واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 5⃣#قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشی
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
6⃣ #قسمت_ششم
💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم #همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
💢از سکوت سر به زیرم، عمق #رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
💠 او همچنان #عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق #امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد #حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
💢 به یُمن همین هدیه حیدری، #13رجب عقد کردیم و قرار شد #نیمه_شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
💠 نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
💢 نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
💢 پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
💢 نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد.
💢 حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
💠 هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
💢 دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«#موصل سقوط کرده! #داعش امشب شهر رو گرفت!»
💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«#تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
💢 بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از #ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
💠 عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
💢 گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه #شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
💠 دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
💢 همه نگاهش میکردند و من از خون #غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
💢زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
🍁🍁🍁🍁
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌾اگر چه روز من و روزگار می گذرد
دلم 💕خوش است كه با #یاد یار می گذرد
🌺چقدر خاطره #انگیز و شاد و رویایی
است قطار عمر كه در انتظار می گذرد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
🌺☘🌺☘
🌼نگاه کن ❗️
چه زیبا از خستگی خوابش برده ...
ای#شهید❤️
🌸دعایی کن ما از خستگیِ #گناه
خوابمان نبرد
واز قافله ی #مهدےِ فاطمه(علیهما السلام) جا نمانیم😔
#سلام_صبحتون_شهدایی🌸🍃
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
🔴 زمان شاه هم #اعدام میکردند ولی اعتراضی نمیشد....
@Vajebefaramushshode
📷 #گمشده👆
🔴 هیچ خبری از #مهناز_افشار و #اصلاح_طلبها نیست🤔 که تعرض به هواپیمای #ماهان رو محکوم کنن❗
تو این هواپیما هم زن بوده وهم بچه❗
ولی چون متجاوز #آمریکاست پس بهتره سکوت کنند...❗😏
خانمی که همیشه دستش به #توئیت میره و اتفاقات کوچک رو بزرگ جلوه میده❗
درماجرای مزاحمت جنگندههای آمریکایی #سکوت کرده است❗
البته حق داره چون احتمال داره گِرین کارتش لغو شود...☺
سلبریتی های نون به نرخ روز خورِ #هشتگ_ساز هر وقت یک موضوعی به نفعشون باشه گریبان پاره میکنند!!!
و درمواقعی که به نفعشون نیست و ممکنه ویزاشون باطل بشه ساکت میشن!!!
پس بدونید که کارهاشون «واسه نونه»😏
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
📷 #گمشده👆 🔴 هیچ خبری از #مهناز_افشار و #اصلاح_طلبها نیست🤔 که تعرض به هواپیمای #ماهان رو محکوم کنن
🔴 سلبریتی های نون به نرخ روز خورِ #هشتگ_ساز که هر وقت یک موضوعی به نفعشون باشه گریبان پاره میکنند!!!
و درمواقعی که به نفعشون نیست و ممکنه ویزاشون باطل بشه ساکت میشن!!!
پس بدونید که «واسه نونه»😏
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
#داستان
🙃...چادرمو تکون دادمو به راهم ادامه دادم
😏رومو برگردوندمو نگاهشون کردم اون هاهم با نیشخند ازم پذیرایی کردن
😝لبخندی زدمو راهمو به طرف اونا تغییر دادم با لحن مسخره ای گفت: اوه چادرتون کثیف شد؟؟؟
🎁دوباره همونطور لبخند زدم و از کیفم دو تا گیره روسری بیرون اوردم و به طرفشون گرفتم
😠دوباره خواست چیزی بگه که دوستش مانع شد: عاطفه بس کن خجالت بکش
😢سرشوانداخت پایین و دوباره ادامه داد:معذرت می خوام کارمون اشتباه بود
😘دوباره با همون لبخندی که تحویلشون داده بودم گفتم:اینا یه هدیه از طرف منه شاید قسمت این طور بوده.بابت چادرمم اشکالی نداره یه اتفاق بود شما با این گیره ها قشنگ ترین
😅یه لبخند از سر خجالت تحویلم داد و موهای های لایت شدشو داد زیر روسریش و اونو با گیره سفت کرد
👌با گفتن جمله ی خیلی خوشگل شدین به راهم ادامه دادم
😍اما دوباره پشیمون شدمو رومو برگردوندم سمتشون و گفتم مواظب خوشگلیاتون باشین
@Vajebefaramushshode
#فقط_یکم❗️
- بهش گفتمː
تو خیلی خوبی، بیا #حجاب رو هم به خوبیهای دیگهات اضافه کن❤️
- گفتː
من حجابم کامله،
فقط یه کم از موهام بیرونه،
نه #آرایش میکنم
نه لاک میزنم
نه صندل میپوشم…
یکسال بعد وقتی دیدمش
هم لاک زده بود💅🏼
هم آرایش داشت💄
و فقط یه کم از موهاش زیر روسری بود!!
🔸پ.ن:
اگر مرغ فکرت دور و بر #گناه زیاد پر بزند بالاخره روزی به دام آن خواهد افتاد.
@Vajebefaramushshode
🔴 دلـــتپاڪــباشــه
در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب سخنرانی میڪردم
ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد
حاجاقااااااااااااا
چرا شما حجاب راساختید؟!!!!
گفتم؛ حجاب ،بافته ی ذهن ما نیست
حجاب را ما نساختیم بلڪه درڪتابخدا یافتیم
گفت ؛ حجاب اصلا مهم نیست
چون ظاهر مهم نیست، دل پاڪ باشه ڪافیه
گفتم؛ آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه خودت هم قبول نداری؟!!!!
گفت : دارم
گفتم : نداری
گفت : دارم
گفتم : ثابت میڪنم ڪه این حرفی ڪه گفتی خودت قبول نداری
گفت : ثابتڪن
گفتم : ازدواجڪردی
گفت : نه
گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره ظاهر مهم نیست، دل پاڪ باشه
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما
فریاد زد : خدانڪنه
گفتم : دلش پاڪه
گفت : غلط ڪردم حاج اقاااااااا
@Vajebefaramushshode