🦋
࿐ྀུ✿❥━━━━━━━━━━━━━━🦋
#شـاهـدخـت
#پارت_8
حضورشرو کنارم حس کردم. صورتمرو پاک کردم و برگشتم سمتش.
تو چشمای خمار و زیباش غم نشسته بود. میدونست از چه اتفاق دردناکی حرف میزنم.
ادامه دادم:
- یه چیزهایی راجع به این مهمونی فهمیدم. پدرم و چند تا از همسایگان جنوبی و شمالیتون میخوان با هم متحد بشن و به کشورتون حمله کنن البته بعد از چند وقت دیگه که از صلح نمایشی امروز گذشته باشه... این اجلاس هم پوششی برای این توطعههاشون هست.
سرشو به علامت تاسف تکون داد و زیر لب گفت: اینکه از پشت خنجر زدنه... من به حاجی گفتم اینا همش نقشه است ولی گفت نه بابا واقعبین باش.
کمی فکر کرد و ادامه داد:
- خوب پس بعد از این سیرک مسخره، قرار ما رو قیچی کنن؟
پوزخندی حوالهام کرد و به سوال خودش جواب داد:
- زهی خیال باطل... مگه من مرده باشم تا اینا بخوان یه وجب از خاک کشورم رو بگیرن.
خواست برگرده به تالار اصلی که صداش کردم.
- آقای محمدیان امروز در مراسم پایانی اجلاس بعد از امضای صلح نامه ۷ نفر منو از پدرم خواستگاری میکنن... از همون هفت کشوری که قرار به کشورتون حمله کنن...
برگشتم و رو نیمکت نشستم و ادامه دادم: - دلم میخواست شما هم نفر هشتم این لیست باشید.
دیگه نمیتونستم به چشماش نگاه کنم. برای همین بلند شدم و چندقدم رفتم جلو... از نشست و برخاستم مشخص بود که استرس دارم و هول کردم.
ادامه دادم:
- من وضعیت زندگی شما رو میدونم. ۳۰ سالتونه و ۵ سال از من بزرگترید و یه بار ازدواج کردین و سه تا دختر دارین...
و متاسفانه همسرتون هم چند سالی میشه که فوت کردن... میبینید اون نامه رو همینطوری ننوشتم... چند ماهه دارم روش فکر میکنم... من و شما اگر با هم باشیم شعلههای زیر خاکستر این جنگ هم برای همیشه خاموش میشه... میفهمید چی دارم میگم؟
ساکت شد و حرفی نزد. انگشتاشو تو هم قلاب کرد و به نقطهی نامعلومی خیره شد. به چی فکر میکرد؟ به پیشنهاد من یا توطعهی پدرم؟؟
- پدرتون به هیچعنوان اجازهی این کار رو به شما نمیدن. پس من رو قاطی این بازی نکنید. نگران ما هم نباشید... خدای ما بزرگه... هیچکس حریف ما نمیشه.
#نویسنده_نجوا
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد