[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_پنجم و شیشم مادر و علی بعد از عیادت از استا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_هفتم
پرویز این حرف را زد و پیش علی و مبینا رفت،و مادر با شنیدن اسم احسان شاه قاسمی دوباره در فکر فرو رفت .
دو دستش را روی کابینت گذاشت و تکیه داد،به یاد شب نیمه شعبان افتاد که ناگهان نگرانی و دلشوره ی عجیبی در دلش حاکم شده بود اما دلیلش را نمی دانست.
فقط حس می کرد اتفاق بدی افتاده ،حس مادرانه اش درست می گفت؛ در همان لحظه ها علی اش زیر دست و پای اراذل و اوباش کتک می خورد.
یاد صدای زنگ تلفن نیمه شب ،و یا حسین گفتن پدر حالش را بد کرد.
جلوی چشمش مجسم شد که وارد اورژانس شده بود و با گریه و نگرانی سراغ پسرش را از شاگرد علی می پرسید.
و شاگرد بیچاره با گریه گفت:" خانم خلیلی صبر کنید، الان آقا را میارن 😭."
اما منتظر نماند و با عجله در اتاق را باز کرد وعلی را روی تخت غرق خون دید😭،نزدیک بود بیهوش شود،انگار قلبش را از سینه اش بیرون آوردند و صدای نفس هایش که نامنظم بود به گوش دکترها و پرستاران رسید.
مادر سرش را گرفت و سعی می کرد خودش را سرگرم کاری کند تا ان شب تلخ را فراموش کند ،اما نه ،انگار این اسم تمام آن صحنه های دردناک را زنده کرده بود.
یادش آمدصدای ناله و جیغش فضای بیمارستان را پر کرد، و استاد علی با عصبانیت جلو آمد و گفت:" حاج خانوم بیا بیرون از اتاق!😡"
و او بی معطلی و با جیغ و گریه گفت:" بچه ام داره میمیره، چطور بیام بیرون😭!؟ علی 😭"
و استاد که بی اختیار با صدای بلند گفت:" اگه اینجا بمونین بچه تون زنده میشه،😡!!؟"
و او در سر جایش میخکوب شد.و فقط گریه حالش را می فهمید 😭.
استاد نفسی کشید تا آرام شود،و با صدای آرام گفت،:" حاج خانوم بیا بیرون، بزارین پرستارها و دکترها کارشون و بکنن،مزاحمشون نشیم تا حواسشون پرت نشه،بیاین بیرون مادر😢."
خودش هم می دانست کارش اشتباه است،اما دست خودش نبود،پاره ی تنش در حال جان دادن بود.
حسی شبیه بی قراری و بی تابی در آن لحظات مونس و همدمش شده بود،انگار داشت هدیه ی خدایی شان از کنارشان می رفت.
او حاضر بود برای زنده ماندن جانش هر کاری بکند،هر کاری ،حتی جانش را فدایش کند اما علی اش زنده بماند.
صدای مبینا مادر را به خود اورد،سریع صورتش را برگرداند و مشغول ظرف شستن شد تا اشک هایش را دخترش نبیند،آخر طفل معصوم که تقصیری نداشت،باید کودکی می کرد نه که دردها و غصه هایشان را ببیند، اما افسوس که تیغ نابرادر زندگی را به کامشان تلخ کرده بود.
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_هفتم پرویز این حرف را زد و پیش علی و مبینا رف
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_هشتم
مادر ظرف می شست،انگار می خواست تمام اتفاقات بد را با آب بشورد و به زندگی قبلی و معمولی خودشان برگردند،اما نه.
تصور این که علی اش نمی تواند مثل قبل غذا بخورد و باید با سرنگ مواد غذایی لازم بدنش به او تزریق شود حالش را بدتر و بدتر می کرد.
این تصور وقتی بیشتر اذیتش می کرد که به خوش خوراک و خوش غذا بودن جانش فکر می کرد. 😭
یادش آمد خاطره ی چند روز قبل را که شاگرد علی تعریف کرده بود.
(دانش آموز گفت:" اقا خیلی یادته؟! اون روز عصبانی شده بودی و توی گوشم زدین؟!!😁"
مادر تعجب کرده بود،😳درست شنیده بود؟! علی اش که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید سیلی به گوش شاگردش زده؟!😳آن هم وقتی انقدر با شاگردانش رفیق و بی نهایت مهربان بود .
علی لبخندی زد و خجالت کشید، سرش را پایین انداخت.
دانش آموز که تعجب مادر را دید ادامه داد:" اخه میدونین کار من خیلی اشتباه بود،با مامانم دعوام شده بود و حسابی عصبانی بودم ،از خونه بیرون زده بودم و پیش اقا خلیلی اومدم، ماجرای جر وبحث با مامانم را برای ایشون تعریف کردم،اینقدر عصبانی بودم که لابه لای حرفهایم چند ناسزا به مامانم نسبت دادم😔،آقا خلیلی یک لحظه کنترلشون را از دست دادن و یک کشیده زیر گوشم خواباندن 😂، و با عصبانیت گفتن:" این و زدم تا یادت بمونه مادرت هر ادمی هم که باشه حتی اگه بد باشه تو نباید بهش ناسزا بگی و حرف بد بزنی،😠😡 فهمیدی؟!" اما 😔چیزی نگذشت کمتر از یک دقیقه که از اینکه زده توی گوشم ناراحت شدن و اومدن کنارم و گفتن:" میای بریم؟ گفتم :" کجا؟!" خندیدن و گفتن:" خوراکی بخوریم😃،اصلا هر چی دوست داری و دلت میخواد بگو برات بخرم و باهم بخوریم من خیلی خوش خوراکم🙂😉" بعد هم با هم رفتیم به یک مغازه ،و با پول خودشون هر خوراکی که می خواستم برام خریدن و باهم خوردیم و اینقدر شوخی کردن و من و خندوندن که ببخشمشون و از دلم در بیارن، آقا خلیلی خیلی مهربونن خیلی😔، رفتار من اشتباه بود اما ایشون از دلم ناراحتی اون سیلی را در آوردن "
مادر که به خودش آمد صورتش خیس اشک بود 😭...اما..
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_بیست_هشتم مادر ظرف می شست،انگار می خواست تمام اتفاق
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_بیست_نهم
مادر به آشپزخانه رفت تا ظرفهای ناهار را بشورد،اما همچنان در فکر بود که چطور درباره ی دادگاه و ضارب با علی حرف بزند.
در حالیکه مادر مضطرب و دل آشوب بود علی آرام روی تخت دراز کشیده بود و با شادی کتاب های درسیش را نگاه می کرد.
پنجره ی حال باز بود، نسیم خنکی پرده ی سفید با گل های تور توری و سفیدش را تکان می داد،خنکای نسیم صورت نحیف و لاغر علی را نوازش می کرد.
صدای جیک جیک گنجشگ ها که ،در حیاط خانه روی شاخه ی درخت ها می خوانند سکوت عصر گاهی را شکسته بود.
مادر از آشپزخانه زیر چشمی کار علی وحالاتش را زیر نظر گرفته بود تا ببیند شرایط برای گفتن اسم ضارب چگونه است،اما علی آرامش عجیبی داشت،انگار نه انگار که اتفاقی برایش افتاده.
علی آرام بود چون ضاربش را بخشیده بود.
مادر ناگهان به یاد حرف جانش افتاد:" نمیدونم ،از جلو بود از پشت یکی از اون رفقا یک چاقو فرو کرد توی گلوم."
مادر حدس زد علی در دادگاه هم از آن ضارب خائن می گذرد،اما باز می خواست عکس العمل علی را ببیند.
مادر راه می رفت و راه می رفت و فکر می کرد، تمام طول آشپز خانه ی کوچکشان را بارها و بارها طی کرد،دلش می خواست کسی پیدا شود تا از علی بپرسد:" آی علی! اگه ضاربت را توی خیابون دیدی،چکار می کنی؟!" و جواب علی را بشنود.
اما نه،کسی نمی پرسد، ممکن است علی ناراحت شود و صحنه های تلخ آن شب جلوی چشمانش تداعی شود.
در همین فکرها بود که تلفن همراهش زنگ خورد.
با عجله تلفنش را برداشت و گفت :" الو،بفرمائید."
مرد ناشناسی جواب داد:" الو،همراه خانم مشتاقی فرد!؟ "
مادر گفت:" بله خودم هستم امرتون؟!"
مرد پاسخ داد:" سلام خانم،از مرکز مجله و نشریات برای مصاحبه با جانباز فرهنگی تماس می گیرم."
مادر تعجب کرد😳جانباز فرهنگی!!!؟ پرسید:" ببخشید!؟ جانباز فرهنگی؟!"
مرد گفت:" بله،مگه شما مادر طلبه ی ناهی از منکر علی آقا خلیلی نیستین؟!"
مادر گفت:" بله بله خودم هستم."
مرد گفت:" حقیقتش خبر مجروح شدن پسرتون را شنیدم، خیلی ناراحت شدم، می خواستم برای آشنایی نوجوانهاو جوانها با کار بزرگی که پسرتون انجام دادن باهاشون مصاحبه کنم،علی آقا خیلی شجاعه و کارش خیلی ارزشمند بود ."
مادر با تعجب گفت:" بله درسته."
تعجب مادر از این بود که بالاخره کسی پیدا شد تا به جای سرزنش علی برای کارش، او را تحسین کند و بگوید کارت خیلی هم درست و به جا بوده .
آخر علی اش کم سرزنش نشده بود از غریب و آشنا، که چرا در کار اراذل و اوباش ان شب دخالت کرده و الان به این حال و روز افتاده.
سکوت و تامل مادر به درازا کشید، مرد که منتظر جواب بود گفت:" الو الو خانم مشتاقی فرد، صدام و دارین؟!
مادر گفت:" بله بله"
مرد خواسته اش را دوباره مطرح کرد:" اجازه میدین علی آقا برای مصاحبه با ما تشریف بیارن؟!"
مادر که از خدا همین را خواسته بود بی معطلی جواب داد:" بله،بله😍فقط همراه علی از دوستانش کسی بیاد چون تنها نمی تونه راه بره."
مرد گفت:" بسیار خوب،پس من منتظرتون هستم.ادرس را هم براتون می فرستم. "
مادر تشکر کرد و با خوشحالی پیش علی رفت.
علی که خوشحالی مادر را دید علت این شادی را جویا شد.
مادر ماجرای تماس را برایش تعریف کرد،
برای علی حرف زدن و نزدن از اتفاق شب نیمه شعبان تفاوت چندانی نداشت ،چون می دانست در آخر کار سرزنش می شود و باز همان حرف ها که به جای مرهم به نای سوخته اش نمک می شوند خواهد شنید اما برای اینکه شادی مادر را خراب نکند لبخند کمرنگی زد و با خوشحالی قبول کرد.
ادامه دارد..
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و حسین شد تمام زندگی ما...❤️
👤 #کلیپ زیبای «بهشت ما حرم» با صدای کربلاییسیدمهدی #حسینی
◽ #امام_حسین
رمان آنلاین هیجانی عاشقی زودگذر❤️👇🏻
+حمید...چی میگی الان که موضوع داعش نسبت به قبل کمرنگ شده یعنی چی میخوام برم؟!!!!!
حمید=اره کمرنگ شده ولی اینا دارن زیرآبی میرن باید جلوشون رو بگیریم یانه؟!
+اون وقت تو میخوای بگیری؟!!اصلا این به کنار....تو که میخواستی بری و معلوم نیست بر میگردی یانه چرا زن گرفتی چرا اومدی سراغم...چرا؟!!!مگه منم آرزو نداشتم....
رسما دیگه داشتم حرف های آخرم رو داد میزدم.....
+حمید مگه من مسخره تو هستم....ارههه
حمید=چرا این طوری میکنی اروم باش چیزی نشده که من که نرفتم هنوز ....
با اشک های که روی گونهام بود گفتم= نه من نفهم نفهمیدم که حرف های اون روزت تو حیاط یعنی چی؟؟؟رضایت میخوای اره رضایت میخوای؟!؛؛ باشه برو برو من مثل تو نیستم که ارزو های دیگران روخراب کنم تو سرشون....
ادامه رمانرو داخل خود کانال بخون✨👇🏻
@ebrahimdelhaa
شبکه ی ضریح تو...
تلویزیون و آنتن نمی خواهد !
یک دل میخواهد و... یک سلام !
حتی از راه دور...
سلام آقای دلتنگی های من !
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
🙂❤️
انشالله آرزوی هرکی کربلاست ، به ارزوی خوبش برسه💔
@ebrahimdelhaa
دِلـَمهـَوآ؎شھـٰآدَتڪِهمۍڪنـَد
پنـٰآهمیبـَرمبـِهچـٰآدرمڪِهتـٰآآسـمانراهدآرد..🕊
•°
#چادرانه