eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
679 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 هومن بی‌توجه به حرف ترلان جلو کشید و بدن لرزونش رو بین بازوهاش گرفت و بی‌خیال تقلاهاش آروم گفت: - ترلان دیوونه شدم. به جون خودت که برام عزیزی با اون حرفت دیوونه شدم، منه بی‌همه چیز هیچوقت راضی به اذیت کردنت نیستم. منو ببخش، ببخش قربونت برم... ترلان توی آغوشش اروم شده بود و یواش هق می‌زد. هومن دستش رو به موهای بلند و دم‌اسبیش که از لحظه‌ی ورود به خونه دلشو برده بود، کشید و آهسته زمزمه کرد: - کاش هیچ مانعی این وسط نبود، اونوقت غیرممکن بود بذارم دست کسی غیر من بهت برسه. ترلان عقب کشید و با چشمای اشکی و مظلومش نگاهش کرد که هومن سرش رو چسبوند به سینه‌شو با عجز گفت: - جونم... قربونت برم... ترلان گیج از شنیدن این حرفا به صدای قلب هومن گوش داد و آروم و آروم‌تر شد، انگار نه انگار همین آغوش آزارش داده بود. انگار نه انگار... راستی عجیب نبود که با این همه سرو صدا هیچ کدوم از اعضای خانواده‌ی حشمت خان در این اتاق رو نزدن...؟؟ ******************* توی دفترش نشسته بود و داد و بیداد می‌کرد: - مگه بهت نگفتم... کریمی من مگه بهت نگفتم که اگه این قضیه جایی درز کنه من می‌دونم و تو...؟؟ کریمی با تته پته جواب داد: - من... آقای مهندس...به خدا من... هومن محکم زد روی میز و ایستاد: - حقشه همین الان اخراجت کنم - هومن جان تو رو خدا من... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 #شـاهـدخـت #پارت_615 رو چشمام‌ قفل کرد: - از الان چرا خودت رو پوشوندی؟
‌ 🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 همه برگشتن و نِگاهم کردن. چند نفری به زور جا‌به‌جا شدن و اومدن کنارم... برای همدردی و دادن روحیه، چیزی که خودشون نداشتن. اصلاً حالم خوب نیست. دلم دنیایی رو میخواد که چند ساعت پیش توش بودم. عین زنده‌ای بودم که تو یه لحظه مرده و رفته باشه برزخ‌، هنوز باورم نمیشه چه بلایی سرم اومده. برزخ واقعی اینجا و تو واگنی بود که مقصدش رو نمیتونم حدس بزنم تا چه حدی وحشتناک هست. بدترین رَکَب زندگیم رو از کاشف و سلیمان خوردم. بدنم‌ لرزید و دستام‌ سِر شد. صدایِ زن‌ها رو میشنوم: - این نمیدونه چی به چیه؟ برا همین این جوری هُل کرده، انگار بهش‌ نگفتن داره کجا میره! یکیشون که سینه‌هایِ بزرگی داشت، کنارم اومد و مثلاً خواست دلداریم بده: - شنیدم اونجا با نگهبانا باشی، کسی کاری باهات نداره. تو صورت ماتم دقیق شد و با وقاحت ادامه داد: - تو هم که هزار ماشالا چشات نفس می‌بُره، نگرانِ جایِ خواب و خُورد و خوراکِت نباش. کمی‌ عقب نشست و با صدایِ بلندی که همه بشنَوَن پرسید: - مگه نه خانوما، اینو نگهبونا رو سَرِشون حلواحلوا نمیکُنَن؟؟ صدایِ خنده‌هاشون حالم رو به هم زد. بی‌حیایی از سر و روی خیلی‌‌هاشون میباره. چشمامو بستم تا دیگه نَبینَمِشون. - اونی باید نگران باشه و گریه کنه که قیافه‌ای نداره تا نگهبونا... خدایا چرا لال نمیشه؟ هر لیچاری بلد بود و لایق خودش، به زنای واگن بار کرد. خوبه قیافه‌ی خودش چنگی به دل نمیزنه. - اون وقته که بیچاره رو میفرستن زیرِ زمین تا زغال‌سنگ دَربیاره... جهنَمِ واقعی اونجاست. صداشون لحظه‌ای قطع نمیشد. - تا حالا کسی ازش زنده بیرون نرفته، هر کی رو‌ میبرن اونجا، بهش‌ حبس‌ ابد میدن. وکیلم گفت... خیلی تلاش‌ کرد تا پام‌ به اینجا باز نشه، حتی به قاضی‌ رشوه هم دادم، ولی کارگر نیفتاد و.... پس اونجایی که عرب نِی انداخت همینجا بود!! میرفتم جایی که جز کاشف کسی ازش خبر نداشت. سعید فکر میکنه پیشِ خانواده‌ام هستم و مادر فکر میکنه پیشِ سعیدم. من چقدر باید بدبختی بکشم به خاطرِ عاشق شدن و جدایی؟! که عشق آسان نِمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها.