eitaa logo
یادداشتها
546 دنبال‌کننده
55 عکس
48 ویدیو
0 فایل
یادداشتهایی پیرامون‌ مسائل اعتقادی فرهنگی اجتماعی و بازنشر یادداشتهای برگزیده. سید مهدی مرتضوی، عضو هیات علمی دانشگاه و علاقمند به پژوهشهای اعتقادی در قرآن و حدیث. لطفا نظر خود را درباره مطالب کانال به این آدرس ارسال فرمایید: @s_m_mortazavi
مشاهده در ایتا
دانلود
! ✍️ سبیکه خسرونژاد آن روزها آهنگ سرود ملی ایران، فریادهای یک صدای مردم بود که عشق به سردار را با تپش قلبشان می نواختند. تجمع غرورآفرین مردم اصفهان در بزرگداشت سردار سپهبد قاسم سلیمانی مثال زدنی است! شنبه بود و روز کاری؛ اما همه آمده بودند، زن و مرد و پیر و جوان، راست وچپ و خرد و کلان! هوا سرد بود و بارانی اما همه آمده بودند، باحجاب و بدحجاب، انقلابی و ضد انقلاب! من نیز پای در رکاب و دست بر غلاف آمده بودم تا با مشتی گره كرده، فریاد بزنم ای رهبر آزاده آماده ام آماده... سردار با ولایت، شهادتت مبارک! با اینکه هوا سرد بود اما سرما احساس نمی شد! محبت سردار که در قلب تک تک افراد موج می زد، گرمای لذت بخشی به حضور میلیونی مردم بخشیده بود. در این میان پیرزنی که عکسی از سردار دلها در دست داشت و اشک ریزان زیرلب چیزی می گفت توجه‌ام را جلب کرد، قدم زنان به سمتش رفتم و به او نزدیک شدم تا صدایش را بهتر بشنوم‌‌. محبت این مادر به سردار دلها لبخند را برای لحظه ای هم که شده روی لب مردم می‌نشاند. او مشت بر سینه می کوبید و با بغض می گفت: مالک اشتر را می کشید! الهی وبا بگیرید! الهی سرطان بگیرید! ترامپی خدا ورد داره! الهی سرطان بگیری! الهی داغ عزیزات رو ببینی! مالک اشتر را می کشی! خدااا بکشتت .... از میان جمعیت گذشتم و خود را به جلوی جایگاه رساندم و در جایی مناسب ایستادم. باران شدت گرفته بود و چترهای باز شده، نمایی زیبا از میدان امام را به تصویر می کشید. دو دختر جوان و کم حجاب چند قدمی من ایستاده بودند. چتر نداشتند و در حال خیس شدن بودند. یکی از آنها گفت: حالا خیس میشیم! دوستش با زیرکی گفت: بیا میریم تو جمعیت زیر چتر یکی وایمیسیم و هردو خندیدند من که صدا شون را شنیدم با لبخندی گفتم بیایيد کنار من چترم بزرگه سه تایی جا میشیم نگاهی به هم کردند و سریع آمدند زیر چتر... گفتند: ببخشید پس حالا که ما اومدیم بدید ما چتر رو بگیریم گفتم: خواهش می کنم نفرمایید، وزنی نداره خودم نگه میدارم. اما با اصرار چتر را گرفتند و تا پایان چتر دست به دست میشد! با اینکه شور و نشاط جوانی داشتند اما حزن در چهره و اشک حلقه زده در چشمانشان نمایان بود! شعارها را چقدر محکم فریاد می زدند. من نیز با آنها هماهنگ شدم و هرسه با هم هم نوا شدیم گویا سوالم را از چشمانم خواندند که یکی از آنها گفت: من هیچ وقت این مراسم و راهپیمایی ها را شرکت نمی کنم اما این بار فرق داره برای سردار اومدم تازه از محل کارم مرخصی هم گرفتم و اومدم. اشک حلقه زده در چشمانش دیگر تاب نیاورد و بر روی صورتش غلتید من که جواب سوالم را گرفته بود با حسرت گفتم: بله سردار فرق داره انگار همه بی پدر شدیم. کدهای شهادت سردار از نظرم گذشت، شهادت در دل شب، اربا اربا شدن، دست قطع شده، قاسم بن الحسن، دفن در دل شب، و حالا این اتحاد این همدلی! همدلی یک ملت با هزاران دل هزاران طرز فکر.... چه شهادت پر برکتی! چه شهادت پر افتخاری! https://eitaa.com/yad_dashtha
✍️ زينب سنجارون بسم الله الرحمن الرحیم زن یک بار دیگر از توی قاب دوربین نگاه شان کرد و گفت: «کمی مهربان تر بنشینید» دخترش کمی سرش را خم کرد آنقدر که فکر می کرد لازم است برای جا شدن توی کادر دوربین؛ پسرش هم؛ ولی شوهرش همان طوری بود که قبلش نشسته بود با دستانی که توی هم فرو رفته بودند پشت کیک تولد. زن فکر کرد یک جای کار میلنگد و بعد عکس را گرفت و دوربین را داد دست شوهرش و گفت: «از منم با بچه ها عکس بگیر». مرد از میان بچه ها بلند شد. پسرش نچی گفت و دوباره موبایلش را گذاشت توی جیبش. دخترش موهایش را توی آینه ویترین روبرویش درست کرد. زن نشست. حالا نوبت او بود. لبخند زد. به عکس روی یخچال لبخند زد. وقتی کاغذ پرینت شده را زده بود روی یخچال، هر کسی یک چیزی گفته بود، يكي گفته بود چرا سیاه و سفید و يكي دیگر گفته بود سردار عکس های بهتری هم داشت. ولی زن، این عکس را دوست داشت. زن دوتا فرزندش را در آغوشش گرفت. دست انداخت به گردنشان و چند ثانیه بعد هر دوتا شان دست مادر را سُر دادند پایین. پسر گفت مگر من بچه ام ‌و دختر غُر زد که یقه لباسم بد فرم می ایستد. زن یک بار دیگر به عکس نگاه کرد به چشمان مهربان سردار به دستی که افتاده بود دور گردن جوان کناری اش. یک بار دیگر تلاش کرد. این بار فقط به عشق سرداری که آغوشش راحت باز میشد برای سربازانش و شانه هایش آنقدر ستبر بود که اشک های زیادی میتوانستند پهلو بگیرند و سرهای زیادی میتوانستند پناهنده شوند بهش. دست پسرش را گرفت توی دستش، آرام و با احتیاط دستش را گذاشت روی شانه دخترش و لبخند زد به شوهرش. دوباره نگاه کرد به عکس روی یخچال که از آن گوشه هال فقط تصویر سردار پیدا بود. نگاه کرد و گفت؛ تو برای هر کسی درسی داشتی، برای کسی، درس بصیرت؛ برای کس دیگر، شجاعت و برای من... من از تو مادری را درس گرفتم . اگر می‌پسندید به اشتراک بگذارید از طريق لينك زير مي‌توانيد به كانال يادداشتها بپيونديد ✅https://eitaa.com/yad_dashtha
یادداشتها
#حکیمِ_حاکم ✍ سید مهدی مرتضوی 🔹 تصویر بالا، پوستر تبلیغاتی رهبر انقلاب در انتخابات ریاست جمهوری د
✍️ سيد مهدي مرتضوي در عجبم از و هوش سرشار برای گزینش واژه و طبيب و عالم برای معرفي ولي فقيه. تعبیر و تفسیری که میتواند سوءفهم ها و سوءتفاهم ها را کنار بزند و زمینه را فراهم کند؛ البته به شرط آنكه نگاه‌هاي گرفتارِ رنگهاي سياسي بگذارند. ✅https://eitaa.com/yad_dashtha