eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
679 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 - ساکت شو... مگه نگفتم اسم منو توی شرکت نیار کریمی با ترس گفت - غلط کردم... غلط کردم... فقط اگه نقشه‌های من بهم بخوره، من می‌دونم و تو... بعدم نشست روی صندلی و با نفس نفس گره‌ی کرواتش رو شل کرد. کریمی لیوانی آب گرفت جلوش که زد زیرش و داد زد: - از اتاق برو بیرون تا یه بلایی سر خودم و تو نیوردم، برو بیرون... کریمی که بیرون رفت. سرش رو روی میز گذاشت، اینهمه مدت تلاش کرده بود، خودش و ترلان رو آزار داده بود تا یه بار برای همیشه بهمن خان و سرجاش بنشونه حالا بعد همه اینا اطلاعات درز کرده بود. اگه بهمن خان می‌فهمید... گوشیش زنگ خورد، چه حلال زاده... تماس رو برقرار کرد که صدای خسته و خش‌دار پدرش اومد: - سلام هومن سرد گفت - سلام... - خواستم بگم نامزدیت رو بهم بزن هومن دستش رو مشت کرد: - چی شده که این حرف رو می زنین؟ - خب دیگه برنامه‌هام عوض شده دیگه نیازی به شراکت با حشمت ندارم هومن سریع قضیه رو فهمید. معلوم بود که خبرا بهش رسیده، مشتش رو چند بار به میز کوبید.می دونست با کریمی چیکار کنه - الو هومن می‌شنوی؟ - اتفاقی افتاده؟ بهمن خان با طعنه ادامه داد - خودت بهتر می دونی هومن زد به اون راه - می شه بیشتر توضیح بدید؟ - ولش کن... مهم نیست... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 این شعر واقعاً وصفِ حالِ من بود... این زن‌ها تو‌ پرده بهم فهموندن برای زنده موندن و اذیت نشدن تو کمپ باید تن فروشی کنم... دم نگهبان‌ها رو ببینم. کاری که اگه میخواستم‌؛ برای سلیمان و طحان و دیگران انجام می‌دادم. خدایا!! من اصلاً آدمِ این کارا نبودم و نیستم... کی فکرشو میکرد یکی یه دونه‌یِ پادشاه تو واگنِ زنایِ رو.سپی راهیِ کمپِ شمالی تو شمالی‌ترین نقطه‌یِ کشور بشه... تمامِ سال سرمایِ استخوان سوزی داشت و پُر از معادنِ زغال‌سنگ بود. بازگشت کسایی که به اونجا تبعید و زندونی میشدن غیرممکن بود. تقریباً تمامی گزارش‌هایی که سالانه از این کمپ به پدرم میشد، توسط کاشف بود و همیشه اوضاع رو خوب توصیف میکرد. چند نفر از وکلا بهم نامه داده بودن‌ که وضعیت این‌ کمپ‌ها تعریفی نداره، ولی من عاشق و سربه‌هوا کاری از دستم برنیومد و پیگیری نکردم و حالا... پدرم با بی اعتنایی میگفت: حقِشونِ زنایِ بدکاره رو باید اعدام کرد، حالا که من گذاشتم زنده بمونن و زندگی کنن، باید قدردانِ من باشن و گزارشات رو پاره میکرد و می‌ریخت تو شومینه. کاشف خوب به هدف زده بود. من‌و جایی فرستاد که پدر کوچکترین اهمیت و علاقه‌ای درموردشون نداشت. اگه الان بلند بشم و داد بزنم و بگم که کی هستم، نگهبان‌ها و این زن‌ها چی‌کار میکنن؟ حتماً میزنَن زیر خنده و میگن جنسی که کشیدی اعلا بوده‌ها، حلاله ساقیش باشه. بدون هیچ حرفی به در تکیه دادم و از زمین و زمان ناامید شدم. ذهنم آروم نمیگیره... اگه پدرم بعداً پشیمون بشه و پیگیرم باشه، حتماً کاشف باز دروغ تحویلِش میده. چه خوش خیال بود پدر. مار که نه، اژدها تو آستین بزرگ میکرد. بیچاره مادر با شنیدن خبر برگشتم، خوشحال میشه و خیالش از بابتم راحت. شاید حتی از ترس پدر تا مدتی پیگیر وضعیتم نشه، نقشه آنقدر بی‌نقص چیده شده که ملکه به چیزی مشکوک نمیشه. منِ بی‌خبر هم تو این اطمینان ملکه، شریک بودم، با اون نامه و سفارشاتم به همدم و صفورا. کاشف از کودتا با سلیمان می‌گفت. این یعنی شیرازه‌ی سلطنت پدر و ولیعهدی مجتبی تو چند روز یا چند ماه آینده، از هم می‌پاشه و کار همه تمومه. اونوقته که میان دنبالِ من. وقتی هیچ روزنه‌ای برایِ نجاتِت نذاشتن، یعنی محکوم به فراموشی و مرگ هستی. پس دست و پایِ بیخودی نزن، بشین و منتظر باش که روزگار چطور می‌چرخه و تو رو هم با خودش می‌چرخونه؟