eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
679 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 صدای زنگ گوشیش حرف شو قطع کرد. اسم‌هومن رو که روی صفحه دید هول شد، با گونه های سرخ تماس رو سریع برقرار کرد: - بلو اله.. نــه.. بلو اله.. اَه...!!! صدای گرم هومن اومد: - سلام ترلان پررو اینبار خجالت زده گفت: - سلام - خوبی؟ ترلان دماغشو کشید بالا : - خوبــم... بعد از چند ثانیه سکوت هومن پرسید: - داشتی گریه می کردی؟ ترلان سریع اشکاشو پاک کرد: - نه بابا گریه کجا بود؟ - خب خوبه... می خواستم بگم آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باید یه جایی بریم. می‌خوام یه چیزایی بهت بگم - من خونه نیستم - بگو کجایی همونجا میام دنبالت - قبرستـون... پشت خط سکوت که شد، ترلان فهمید هومن حرفشو بد برداشت کرده، سریع گفت: - جدی میگم اومدم قبرستون، آرامستان - تنهایـی؟ - آره خب... - باشه زود میام و قطع کرد. ترلان به گوشی نگاهی کرد: - یعنی می خواد چی بهم بگه؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 شال‌و گرفتم و باز کردم، کهنه و چرک‌مُرده بود. تو اون واگن سرد، جای ایراد گرفتن و نپسندیدن نیست. شال رو دور صورتم پیچیدم و از پشتِ سرم گِره زدم. - شما از کجا میدونستی دارین میاین اینجا که لباسِ زمستونی با خودتون آوردین؟ نگاهی بهم انداخت و مشغول جمع کردن وسایلش تو ساک شد و جواب داد: - وقتی دادگاهمون تموم میشه، یه روزی بهمون مهلت میدن تا با خانواده و دوستان خداحافظی کنیم و بعدش گله‌ای می‌ریزنمون تو ايستگاه. با دست پشت سر رو نشون داد: - نزدیک‌ترین خط به این کمپ کوفتی هست، دو سه روزی تو یکی از انبارای اونجا بازداشتگاه بودیم. دستی به صورتِ پر از چین و چروکش کشید: - مگه تو بازداشت نبودی؟ جُرمِت چیه؟ مواد فروشی یا... نگاه ازش‌ دزدیدم و سمت دیوار سرد برگشتم. گوشه‌ای کز کردم، دیگه ادامه نداد. سرمو پایین انداختم و زیرلب گفتم: - جُرمَم عاشقیه. خلاصه بگم. دلم داره میترکه؛ قلبم خودشو به در و دیوارِ سینه‌م می‌کوبه، یه بغضِ سنگین راه گلوم رو بسته... خدایا خسته‌م‌، باور کن که خسته‌م. - از ریخت و قیافه و لباست مشخصه آدم حسابی هستی؛ حتماً با یکی از این وزیر وُزرا بودی؟ یا ساقیشون؟ نیشخندی زد. صورت پر از چین و چروکش، دندونای زرد و یکی در میانش نشون میداد خیلی وقته معتاده. - حتمی زمانِ مصرفِ تو هم سر اومده که دارن میفرستَنِت اونجا. حرفاش آزارم میده، زمان مصرف؟ این دیگه چه کوفتی بود. وقتی دید برگشتم، بهش پشت کردم و جوابش رو نمیدم، ساکت شد. نفسی آزاد کردم و با دقت به اطراف نگاهی انداختم. سعی کردم بفهمم چه وقت از شبِ! انقدر موقع اومدن عجله داشتم که ساعت و موبایلی که مادر بهم داد و دفتر خاطراتم را هم برنداشتم. نیم‌خیز شده و از پنجره‌یِ کوچیکی که بالایِ واگن بود، بیرون‌ رو نگاهی انداختم. شیشه‌یِ غبار گرفته‌اش شکسته بود و چیزِ زیادی معلوم‌ نبود. برگشتم همون جای قبلی گوشه‌ی واگن.. از شدتِ سرما دستمامو به هم مالیدم تا گرم‌ بشم. مُشتِ‌شون کرده و وسطِشون هوایِ دهنمو فوت دادم. کم‌کم واگن ساکت شد، همه‌ی بچه‌ها بغل مادراشون پتو پیچ شده بودن و همگی خوابیده بودن به جز من.. که انگار خواب و بخت و اقبال با هم از زندگیم‌ رفته بودن.