تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_615
شونهی ترلان رو گرفت و کوبیدش به دیوار
صورتش رو مقابل صورت ترسیدهی ترلان گرفت و از بین دندونای کلید شدهاش غرید:
- آره این حرفت درسته، پس چطوره به تو که منو دوست داری از اون جایزهها بدم؟؟
و قبل اینکه فرصت عکس العملی رو بهش بده، محکم و حریصانه بو*سیدش.
ترلان اول شوکه شد ولی بعد با ناتوانی سعی کرد هومن رو هل بده ولی یه سانت هم از جاش تکون نخورد.
این بو*سه اصلا مثل بو*سهی قبلی نبود، درد داشت، بیاحساس بود و حس هرزه بودن بهش میداد. نمیخواستش...
اشکاش پشت هم روی صورتش ریختند. هق هقش توی گلوش خفه شد و بدنش لرزید. هومن که این لرزش رو حس کرد با بیمیلی
عقب کشید که با دیدن صورت گریون ترلان درجا پشیمون شد.
ترلان بی حال سرخورد پایین، سرشو روی زانوش گذاشت و با صدای بلند زد زیر گریه...
هومن دستی به سرش کشید و کنار ترلان زانو زد. دستش رو گذاشت رو شونهاش و با صدای
پشیمونی گفت:
- ترلان من... من... خب چرا یه حرفی میزنی که عصبانی بشم؟
ترلان دستش رو پس زد و سریع رفت توی حموم و درو قفل کرد.
هومن ناراحت از این عکسالعمل در حموم رو زد و با صدای غمگینی گفت:
- ترلان من نفهمیدم... من نمیدونم یهو.. من... ببخشید...
صدای گریهی ترلان بالا رفت و هومن کلافهتر شد:
- ترلان بیا بیرون، بیا باهم حرف بزنیم خب
در حموم به شدت باز شد و مشتهایی بود که به سینهی هومن حواله میشد.
ترلان با هق هق زار میزد
- بی شعور... احمق... نفهم... چرا...چرا...
بلندتر زار زد. هومن ته دلش خالی خالی شده بود، دلش میخواست خودش رو بکشه.
بدترین کار ممکن رو کرده و ترلان رو به این حال و روز انداخته بود.
به یکم خون گوشهی لب ترلان زل زد و محکم با کف دست به پیشونیش کوبید. با انگشت شصتش خون رو برداشت که ترلان خودش رو عقب کشید و داد زد:
- به من دست نزن، به من دست نزن عوضی...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_615
رو چشمام قفل کرد:
- از الان چرا خودت رو پوشوندی؟ ببینم مگه صورتت مشکلی داره؟
از حرفاش هیچی نفهمیدم. فرصت رو غنیمت دیدم و کمی به جلو خم شدم:
- ما رو کجا میبرن؟
چشماشو ریز کرد و سوالم رو با سوال جواب داد:
- یعنی نمیدونی؟ پس چطوری تو این واگن سوار شدی؟
لهجهیِ خاص و دلنشینی داشت.
- نه به خدا نمیدونم، اصلاً منو اشتباهی اینجا آوردن.
نگاهی به زنای تو واگن انداخت. حالا دیگه همه، جاگیر شده و مشغول بودن.
یکی موهاش رو میبافت، یکی بچه رو شیر میداد، یکی چرت میزد و دیگری مثل من با بغلدستی حرف میزد.
- زنایِ این واگن و واگن جلویی همشون یا معتادن یا خراب... ما رو میبرن شمالِ کشور، کَمپِ شمالی.
کمی جابهجا شد و کامل سمتم برگشت:
- اونجا تا آخر عمر تو معادن زغال سنگ کار میکنیم تا بمیریم... این مجازات و قانونی هست که شاه برای این جور زنا گذاشته.
دستی به گوشهی لبش کشید و تمیزش کرد:
- مگه نشنیدی، چند سال پیش...
نفسام به شماره افتاده بود. درمورد این کمپها زیاد شنیدم. اونجا رو برایِ زنایِ معتاد و ولگرد و بیخانمان ساخته بودن. گزارشهایی که ازش بیرون میومد اصلاً جالب نبود.
زنِ بغل دستیم با شنیدن حرفایِ اون، با مُشت به سینهاش کوبید:
- شاه گور به گور بشه ایشالا، میگَن مرتیکه خودش از اون زن بازایِ حرفهایه، اون وقت برا ما بدبختا نسخه میپیچه... ما رو خدا زده، تو دیگه چرا؟
آبِ دهنش پاشید رو لباش، موهای مجعد و رنگ شده و هیکل ریز:
- من شنیدم که دخترِش هم آره... خدا جایِ حق نشسته، دلش میاد اونم بفرسته پیش ما؟
بیخیال زن شدم، سرمو رو زانوهام گذاشته و از ته دلم زار زدم.
دختر بخت برگشتهی شاه، کنارشون تو واگن بوگندو نشسته و زار میزد، بیهیچ گناهی.
البته که گناهکار بودم. اون روزی که بیخبر، سعید رو ول کردم و برگشتم پیش پدر.
پدری که فکر میکنه منو فرستاده پادگان مرزی تا آدم بشم...
نمیدونه دخترش داره میره کمپ زنای دزد و قاتل و رو.سپی شمالی.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد