eitaa logo
عاشقانه ای برای زندگی
22.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
12هزار ویدیو
2 فایل
عاشقانه ای برای زندگی‌....... تو این‌کانال حرف های دم گوشی بانوان زده میشه آقایون لف بدن مجبور به ریمو نشم **یاد بگیریم شاد زندگی کنیم** ❤️❤️ 🦄🌱 از آشنایی هاتون برام بگین @M_dkhsh https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه ای برای زندگی
هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از #درد به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
رفته بودم پیش دکتر تا که درمانم کند قصهٔ عشق مرا فهمید و خود بیمار شد @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی هر آنچه آرزو داری قسمتت باشه.. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
با خيالت خواب در چشمم نمى‌گيرد قرار خواب مى‌داند كه راهِ سيل، جاىِ خواب نيست @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 *چقدر به وعده های خواستگاری اعتماد کنم؟ * 🔻 دخترم این آمده خواستگاری شما، پسرم شما رفتید خواستگاری این. ببینید این رو می‌خواهید یا نه. درگیر وعده اینکه ان‌شاءالله من تغییر خواهم کرد نشوید. چرا؟ چون ممکن است تغییر نکند. ♨️ دوست من؛ دچار توهم تغییر قطعی به خاطر قول و وعده و وعید نشویم. چه بسا که قول بدهد ولی وقتی به ما رسید کنار بگذارد. چرا؟ چون برای چی قول داده؟قول داده که به من برسد. خب؛ وقتی به من رسید، دوباره همان آدم قبلی می شود. بعد به او می‌گوییم که تو قول داده بودی می‌گوید ببین؛ نمی‌توانم، ولم کن! 🔸️ بعد می‌خواهید چه کار کنید؟ ببینید همینی که هست. اگر می‌خواهید بسم الله، ادامه بدهید. مراحل خواستگاری و... اگر می‌گویید نه اینش خوب هست آن هم خوب است. اگر این تغییر را بکند، دارید خودتان را فریب می‌دهید. ✴️ یک؛ ممکن است تغییر نکند. دو؛ ممکن است تغییر بکند اما این تغییر ثباتی نداشته باشد و با رسیدن به شما همان آدم قبلی می‌شود. بنابراین به آنچه که هستند توجه بکنید نه به آنچه که قول دادند، ان‌شاءالله می‌شوند. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
آن ساعدِ سیمین را در گردنِ ما افکن بر سینه ما بنشین ای جان مَنَت مسکن @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫سرگذشت طلاق ... پارت ۴ 🚫 . مشاوره های قبل ازدواج به درد میخورهههه؟ شما تجربه استفاده از مشاور داشتین؟ . . مشاوره قبل از ازدواج، به زوج ها کمک می کند رابطه ای قوی و سالم ایجاد کنند و آماده تشکیل یک زندگی مشترک شوند. واقعیت این است که ازدواج مثل پارو زدن در یک رودخانه پرتلاطم است و هر دو نفر باید آمادگی ورود به این چالش را داشته باشند😍 . با ما همراه باشید تا سرگذشت یکی از مراجعه هامون رو که در سن پایین تجربه طلاق داشتن بشنوید .... . (منتظر پارت های بعدی باشید ) ‌ یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
[از روحت مراقبت کن بهش تسلی بده تو اول از همه به خودت تعلق داری..🌸💞] @vlog_ir
-شب‌های قدر ناله بزن بی معطلی -دستم به دامنت مددی مرتضی علی🖤 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
یا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ ای دلسوز کسی که دلسوزی ندارد🤍 @vlog_ir
28.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طلاق؟؟ نننننننه آبرومون میره مادرم بچه دار بشی زندگیت درست میشه!!!! یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
‌خیلی دلم خواست که حالا کنارم باشی اما نیستی تو آنجایی و «آنجا» نمی داند که چقدر خوشبخت است... @vlog_ir
24.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی حیطه ی تعارض و دعوای خودت با شریک زندگیت رو پیدا نکردی و نمی دونی؛ و گمان میکنی سَر یه چیزای بیخودی هی باهم بحث و دعوا دارید (انگار قراره در یک رابطه؛ اختلاف روی مسائل هسته ای باشه!!!!) خب در این صورت یه عمر با یه سری اختلاف مبهم و غیرقابل حل روبرویید که نتیجه ی این تعارضات میشه؛ بحث زیاد؛ فاصله؛ قهر زیاد؛ فوشو فحّاشی؛ طلاق عاطفی و .. حیطه های تعارض چارتا بیشتر نیست؛ ببین کدوم یکی رو دارید .. علت یابی کنید؛ ریشه ی روانیشو پیدا و درمان کنید .. با شناخت تیپای شخصیتی؛ طرحواره ها؛ اختلالات و چیزای دیگه راااااحت میشه حیطه ی تعارض رو قبل از ازدواج فهمیدددد .. تماممممم دعواها و اختلافات (کمیت و کیفیتشون) قبل از ازدواج قابل تشخیص و شناسایی هستن .. یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
داغ سودای تو را در دل سی‌پاره‌ی خود چون شب قدر نهان در رمضان ساخته‌ایم @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلدی حال همسر تو خوب کنی؟ ما با انجام کارهای کوچک وخاص می‌تونیم باعث شیم هم حال خودمون خوب بشه هم حال همسرمون یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
اونجا که نیما یوشیج میگه. گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی‌کاهم ... @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا جبران می‌کنه اون روزایی که اصلا صبر کردن آسون نبود، اما تو صبر کردی... یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
چو خوردي روزي امروز ما را ، شكر نعمت كن غم فردا مخور ، تأمين فردا كردنش با من @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جز اون ادمهای ام که دلم نمیگیره نمیگیره جمع میکنه تو خودش ولی یهو که گرفت خود خدا هم میگه چیکارت کنم که خوب شی یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
اونجا که سهراب سپهری میگه: ﮔﺎه‌گاهی ﮐﻪ ﺩﻟﻢ می‌گیرد به خودم می‌گویم، در دیاری که پر از دیوار است ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ؟ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا کریم الصفح✨️ . . . جوری میبخشمت که انگار نه انگار خطایی کردی🌱 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
اونجا که شمس تبریزی میگه: «به هر سویی که می‌خواهی شرق، غرب، شمال یا جنوب برو؛ اما هر سفری را که آغاز می‌کنی، سیاحتی به درون خود بدان. آن کس که به درون خود سفر کند تمام ارض را طی می‌کند.» @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من مطمئنم کسی نیس که این ماه پر برکت و حال و هواش رو دوس نداشته باشه 🥹❤️🌙🤚🏻 یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
اونجا که معینی کرمانشاهی میگه: بر لبم مهر سکوت است چه پرسی از عشق. @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قالَ رَسُولُ اللّٰه (ص) :  جُلُوسُ المَرءِ عِندَ عِيالِهِ أحَبُّ إلَى اللّه ِ مِنِ اعْتِكافٍ في مَسجِدي هذا . پيامبر اکرم (ص) : نشستن مرد پيش زن و فرزندنش نزد خداوند محبوب تر است از اعتكاف در اين مسجد من . یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستم بر آسمان و دعایم شده چنین! یا رب مرا به جان سه ساله بیا ببخش💔! یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡ @vlog_ir
-امیرالمومنین‌علیه‌السلام: در ماه رمضان زیاد استغفار و دعا کنید. دعا که به سبب آن، بلا از شما دور می‌شود و استغفار که گناهانتان را محو می‌کند..🌱 @vlog_ir
عاشقانه ای برای زندگی
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
"چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من" @vlog_ir
یادتونه روزای اول ؟ که شوهرتون میخواست بیاد خونتون.. اون روزای اول که تازه باهم آشنا شده بودید، انقدر باهم داشتید که شاید انگشتتون به هم نمیخورد ها؛ 🌸ولی قبل از هر دیدار سه ساعت میرفتید حمام! قرار نبود باهم رابطه ای داشته باشید ها، ولی کل بدنتون رو میکردید مثل ... 🍃خلاصه کلی به خودتون میرسیدید و کلی وسواس به خرج میدادید تو انتخاب لباس و... 🌸ولی چرا الان که چند سال از گذشته، همه ی این کارهارو گذاشتید کنار؟ چرا اینقد همه چیز براتون عادی شده؟! چرا دیگه براتون مهم نیست که و تمیز بیاید به شوهرتون؟ 🍃یادتونه اونموقع ها چقد برای اومدنش لحظه شماری میکردید؟ میرفتید درو روش باز میکردید و یه استقبال گرررررم... ولی حالا همسرتون خودش کلیدو میندازه و میاد و شما اصلا انگار نه انگار!  یه سلام معمولی...😞 @vlog_ir