#کربلای_خرمشهر :
در میان آتش و خون که خرمشهر رنگ خون را به خود میدید نوجوانی زیگزاگ میدوید و به سمت ما میآمد، بهنام بود، فریاد زدم، «بهنام مواظب خودت باش»😳 با سرعت خودش را به ما رساند برایمان آب آورده بود #علی_اکبر_کربلای_خرمشهر با قمقمهای که از حوض خانههای خالی پر آب کرده بود،🙂حیات دوبارهای به ما بخشید، در همه شرایط سخت وجود بهنام برایمان نعمت آور بود❤️دلیرانه به سراغ دشمن میرفت و آر پی چی برایمان تهیه مینمود. تهیه نارنجک، خشاب پر از فشنگ، شناسایی و تدارکات در آن شرایط سخت از جمله وظایف او بود. بهنام خاطره شهدای نوجوان دشت کربلا را تکرار کرد و با رشادت پرچمدار عاشقی گشت🕊🕊🕊
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
#کربلای_خرمشهر : در میان آتش و خون که خرمشهر رنگ خون را به خود میدید نوجوانی زیگزاگ میدوید و به س
هروقت اسلحه ژ-۳ روی دوشش می انداخت نوک اسلحه روی زمین ساییده میشد...شبهاکه روی پشت بام میخوابیدم ازمن درباره #شهادت سوال میپرسید. باخودفکر میکردم مگر یک نوجوان ۱۳ساله ازمرگ وشهادت چه تصوری دارد که آرزوی آن را دارد💔🕊
هربارکه اورا به بهانه ای از خرمشهر بیرون میبردیم تاسالم بماند باز غافل که میشدیم میدیدیم به خرمشهر برگشته و درمسجدجامع مشغول کمک هست😊
مداحی آنلاین - عمریه دلم میخواد شهید بشم - نریمانی.mp3
3.78M
🍃عمریه دلم میخواد شهید بشم
🍃تا پیش فاطمه رو سفید بشم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
@yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
هروقت اسلحه ژ-۳ روی دوشش می انداخت نوک اسلحه روی زمین ساییده میشد...شبهاکه روی پشت بام میخوابیدم ازم
این اقا بهنام خیلی بچه زرنگ بوده😉..
به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام میرفت #شناسایی.هربارکه گیر افتاده بود به عراقی ها باگریه«دنبال ننه ام میگردم، گمش کردم😭😭 عراقیها فکر نمیکردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی؛ رهایش میکردند
یکبار رفته بود شناسایی، عراقیها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند؛ جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مانده بود. وقتی بر میگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود؛ هیچچیز نمیگفت فقط به بچهها اشاره میکرد عراقیها کجا هستند و بچهها راه میافتادند.
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود؛ با همان اسلحه ۷ عراقی را اسیر کرده بود احساس مالکیت میکرد😅به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی؛ میگفت به شرطی اسلحه را تحویل میدهم که به من حداقل یک #نارنجک بدهید یا این یا آن. دست آخر به او یک نارنجک دادند😄یکی گفت: «دلم برای عراقیهای مادر مرده میسوزد که گیر توبیفتند. بهنام خندید😅😅
برای نگهبانی داوطلب شده بود؛ به او گفتند: «به تو اسلحه نمیدهیمها» بهنام هم ابرو بالا انداخت🤷🏻♂ و گفت: «ندهید خودم نارنجک دارم😌 با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد😍😅
شهر دست عراقیها افتاده بود. در هر خانه چند عراقی پیدا میشد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت میکردند. خودش را #خاکی میکرد. #موهایش را آشفته میکرد و گریهکنان میگشت😭 خانههایی را که پر از عراقی بود بهخاطر میسپرد. عراقیها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند. گاه میرفت داخل خانهها پیش عراقیها مینشست مثل کرولالها😂از غفلت عراقیها استفاده میکرد و خشاب و فشنگ و کنسرو برمیداشت😁
همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت📝 که نتیجه شناسایی را یاداشت میکرد. پیش فرمانده که میرفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را برمیداشت بعد بقیه را به فرمانده میداد.
