eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
679 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 #تــرلانـــــــــ
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 و به سمت در باغ رفت که هومن دستش رو گرفت: - صبــر کن ترلان با بغض و صدایی لرزون جواب داد: - نمی خوام... نمی‌خوام... ولم کن... - هیش ترلان... اینقدر بیقراری نکن ترلان اشکش چکید: - من بیقرار نیستم فقط می‌خوام برم خونمون. می‌خوام برم پیش مامانم، می‌خوام برم... برم... هومن، ترلان رو کشید توی بغلش: - آروم باش عزیــزم ترلان به شدت هولش داد و با نفس نفس توی دو سه قدمیش ایستاد: - اینقدر منو بغل نکن... اینقدر منو اذیت نکن... - من اذیتت می‌کنــم؟ ترلان با پشت دست اشکش رو پاک کرد: - آره تو اذیتم می‌کنی، تو.. تو مدام اذیتم می‌کنی، هی بوسم می‌کنی، بغلم می‌کنی، حرفای قشنگ می‌زنی بعد.. بعد... نمی‌خوام جلوت گریه کنم، اصلا ازت بدم میاد، تقصیر توئه که من اینقدر ضعیف شدم، تقصیر توئه همش... هومن با ملایمت و مهربونی گفت: - می دونم همه اینا تقصیرِ منه - نه تو هیچی نمی‌دونی... تو فقط یه آدم بدجنسی که مراعات هیچ چیز و هیچ کس رو نمی‌کنی. با حرفات با کارات آزارم میدی و عین خیالتم نیست، داری دیوونم می‌کنی روانی... - من همه اینا رو می‌دونم، ولی بذار الان من حرفامو بزنم، خب...؟ - چه حرفی؟ دوباره می‌خوای بسوزونیم دیگه آره... باشه.. بسوزون.. بسوزون.. و نشست روی زمین و دست به سینه گفت: - بگو دیــگه - من می‌خوام ازدواج کنم ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 لبخند بی‌رمقی رو لبام نقش بست. گرمایِ زیر پتو حالمو جا آورد، تو خیالاتم با رئیس کمپ تو دفترش نشستم پا رو پا انداخته و قهوه‌یِ داغی میخورم. منتظرم با عزت و احترام من‌و برگردونَن کاخِ پادشاهی، تا کاشف و نقشه‌هاش رو لو بدم. به قد بلندم، قوسی دادم تا زیر پتو جا بشم. سرمای دندون شکن واگن آهنی، حال صحبت برای کسی نذاشت. صدایِ گریه‌یِ گاه و بیگاه بچه‌ها به راه بود. نوزادِ دختر جوانی که وسط واگن نشسته، یک صدا گریه میکرد و گرسنه بود. مادر بیچاره، مستاصل از خالی شدن سینه‌هاش، بچه رو تکون داد تا بلکه ساکت بشه، ولی شکم گرسنه این چیزها حالیش نبود. باز بچه رو به سینه گرفت، کودک کمی میک زد، شیری نبود تا دهن‌شو با اون شیرین کنه، باز گریه‌اش کل واگن رو گرفت. بقیه با فحاشی به اون زن اعتراض کردند. بی‌توجه به حرفا، پشت کرد به اونا و نون خشک تو دهنش خیس کرد و دهن بچه گذاشت. کمی لقمه رو تو دهنش مزه‌مزه کرد و خداروشکر ساکت شد. چاره‌ای نبود، باید تا صبح روز فردا با اینها همسفر باشم... کاش میشد یه جوری کمکش کرد. با گرمای نسبی هوا، که از بخشش انوار طلایی خورشید از روزنه‌ی کوچیک سقف واگن، به درون سرک میکشید؛ مسافرا هم بیدار و چونه‌هاشون گرم شد. گوشه‌ای خزیده و فقط نظاره‌گر آن بازار مکاره بودم‌. انگار نه انگار که دارن میرن به اردوگاه کارِ اجباری! شاید به این‌ زندگی عادت داشتن؛ هیچگاه فکر نمیکردم وضعیت کشورم این قدر فجیع باشه! جنگ عامل این همه بدبختی، فقر و فساد بود. دل پیچه داشتم، به هیچ وجه راضی به چک و چونه‌زدن با نگهبان و دیدن اون دستشویی کذایی نیستم. تا صبح دو بار برامون نان خشک و آب آوردند. تو یک پارچ و یک لیوان. داوطلبانه، بلند شدم لیوان و پارچ رو گرفتم و بی‌توجه به دیگران، لیوان رو پر کرده و یه دل سیر خوردم. تا لیوان بچرخه و برسه دست نگهبان، هزار رنگ به خودش گرفته بود. صدایِ صوتِ قطار و ترمزهایِ شدیدی که همه رو اینور و اونور پرت کرد، به مسافرای ابدیِ اون جهنم سرد، فهموند که به مقصد رسیدن. بالاخره قطار ایستاد و اون غول آهنی بین برف و یخ آروم گرفت. نگهبان‌ها با باتوم به درا ضربه میزدن و با فریاد رسیدن به مقصد رو اعلام میکردن. - یالا، بجنبید دیگه... تو این سرما یخ زدیم، جَلد باشین خانوما. همه تو جنب و جوش بودن و وسایلشون رو جمع میکردن. مادرا بچه‌ها رو به کمرشون می‌بستن و پتو روشون می‌انداختن. بغل دستیم‌ رو شونه‌ام زد: - رسیدیم خانم جان، اون شالِ منو بده. به بیرون اشاره‌ای کرد: - الان اون بیرون کولاکِ، ببین داره برف میاد.