🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_620
صدای زنگ گوشیش حرف شو قطع کرد. اسمهومن رو که روی صفحه دید هول شد، با گونه های سرخ تماس رو سریع برقرار کرد:
- بلو اله.. نــه.. بلو اله.. اَه...!!!
صدای گرم هومن اومد:
- سلام
ترلان پررو اینبار خجالت زده گفت:
- سلام
- خوبی؟
ترلان دماغشو کشید بالا :
- خوبــم...
بعد از چند ثانیه سکوت هومن پرسید:
- داشتی گریه می کردی؟
ترلان سریع اشکاشو پاک کرد:
- نه بابا گریه کجا بود؟
- خب خوبه... می خواستم بگم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باید یه جایی بریم. میخوام یه چیزایی بهت بگم
- من خونه نیستم
- بگو کجایی همونجا میام دنبالت
- قبرستـون...
پشت خط سکوت که شد، ترلان فهمید هومن حرفشو بد برداشت کرده، سریع گفت:
- جدی میگم اومدم قبرستون، آرامستان
- تنهایـی؟
- آره خب...
- باشه زود میام
و قطع کرد.
ترلان به گوشی نگاهی کرد:
- یعنی می خواد چی بهم بگه؟
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_620
شالو گرفتم و باز کردم، کهنه و چرکمُرده بود. تو اون واگن سرد، جای ایراد گرفتن و نپسندیدن نیست. شال رو دور صورتم پیچیدم و از پشتِ سرم گِره زدم.
- شما از کجا میدونستی دارین میاین اینجا که لباسِ زمستونی با خودتون آوردین؟
نگاهی بهم انداخت و مشغول جمع کردن وسایلش تو ساک شد و جواب داد:
- وقتی دادگاهمون تموم میشه، یه روزی بهمون مهلت میدن تا با خانواده و دوستان خداحافظی کنیم و بعدش گلهای میریزنمون تو ايستگاه.
با دست پشت سر رو نشون داد:
- نزدیکترین خط به این کمپ کوفتی هست، دو سه روزی تو یکی از انبارای اونجا بازداشتگاه بودیم.
دستی به صورتِ پر از چین و چروکش کشید:
- مگه تو بازداشت نبودی؟ جُرمِت چیه؟ مواد فروشی یا...
نگاه ازش دزدیدم و سمت دیوار سرد برگشتم. گوشهای کز کردم، دیگه ادامه نداد.
سرمو پایین انداختم و زیرلب گفتم:
- جُرمَم عاشقیه. خلاصه بگم.
دلم داره میترکه؛ قلبم خودشو به در و دیوارِ سینهم میکوبه، یه بغضِ سنگین راه گلوم رو بسته... خدایا خستهم، باور کن که خستهم.
- از ریخت و قیافه و لباست مشخصه آدم حسابی هستی؛ حتماً با یکی از این وزیر وُزرا بودی؟ یا ساقیشون؟
نیشخندی زد. صورت پر از چین و چروکش، دندونای زرد و یکی در میانش نشون میداد خیلی وقته معتاده.
- حتمی زمانِ مصرفِ تو هم سر اومده که دارن میفرستَنِت اونجا.
حرفاش آزارم میده، زمان مصرف؟ این دیگه چه کوفتی بود. وقتی دید برگشتم، بهش پشت کردم و جوابش رو نمیدم، ساکت شد.
نفسی آزاد کردم و با دقت به اطراف نگاهی انداختم. سعی کردم بفهمم چه وقت از شبِ!
انقدر موقع اومدن عجله داشتم که ساعت و موبایلی که مادر بهم داد و دفتر خاطراتم را هم برنداشتم.
نیمخیز شده و از پنجرهیِ کوچیکی که بالایِ واگن بود، بیرون رو نگاهی انداختم.
شیشهیِ غبار گرفتهاش شکسته بود و چیزِ زیادی معلوم نبود.
برگشتم همون جای قبلی گوشهی واگن.. از شدتِ سرما دستمامو به هم مالیدم تا گرم بشم. مُشتِشون کرده و وسطِشون هوایِ دهنمو فوت دادم.
کمکم واگن ساکت شد، همهی بچهها بغل مادراشون پتو پیچ شده بودن و همگی خوابیده بودن به جز من.. که انگار خواب و بخت و اقبال با هم از زندگیم رفته بودن.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد