تـرنـج | رمان💗شاهدخـꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃
#تــرلانـــــــــ
#پارت_623
ترلان خواست لبخند بزنه ولی فقط لباش کش اومد و شکل مسخرهای گرفت. هومن خندهاش گرفت که انگار کبریت کشیدن به ترلان
ترلان با حرص غرید:
- اینقدر خوشحالــی؟
- اوهــوم
ترلان خواست بگه که چرا پس اون روز توی اتاقم اونطور رفتار کردی؟ چرا سردرگمم میکنی؟
ولی به جاش گفت:
- خوبه که خوشحالی، چون منم برات خوشحالم که.. امیدوارم.. امیدوارم..
پشت دستش رو چنگ زد و ادامه نداد.
- تو هم با جاوید خوشبخت بشی
- میشم...
- جاوید رو دوست داری، این خیلی خوبه
- میشه اینقدر راجع به جاوید حرف نزنی
- چرا..؟ مگه دوستش نداری؟
- چــرا...
- خب پس چی میگی؟
ترلان جوابی نداد که هومن با بدجنسی گفت:
- نظرت چیه که عروسیمون رو توی یک روز بگیریم؟
ترلان منفجر شد:
- تو از این نظرا نده لطفــا
- چرا مگه دوستش نداری؟
ترلان با صدای بلندی داد زد:
- یه خیال رو نمیشه دوست داشت...
╔❀💠❀════╗
@toranj_novel
╚═══════╝
🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_623
خواستم بگم مهدخت که یادم افتاد، هیچ مدرکی برایِ نشان دادنِ هویتم ندارم. با ناراحتی و لرز جواب دادم:
- لیلا محمد... واگن... واگنِ آخری.
پاکتی از جیبِش بیرون آورد. سیگاری ازش برداشت و با کبریت آتیش زد و گوشهیِ لبش گذاشت و چوب کبریت نیمهسوخته رو سمتم انداخت. پاکت و کبریت رو برگردوند تو جیبش و پُکِ عمیقی زد و دودِ سیگار و تو صورتم فوت کرد.
احساسِ حقارت و غم تمامِ وجودم رو گرفت، به زور آبِ دهنمو قورت دادم و سرمو پایین انداختم. اگه میدونست کی هستم؟ باز جرئت میکرد جلوم وایسه و بیادبی کنه.
با پا صندلی رو وسط راهرو کشید.
- جُرمِت چیه؟؟
دستاش رو بالا گرفت:
- وایسا وایسا خودم بگم... کاملاً مشخصه چیکاره هستی!!
نگهبانِ دیگهای هم به جمعمون اضافه شد و کنارِش وایساد. سیگارِش رو گرفت و اونم پُکی زد و با خنده منتظرِ اظهارنظرِ همکارِش شد. گونههاشون از سرما قرمز شده و با وجود دستکش، باز سردشون بود.
- معتاد که نیستی؛ ولگرد و دزد هم بهت نمیاد، پس میمونه یه گزینه...
بهم چشمکی زد و فاصله رو با قدمی پر کرد و روسریمو پایین کشید:
- آره... آره... خودشه.
ناراحت شدم ولی برای اونا پشیزی ارزش نداشت، مجبورم تا رسیدن به کمپ چیزی نگم... لال باشم، تا به وقتِش با رئیس اونجا حرف بزنم و حسابِ اینم برسم.
دستِشو جلو آورد و به بدنم اشارهای زد:
- دختر تو خودِ جنسیا! چه خوشگلی تو... اگه رئیس بفهمه چی داریم براش سوغات میبریم که به همه یه درجه ترفیع میده.
هر دو با صدایِ مشمئز کنندهای خندیدَن.
روسری رو بالا کشیدم. دست زیر چونهی پنهوون زیر روسری برد و سرم رو بالا گرفت:
- بِبینش آخه، اگه مُردم و رفتم اون دنیا... اینو پیدا میکنم و نشون خدا میدم و بهش میگم اوس کریم با من پدرکشتگی داشتی که اینو حوری خلق کردی و ما رو ته دیگ سوختهی قابلمه.
باز صدای خنده به این سیرک بینمک، از گوشه کنار به گوش رسید.
شالی که دورِ سرم پیچیدم با مانتو و شلوار و کفشِ شیک و مارک دارم همخونی نداره... الان تنها قسمتی که احساسِ سرما نمیکنه، همون سر و گردنمِ. حتی انگشتام تو کفش یخ زدن...
صورتش رو نزدیکتر کرد:
- هییییم، عجب بوی خوبی میدی تو... چه عطری زدی نکبت!!
دستامو به هم مالیدم و با لرز گفتم:
- ببخشید میشه ازتون یه... یه سوالی بپرسم؟
خندههاشون قطع شد... بهم زل زدن.
- اوه اوه، چه لفظ قلم حرف میزنم مادمازل.
با مِنمِن پرسیدم:
- اسمِ رئیسِ کمپِ شمالی چیه؟
تَه سیگارِش رو انداخت تو راهرو و اَبروهاش رو بالا داد:
- تو رو سَنَنه (به تو چه).
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد