#صرفاجھتاطلاع . .
راهترکگنــاهترکموقعیتگنــاهِ . !
زمینہگنــاهودیدۍفرارکن!
🎊اینم هدیه دهه فجر امسال🎊
💢اگه تا حالا نمی تونستید خوب از انقلاب دفاع کنید، دیگه نگران نباشید
✅هرکس خواست انقلاب را زیر سوال ببره، آدرس سایت زیر را بهش بدین و دیگه تمام
https://eftekhar1357.ir
☝️همه جا منتشر کنید که #جهاد_تبیین یعنی همین
هدایت شده از چالش سین زنے فرشتگان آسمانے💜:)!
چالشبزࢪگفرشتگانآسمانے💜:)!
شرڪتکنندھشماره2⃣1⃣سینبزنبرنده5000پرداختایتابشۍ🌸^^
بستهامعهدکهدرراهشهیدانباشم؛ چادرمشکیمنرنگشهادتدارد🕊!
https://eitaa.com/joinchat/331481221C1909a88389
(تاروز22بھمنفرصتدارید😌🍭)
🔰 من هم تزریق نوبت سوم واکسن کرونا را انجام دادم، توصیه میکنم مردم هم حرف پزشکان و متخصصین را گوش کنند
🔻 رهبر انقلاب در ابتدای دیدار فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش: من مقیدم به شیوهنامههایی که پزشکان اعلام میکنند. بنده تقید دارم، یعنی وظیفه میدانم برای خودم که آنها را عمل کنم و عمل میکنم. اصرار روی ماسک دارم و این نوبت سوم تزریق این واکسن را هم من انجام دادم.
🔺 توصیه میکنم به مردم عزیزمان که به هر حرف متخصصین و صاحبنظران این رشته توجه کنند و گوش کنند. آنچه که آنها صلاح میدانند و لازم میدانند انجام بدهند. ۱۴۰۰/۱۱/۱۹
#بسته_خبری
💻 @Khamenei_ir
•|وصـٰال|•
#پارت20 😍❤️😍❤️😍❤️😍 ❤️😍❤️😍❤️😍 😍❤️😍❤️😍 ❤️😍❤️😍 😍❤️😍 ❤️😍 😍 –کارام زیاد شده، کال دیگه نمی تونم بعد از دان
#پارت21
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
–لطفا شما جلوتر برید من میام.
با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم.
فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیندوباهمان حجب
وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زنددیوانه ام می کرد.
*راحیل*
به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا
صندلی عقب.
با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی
لبش در جلو را باز کرد و گفت:
–خواهش می کنم بفرمایید.
چاره ایی نداشتم سرم راپایین انداختم و سوار شدم.
خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم وبرای
کاراهایی انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورایی می ترسم،
از دلم می ترسم. اگر چه تا االن هم کلی به فنا رفته است.
–میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از
گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟
با حرفش افکارم نیمه تمام ماند
»چقدر راحت است«.
–من آهنگی ندارم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟نکنه از اون مدل
متعصبا که...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
•|وصـٰال|•
#پارت20 😍❤️😍❤️😍❤️😍 ❤️😍❤️😍❤️😍 😍❤️😍❤️😍 ❤️😍❤️😍 😍❤️😍 ❤️😍 😍 –کارام زیاد شده، کال دیگه نمی تونم بعد از دان
#پارت21
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
–لطفا شما جلوتر برید من میام.
با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم.
فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیندوباهمان حجب
وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زنددیوانه ام می کرد.
*راحیل*
به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا
صندلی عقب.
با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی
لبش در جلو را باز کرد و گفت:
–خواهش می کنم بفرمایید.
چاره ایی نداشتم سرم راپایین انداختم و سوار شدم.
خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم وبرای
کاراهایی انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورایی می ترسم،
از دلم می ترسم. اگر چه تا االن هم کلی به فنا رفته است.
–میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از
گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟
با حرفش افکارم نیمه تمام ماند
»چقدر راحت است«.
–من آهنگی ندارم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟نکنه از اون مدل
متعصبا که...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت22
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
–نه اصال، به نظرم نیازی نیست آدم همش دنبال این باشه که
مدام موسیقی گوش کنه، من ترجیح میدم سکوت باشه، سکوت
آدم رو به فکر وادار می کنه، مخالف موسیقی نیستم، گاهی
گوش کردن موسیقی فاخر بد نیست...
به نظر من االن طوری شده که همه فکر می کنند اگه سوار
ماشین بشن و موسیقی نباشه انگار یه چیزی کمه، انگار یه
کار مهمی رو انجام ندادند، و این یعنی دور شدن از
واقعیت.
نگاه با تاملی به من انداخت و گفت :
–یعنی شما کال چیزی گوش نمی کنید؟
ــ من اونقدر وقتم کمه، اگر فرصتی هم داشته باشم دلم
میخوادصوت های واجب تراز موسیقی رو گوش بدم، به هرحال
هر کس با توجه به افکارش عمل می کنه دیگه...همانطور که
حرف میزدم به نیم رخش هم نگاه می کردم که چشمش را از
روبرو برداشت و یک لحظه جوری نگاهم کرد که احساس کردم
هر چه خون در بدنم بود فوری جهیدبه طرف صورتم. دیگر
نتوانستم حرفم را ادامه دهم. نمیدانم چه شد، سرم
راپایین انداختم و خیلی فوری برای این که حرفم را جمع
کنم گفتم:
–هر کس عقاید خودش رو داره دیگه. شماگفتیدسوال دارید...
بی تفاوت به حرفم پرسید:
–چرا وقت ندارید؟ سرکار می رید؟
ــ یه جورایی میشه گفت.
عمیق نگاهم کرد.
–دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟
نگاهم را به صورتش به معنای زودپسرخاله شده ایی انداختم.
بعد با اکراه زیر لبی گفتم:
–بله
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت23
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
"چه عجب متوجه شد".
–ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم
لبخند محوی زد.
"من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟"
ایستگاه مترو را که دیدم گفتم:
–ممنون دیگه پیاده می شم.
–تا ایستگاه بعدی می رسونمتون.
ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم.
ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست.
کمی سکوت بینمان بود ولی خیلی زود سکوت را شکست.
–خوبه که آدم فعال باشه و وقت کاراهای بیهوده رو نداشته
باشه.البته به نظرم موسیقی گوش کردن کار بیهوده ایی
نیست، فکرمی کنم گاهی الزمه.
من خودم هم، هم کار می کنم هم درس می خونم، الی پر قو هم
بزرگ نشدم، بعداز این که پدرم فوت شد، شدم به قول معروف
عصای دست مادرم. مشکالتی که اینجور وقتها هست مجبورم می
کنه گاهی موسیقی گوش بدهم، با موسیقی آدم آروم میشه.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که
منصرف شدم.
–خوب سوالم اینه شما چی کار می کنید وقتی آرامش ندارید
یا دلتون گرفته یامشکلی دارید؟
با تردید نگاهش کردم،" آخرمن به توچه بگویم ، من باتوچه
صنمی دارم. چطوربرایت توضیح دهم.
به ایستگاه بعدی که رسیدیم، گوشه ایی پارک کرد.
–اگه دلتون نمی خواد خب نگید، بعددرچشم هایم زل زد.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت24
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
–خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام
قابل احترام بود، این وقارو متانت شما واقعا تحت تاثیرم
قرار داد.
راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون
برام جالبه، من...
با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند.
گوشی رو از جیبم درآوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم،
پدرریحانه بود.
ــ بله آقای معصومی؟
بعد از سالم گفت:
–بچه تب کرده و بی قراری می کنه.
ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره
استامینیفون می گیرم و میام.
همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می
کردم، چهره اش هی تغییر می کرد، فکر کنم درحال غیرتی
شدن بود.
تماس که قطع شدگفتم:
–ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار
فوری پیش امده.
دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم.
ــ خانم رحمانی...
صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟
یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم.
درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی
از عصبانیت و غیرت رانشان می داد.
نگاهی به گوشی دستم انداخت.
–میشه بپرسم کی بود؟
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت25
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را
شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود
که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم:
– من پرستاره دخترشم.
با چشم های متعجب پرسید :
–کاری که گفتید این بود؟
ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط
االن عجله دارم باید برم.
انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد.
–خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت
کرد.
–من یه تاکسی دربست می گیرم می رم.
ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم.
اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند.
به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم:
–چی شد؟
ــ مگه دارو نمی خواستید؟
اینجا داروخانه هست، االن بر می گردم.
اصال اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را
نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده
اش بود.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.
و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم.
به چند دقیقه نرسید برگشت.
نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و
ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت26
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
ین که پشت فرمان نشست دارو تب ُبر را روی پایم گذاشت.
دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
–چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای
من وآقای معصومی گوش کرده بود".
اخمهایش کمی باز شد.
–اصال زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
–لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد.
لبخندی زدو گفت:
–باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار مالقات تو یه
کافی شاپ.
تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند
کردو رفت.
نمی دانستم باید چه کار کنم.
دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم.
تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعالم کنم.
کلیدراداخل قفل انداختم و وارد شدم. همین که پایم
راداخل حیاط گذاشتم. صدای گریه ی ریحانه را شنیدم.
حیاط خانه ی آقای معصومی کوچک و جمع و جور بود.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍
#پارت27
😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍
❤️😍
😍
از در پارکینک به اندازه ی یک ماشین جا داشت و از در
ورودی هم تقریبا از پشت در تا نزدیک سه تا پله ایی که
حیاط را از ساختمان جدا می کرد پر از گل و گیاه بود.
بعد از گذشتن از سه پله، یک بالکن یک متری بود، که کنار
بالکن هم با چند تا گلدان شمعدانی تزیین شده بود.
ساختمان کال دو طبقه بود.
طبقه ی باال خواهر ناتنی آقای معصومی و طبقه پایین هم
خودشان زندگی می کردند.
زنگ آپارتمان را زدم.
آقای معصومی دررا باز کرد در حالی که بچه بغلش بود و
روی ویلچر به سختی ریحانه را بغلش نگه داشته بود، سالم
کرد.
جواب دادم و سریع بچه راازبغلش گرفتم.
ــ دارو گرفتید؟
ــ بله االن بهش میدم.
دستم را روی پیشانیه ریحانه گذاشتم کمی داغ بود.
ریحانه، بچه ی زیباو بامزه ایی بود. وقتی بغلش کردم
آرام تر شد.
سرش راروی شانه ام گذاشت. موهای خرمایی و لختش روی
چادرم پخش شد.
بدونه اینکه چادرم را عوض کنم. استامینیفونش را دادم.
شیشه شیرش را هم دردهانش گذاشتم وروی تخت صورتی وقشنگش
خواباندم.
کمکم آرام شد و خوابش برد.
آپارتمان آقای معصومی قشنگ بود.
سالن نسبتا بزرگی داشت با کف پوش سرامیک، فرش های کرم
قهوه ایی که با پرده سالن ست بود.
دوتا اتاق خواب داشت که یکی مال ریحانه بود. اتاق زیبا
و کامال دخترانه، خدا بیامرز مادرش چقدر با سلیقه براش
وسایلش را خریده بود.
😍
❤️😍
😍❤️😍
❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍
❤️😍❤️😍❤️😍
😍❤️😍❤️😍❤️😍