همیشه زیر رگبار گلوله بهنام سر میرسید؛ همه عصبانی میشدند که تو آخر اینجا چهکار میکنی، برو تو سنگر😫 بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت؛ کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا میبرد تا بچهها گلویی تازه کنند😊❤️
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
🌸 شهید بهـنام محمدی🌸 ♥️تاریخ تولد: 1345 ♥️تاریخ شهادت: 1359/7/28 ♥️محل شهادت: خرم شهر 🕊نحوه شهاد
❤️پیغام ستاره خرمشهر❤️
مرتضی از خبرنگاران فعال جبهه بود، چند بار خواسته بود که با بهنام مصاحبه کند اما او حاضر نشده بود، روزی به من گفت: «آقا سید همه خرمشهر را میشناسند میدانند که چطور خونینشهر شد، اما نمیدانند که کنار رزمندههای ما نوجوانی به اندازه تمام عالم مقابل دشمن ایستاد و از سرزمین و آرمانش دفاع کرد، میخواهم دنیا صحبت این بچه را بشنود اگر این بچه مثل خیلی از رزمندههای دیگر گمنام در تاریخ بماند، گناهش با شماست، من با بهنام صحبت کردم و او راضی به مصاحبه شد. مرتضی ضبط را روشن کرد، بهنام با صدای مرتعش گفت: «بچه مسجدم، بچه خرمشهرم، از مسجد به جبهه راه پیدا کردم»🙂 سکوت کرد، مرتضی پرسید: «در جبهه چه کار میکنی؟» بهنام خندید و گفت:😅«هر کاری که بتوانم انجام میدهم، قبضه آر پی جی، غذا، دارو، سرنیزه، و هر چیز دیگر که احتیاج داشته باشند، به آنها میرسانم بهنام که دوست داشت سریعتر مصاحبه تمام شود، به من گفت: «کافی است»، مرتضی خندید و پرسید: «بهنام چه پیامی برای همسالان خودت داری؟😊 بهنام آهی کشید و با لبخند گفت:آقا مرتضی من برای پدر و مادرم پیام دارم، #مادرها
بچههایشان را #جنگجو بار بیاورند، نه مانند بچههای #لوس که کارشان نشستن در خانه باشد بخورند و بخوابند، طوری آنها را تربیت کنند، که بتوانند بجنگند. مرتضی خندید او را بوسید و گفت: آقا بهنام، ما را مفتخر کردید😄😘
اما بهنام در سکوت فرو رفت؛ و به لانه خالی کبوترها خیره گشت🕊💔
بریم ببینیم این شهیدمون در وصیت نامه خودش چه نکته ای برای منو وشما داره😊❤️
#وصیتنامه_شهیدبهنام_محمدی:
بسم الله الرحمن الرحیم
من نمیدانم چه بگویم من ودوستانم درخرمشهرمی جنگیم به ماخیانت می شود.من می خواهم وصیت کنم هرلحظه درانتظارشهادت هستم.پیام من به پدر و مادرها این است که بچه های خود را لوس و ننر بار نیاوریدازبچه ها می خواهم امام را تنهانگذارند و خدا را فراموش نکنند.به خدا توکل کنند.پدر و مادرها فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا باربیاورند.
🌷روحش شادوراهش پر رهرو باد🌷
@yadeShohada313
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
#وصیتنامه_شهیدبهنام_محمدی: بسم الله الرحمن الرحیم من نمیدانم چه بگویم من ودوستانم درخرمشهرمی جنگیم ب
#شهادت🕊🌷
روز 28 مهرماه سال 1359 دشمن تا خیابان آرش خرمشهر، آمده بود، شهر را به شدت میکوبیدند، و میخواستند، پل را بگیرند، بهنام تلاش میکرد تا دلمان را به دست بیاورد. ما او را با خودمان ببریم اما من به او گفتم: «نزدیک ظهر، ماشین مهمات از راه رسید، پشتم به خیابان آرش بود که متوجه شدم بهنام آمده است، بهنام که عصبانیت را دید گفت: «ببین صالح از تکاورها برایت جوراب سفید گرفتهام بیا بپوش»😊 او را گرفتم و به داخل سنگر کشاندم و گفتم: مگر نگفتم نیا چند روز است که پوتین از پاهایم بیرون نیامده است، حالا تو میگویی جوراب بپوشم😠مظلومانه گفت: «حالا برایت آوردهام، بگذار کنارتان بمانم»☹️😔 دستی بر سرش کشیدم و گفتم: «بهنام تو را به خدا در سنگر بمان و تا بهت نگفتم بیرون نیا» رفتیم گوشه ساختمان تا با بچهها مشورت کنیم، که چگونه با عراقیها مقابله کنیم، ناگهان موج انفجار همه ما را از زمین بلند کرد، ترکش به استخوانم اصابت کرده بود، وانت یکی از بچهها جلوی پایم ترمز کرد، وقتی سوار شدم چشمم به بقیه بچهها که در پشت آن بودند افتاد زمین و زمان در نظرم تیره و تار شد، خدایا چه میدیدم😳 بهنام دهانش پر از خون بود و ترکش به سر و صورتش اصابت کرده بود، فریاد زدم: «بهنام تو را به خدا بلند شو»😭😭از زیر پلکهای پرخونش نگاهی به من انداخت و خندید🙂دستی بر موهایش کشیدم صدایش کردم با جوراب سفیدی که برایم آورده بود، خون را از روی صورت و سینهاش پاک کردم، بهنام امانت پیش من بود سینهی پر خونش را لمس کردم بوییدم و تلخ گریستم😭😭 تا بیمارستان با او حرف زدم و صدایش کردم، و در آنجا بهنام را به اتاق عمل بردند، لباسهایش بر روی تخت جلوی چشمانم بود فریاد میزدم و گریه میکردم، یک آمپول ضد شوک به من زدند و زمانی که به خودم آمدم بهنام پرواز کرده بود🕊🕊 درست شش روز قبل از سقوط خرمشهر... او تاب دیدن اجنبی را در زادگاهش نداشت.
YEKNET.IR - shoor 4 - shahadat imam hasan askari 1398 - banifatemeh.mp3
3.51M
🍃کجائید ای شهیدان خدایی
🍃بلاجویان دشت کربلایی
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
@yadeShohada313
#شهید_بهنام_محمدی🌷
♥️شهید بهنام محمدی شش سال پیش با شما در شلمچه آشناشدم توسط راویان راهیان نور... میدونم امشب همه ما مهمان شما بودیم ممنونم که مارو هم قابل دونستید و در مهمانی راه مان دادید💔اقا بهنام کاکو ماروهم پیش ارباب یادمان کن...
🌸امیدوارم از مهمانی امشب لذت برده باشید رفقا...
همینطور که اقابهنام گفتند فرزندان تون رو برای جهاد در راه حق ودین تربیت کنید..
ابد درپیش داریم❤️
@yadeShohada313
مداحی آنلاین - اون گلهای یاسی که لاله لاله جون دادن - سلحشور.mp3
4.79M
🍃اون گلهای یاسی که لاله لاله جون دادن
🍃رسم عاشق شدن به ماها نشون دادن
🎤 #مهدی_سلحشور
@yadeShohada313