به چشم میومد. تو صورتم دقیق شد، صورتی که تا استخون بینی روسری رو بالا کشیده بودم.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد