تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_618
هومن با جسارت گفت:
- و حالا اگه نامزدی رو بهم نزنم چی؟
حشمت خان با خونسردی گفت:
- مگه تو همینو نمی خواستی؟ که نامزدی رو بهم بزنی؟ دیگه سودی هم که برای من نداره، بهم بزنی بهتره
- ولی ممکنه من دیگه اینو نخوام
- چـــی؟ بهم نگو که عاشق اون دخترهی دیوونه شدی
هومن یکم صداش رو بالا برد:
- درست صحبت کنید پدر...
- پس اتفاقی که نباید میوفتاد، افتاد. پسر اون دختره هیچ چیزی نداره زندگی تو حروم نکن
هومن دندون قروچه ای کرد:
- اینو من مشخص می کنم پدر
- از من گفتن بود. به نظر من خودت رو ننداز تو هچل، داماد اون حشمت شدن یه زره فولادی میخواد. در ضمن من کاری به شرکتهات ندارم، گفتم که بدونی، بای...
و قطع کرد. هومن با عصبانیت گوشی رو پرت کرد، همه نقشه هاش به باد فنا رفت.
نعره زد:
- کـریـــــمی...!
در به شدت باز شد و کریمی با رنگ پریده پرید داخل اومد. هنوز هومن حرفی نزده شروع کرد:
- مهندس، به جون زنم که می خوام سر به تنش نباشه من نمی خواستم اینجوری بشه. آخه چه کنم؟ من که دهن اون جاسوس بیهمه چیز نبودم که...
- باید مراقب میبودی، مراقب هر جاسوس و هرکی که طرفت میاد. زدی کل نقشه هام رو داغون کردی، همه شو... اخراجت میکنم
کریمی نزدیک بود به گریه بیوفته با عجز نالید:
- مهندس تو رو به خدا.. تو رو به جون پدرت.. تو رو به جون زنت قسم.. از کار بیکارم نکن
- پس خودت بگو چیکارت کنم؟
- یه ماه بدون دستمزد، خوبه؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_618
با صدایِ قفلِ در، ازش فاصله گرفتم.
دو نگهبانِ زن جلویِ در وایساده و مقداری نونِ خشک تو دستشون بود. به دونفر یه نون دادن و باز در رو بستن و رفتن.
سهمِ کوچیکی از نون خشک بهم دادن. با اینکه گرسنه بودم، ولی راهِ گلوم رو بُغضی گرفته و میلی به غذا نداشتم.
نون رو تو بغلم گذاشتم. همه تو چشم بهم زدنی سهمِشون رو خوردن و مشغول حرف زدن با همدیگه شدن.
یادِ روزایی افتادم که تازه واردِ زندگیِ سعید شده بودم. نون خشک و پنیر و آبِ بدمزه.
مثلِ اینکه تاریخ داره تکرار میشه.
اگه سعید تو زندگیم نبود الان ملکهیِ سلیمان بودم و تو ناز و نعمت غرق... ولی حالا چی!!
دلم نمیخواست در موردِ سعید فکرایِ بد بکنم. کمی از نون رو تو دهنم گذاشتم شاید جلوی دلپیچهام رو بگیره.
با خوردنِ آروم نون، خودمو مشغول کرده و به این امید نفس میکشم که شاید سلیمان به خاطر عشقی که بهم داره، دنبالم بیاد. با این فکر به خودم اومدم و ناراحت شدم.. یعنی اگه سلیمان بیاد دنبالت، باهاش میری؟
به یاد دستمالیهای سلیمان و کاشف افتادم، بدنم گنجایش اون همه نفرت رو نداره. نون تو دستمو مچاله و خُرد کردم و رو دامنم ریختم.
زیر لب به هردوشون، فحش دادم.
تنها کاری که ازم برمیاد فعلا همینه.
یاد اتفاقی که تو ماشین بینمون افتاد، مثل میخیِ که به سرم میزدن، درد داشت خیلی...
چه جرأتی پیدا کردن ترسوها!!
اولین جایی که برسم باید برم حمام و جای دستای کثیفشون رو پاک کنم.
البته با شناختی که از کمپ دارم، موندن اونجا اصلاً به صَلاحَم نبود.
هر زن و دختری پاش به کمپ باز میشد به یک سال نکشیده از مردایِ نامردِ اونجا بار میگرفت. آمار کودکانی که پدرشونو معلوم نبود کیه تو این کمپها، بیداد میکرد.
تو مثلث عشقی من و سعید و سلیمان، اونی که شکستِ بدی خورد و کمرش شکست، من بودم.
قطار با صدای بلند و گوشخراشی تکون خورد. دلم از جا کنده شد و زمین افتاد.
دلهرهی زیادی دارم. دستام، بیهدف دنبال دستهی چمدون بود. محکم گرفتمش و چشمام رو بستم.
انگار قطار مرگ به راه افتاد.
قطاری که با هر سوت و صدای بلند، داد میزد که آماده باشید، میبرمتون جهنم...
متعجبم، از جماعتی که با شناختی که از این جور جاها داشتن، چرا باز به خطا میرفتن؟ شاید به خاطر فقر...
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد