💔خاطره شهادت در آب!
✍🏻حسین از بچه های انتخابی گردان بود که دوره آموزش شنا و غواصی را چند ماه قبل در شهر تبریز طی کرده و هنگام آموزش نیروهای گردان، در کناررودخانه کارون بعنوان مربی به بچه ها شنا و غواصی یاد میداد و حسابی هم باهاشون گرم گرفته و سر و کله میزد؛ بچه ها هم که اکثریت شون اصلا شنا بلد نبودن و با آب و لوازم غواصی واقعا بیگانه بودند، خیلی سخت و دشوار تمرینات را یاد گرفته و انجام میدادند و با کارها و حرکات خنده دارشون مدام نظم کلاس را بهم میزند و موجب شاکی شدن حسین میشدند .
❤️🔥حسین هم که اصلا اهل فرمانده بازی و عصبانیت نبود، وقتی خیلی اذیت میشد، هی با خنده میگفت:«الهی همگی تو آب شهید شیم! آخه یه کم مثل بچه های باکلاس و درس خون رفتار کنید تا به کارمون برسیم! وقت نداریم ها!»
و بچه ها هم با شوخی و خنده میگفتند:«آخر چرا تو خشکی نه!؟ تو آب!؟» حسین هم یه قیافه جدی میگرفت و با لبخند میگفت:«یک جایی تو کتابها خوندم که ثوابش خیلی و خیلی زیاده!»
🥀 آخرش هم حرفش به جاش افتاد و با همون بچه هائی که شنا و غواصی کار میکرد، اونطرف رودخانه اروند کنار اسکله چهارچراغه عراق میون موانع خورشیدی گیر افتادن و با انفجار مین منور همه شون شناسائی شده و داخل آب به شهادت رسیدند.
( یاد و نامشان جاوید )
🥀خاطره ای از غواص شهید حسین شاکری نوری"
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید حسن اسلامی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔اینجا بقیع است و این خاک، گنجینه دار فریادی است که قرن ها، ارباب جور آن را در سینه ما محبوس کرده اند.
❤️🔥حکایت بقیع، حکایت غربت است، غربت اسلام و با که باید این راز را باز گفت که اسلام در مدینه النبی از همه جا غریب تر است.
🥀سالروز تخریبِ قبور ائمه بقیع، تسلیت باد
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀« ۲۹ فروردین ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 همسر شهید:
14سال با شهید ذورقی زندگی کردم البته اگر همه شبها و روزهایی که شهید کنار خانواده بود را کنار هم بگذاریم عمر مفید زندگی ما شاید به پنج سال برسد.همیشه مأموریت بودند هر موقع هم دستور مأموریت بود آماده بودند فرقی هم نمیکرد شرق کشور باشد یا غرب؛ بارها پیش آمده بود که از مأموریت یک ماهه بر میگشتند برای 24 ساعت هم خانه نبودند و مجدد برای مأموریت دیگری تماس میگرفتند و ایشان با آمادگی کامل اطاعت میکردند.
من هم از اینکه پس از یک مأموریت طولانی به مأموریت دیگری میرفت برایم سخت بود که اینطور مواقع به من نگاه میکردند و فقط همین جمله را میگفتند «خانم، اسلام در خطر است» و من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار افشین ذورقی بحری «صلوات»
#شهید_مدافع_حرم
🥀 @yaade_shohadaa
❤️درود بر شما ارتشیان ، شما مردان خدا که میراث دار خون شهیدانید ؛ پاینده باشید و سربلند . . .
💚روز ارتش مبارک باد
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «حاج علی بنائیان»
💔جانباز شهید حاج علی بنائیان در سال 1317 در شهر کاشان چشم به جهان گشود و در همان دوران طفولیت پدر و مادر خود را از دست داده و توسط عمه خود بزرگ می شود. ایشان در دوران خرد سالی در مکتب قرآنی اقدام به یادگیری قرآن کریم و مفاهیم و تفسیر قرآن می نماید ؛ در دوران نوجوانی به تهران می آید و در محله امامزاده حسن ساکن می شوند. وارد حوزه علمیه قم شده و پس از آشنایی با آیت الله پسندیده برادر حضرت امام خمینی (ره) مبارزات سیاسی خود با حکومت ستم شاهی را آغاز می نماید.
حاج علی بنائیان در محله امامزاده حسن شروع به آموزش قرآن به جوانان کرده و به اتفاق جوانان آن محله به مبارزات سیاسی خود ادامه می دهد و بارها توسط ساواک دستگیر و زندانی و شکنجه می شود. ایشان در سال ۱۳۵۷ به عضویت سپاه پاسداران در آمده و سال ها در جبهه های جنوب و غرب کشور حضور داشتند و در عملیات های مختلف دچار مجروحیت و دارای ۷۰ درصد جانبازی می شوند. شهید علی بنائیان در تاریخ ۹۵/۱۲/۹ بر اثر جراحت های زیاد و وجود ترکش در اطراف مغز دعوت حق را لبیک گفتند.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «حاج علی بنائیان»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز هشتم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولینژاد
🥀 @yaade_shohadaa
❤️🔥همه می گویند:«خوشبحال فلانی شهید شد!»
💔اما؛ هیچ کس انگار یادش نیست که فلانی در زندگی هم شهید بود....
🥀برای شهید شدن، باید شهید بودن را آموخت.
#رفیق_شهید
🥀 @yaade_shohadaa