eitaa logo
‌تـرنـج | رمان💗شاهدخـ‍‍ꨄــت
28.3هزار دنبال‌کننده
679 عکس
666 ویدیو
0 فایل
«با نام و یاد او» عدالت‌وعشق در کانال VIP شوهر شایسته در کانال VIP ❌هرگونه کپی‌برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌⚖ تبلیغات @Tablighat_TORANJ ادمین کانال @admintoranj کانال‌های دیگه‌مون @negah_novel .. @voroojaak .. @Harfe_Dl
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان با عصبانیت پرخاش کرد: - دیدی گفتم... تو کلا کارت همینه، هی می‌خوای لج منو در بیاری از جاش بلند شد و به سمت در خروجی رفت که هومن جلوش رو گرفت: - نظرت در این باره چیه؟ - الان لنگ نظر من موندی آره؟ باشــه آقــا.. باشــه، خوبــه؟ هومن لبخند گشادی زد: - واقعـــا...؟ - تو یه چیزیت می‌شه‌هاااا.. خیلی خوشحالی انگار - معلومه که خوشحالم، دارم راحت می‌شم ترلان با ناراحتی جواب داد: - آره دیگه داری از شر من راحت می‌شی - چی میگی تازه قراره شر تو دامنگیرم بشه - جدا دیوونه شدی، حتمی خودتو به یه روانپزشک نشون بده و راه افتاد سمت در که هومن مچ دستش رو گرفت و با سرخوشی ادامه داد: - هی خانـــوم کجـا کجـــا...؟ - هومن... جان هرکی دوست داری ولم کن برم، نظرم هم که گفتم، توی روزای آینده هم منتظرم که به خانواده‌ام اطلاع بدی همه چیز تموم شده - چرا باید همچین حرفی بزنم؟ - نه انگار واقعا امروز قصد کردی اعصاب منو داغون کنی - یه جورایــی... - ای خـدا هومن دست ترلان رو گرفت و کشید سمت خونه : - بیا بریم خونه یه ناهار خوشمزه برای من درست کن. یه چرتی بزن، عصری خودم می‌رسونمت ترلان جیغ زد: - ولم کن دیگه روانی، چیکارم داری دیگه؟ ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝
🦋 ࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━🦋 از درِ اصلی قطار که باز بود، میشد همه چیز رو دید، برف ناجوانمردانه به سر و صورت آدما مشت می‌کوبید‌. شال رو، بی‌رغبت از دورِ گردنم باز کرده و دستِش دادم. روسری رو محکم‌تر کرده و تا پلکام بالا کشیدم. شال رو گرفت، جلویِ دماغش بُرد و بو کرد: - چه عطرِ خوش بویی داری. دور سر و گردنش پیچید. مثل بید می‌لرزیدم، حتی نتونستم درست و حسابی ازش‌ تشکر کنم. انگشتام حسی برای چنگ زدن به پتو نداشت. سر و گردنم رو تو پتو پیچیدم، چمدون رو برداشتم و تو صف وایسادم تا پیاده بشم. برای آخرین بار برگشتم و به واگن خالی نگاهی انداختم. از پله‌ها که یخ بستن، با احتیاط پایین رفتم. هر کی پیاده میشد چند قدم جلوتر باید تو یکی از صف‌ها که تشکیل داده بودن، می‌ایستاد. برف تیز بود، عین خار درد داشت. سوز سرما و برف بی‌امون... بازوهام دور‌ بدنم پیچید، خودم رو بغل کرده و نگاه درمونده‌ام رو اطراف قطار باری چرخوندم. زن و دختر جوون و میانسال و پیر مثل مور و ملخ از کوپه‌ها بیرون می‌ریختن. - اون حلقه رو یه جایی قایم کن، سربازا ازت میگیرن. برگشتم و زنی پیچیده شده تو پتو رو دیدم. صورتش مشخص نبود. گیج به دستم چشم دوختم. کرخت شده و حتی نتونستم انگشتام‌‌ رو مشت کنم. حلقه رو به زحمت از انگشتم بیرون کشیدم. زنی بهم تنه‌ی محکمی زد: - برو کنار دیگه، انگار یخ‌زده... وسط راه‌ واینسا‌. حلقه رو تو مشت گرفتم تا زمین نیفته‌. کجا قایمش کنم؟ چمدون؟ فکرم رفت سمت لباس زیرم. بعد جاساز کردن حلقه، دستم رو از یقه‌ی مانتو بیرون کشیدم و چمدون به دست، سمت صف رفتم. دود قطار و حلبی‌های آتیشی کنار هر سرباز، چشام‌و سوزوند. دری آهنی که چند تا نگهبان به زور می‌تونستَن باز و بسته‌اش کنن، مجوز ورود به کمپ بود. یه دژ محکم و غیرقابل نفوذ. هر کی میرفت تو، رهایی و فرار از اون غیرممکن بود، مگه مرگ تو رو نجات بده. اما من فرق دارم، من شاهدخت این کشور هستم.