eitaa logo
یاران ابراهیم
149 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
900 ویدیو
12 فایل
پویش مردمی یزد "شهید ابراهیم هادی" لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
مشاهده در ایتا
دانلود
💫تابستان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوب مسجد سلمان ايستاده بوديم. 💫داشتم با ابراهيم حرف می زدم که يکدفعه يکی از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟! 💫با تعجب پرسيديم: نه، مگه چی شده؟! 💫گفت: امام دستور دادند و گفتند: بچه ها و رزمنده های کردستان را از محاصره خارج کنيد. 💫بلافاصله محمد شاهرودی آمد و گفت: من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی عازم کردستان هستيم. 💫ابراهيم گفت: ما هم هستيم. 💫بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم. 💫ساعت چهار عصر بود. يازده نفر با يک ماشين بليزر به سمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3، چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود. 💫بسياری از جاده ها بسته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكی عبور كنيم اما با ياری خدا، فردا ظهر رسيديم به سنندج. 💫از همه جا بی خبر وارد شهر شديم. جلوی يک دکه روزنامه فروشی ايستاديم. 💫ابراهيم پياده شد که آدرس مقر سپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بی دين اينها چيه که می فروشی!؟ 💫با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه، چند رديف مشروبات الکلی چيده شده. 💫ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطری ها شليک کرد. بطريهای مشروب خرد شد و روی زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت سراغ جوان صاحب دکه. 💫جوان خيلی ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفی کرد. 💫ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پسر جون، مگه تو مسلمون نيستی. اين نجاست ها چيه که می فروشی، مگه خدا تو قرآن نميگه: اين کثافت ها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد. 💫جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب می گفت: غلط کردم، ببخشيد. 💫ابراهيم كمی با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند. 💫جوان مقر سپاه را نشان داد. ما هم حرکت کرديم. 💫صدای گلوله های ژ3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه می کردند. 💫ما هم بی خبر از همه جا در شهر می چرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم. 💫جلوی تمام ديوارهای سپاه، گونی های پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامی بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزی از ساختمان پيدا نبود. 💫هر چه در زديم بی فايده بود. هيچ كس در را باز نمی كرد. 💫از پشـت در می گفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! 💫گفتيم: ما آمديم به شما کمک کنيم. لااقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟! 💫یکی از بچه های سپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اين طرف از شهر خارج بشيد. کمی که برويد به فرودگاه می رسيد. نيروهای انقلابی آنجا مستقر هستند. 💫ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود. 💫سه گردان از سربازان ارتشی آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهای سپاه در فرودگاه مستقر بودند. 💫گلوله های خمپاره از داخل شهر به سمت فرودگاه شليک ميشد. 💫برای اولين بار محمد بروجردی را در آنجا ديديم. جوانی با ريش ها و موی طلائی. با چهره ای جذاب و خندان. برادر بروجردی در آن شرايط، نيروها را خيلی خوب اداره می کرد. 💫بعدها فهميدم فرماندهی سپاه غرب کشور را بر عهده دارد. 💫روز بعد با برادر بروجردی جلسه گذاشتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. 💫ایشان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروی زيادی در راه است. ضد انقلاب هم خيلی ترسيده. آنها داخل شهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحي برای حمله به اين دو مقر داشته باشيم. 💫صحبت های مختلفی شد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هیچ ارتباطی با آنها ندارند. بهتر است به يکی از مقرهای ضد انقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدی برويم. 💫همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شد نيروها را برای حمله آماده کنيم. اما همان روز نيروهای سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهای سرباز در اختیار فرماندهی قرار گرفت. 💫ابراهیم و ديگر رفقا به تک تک سنگرهای سربازان سر زدند. با آنها صحبت می کردند و روحيه می دادند. 💫بعد هم يک وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. 💫آنها با برنامه های مختلف آمادگی نيروها را بالا بردند. 💫صبح يکی از روزها آقای خلخالی به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد ديگری از بچه های رزمنده هم از شهرهای مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. 💫پس از آمادگی لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکی از مقرهای ضد انقلاب در شهر حمله کرديم. سريعتر از آنچه فکر ميکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهای ضد انقلاب را دستگير کرديم. 💫از داخل مقر به جز مقدار زيادی مهمات، مقادير زيادی دلار و پاسپورت و شناسنامه های جعلی پيدا کرديم. 💫ابراهيم همه آنها را در يک گونی ريخت و تحويل مسئول سپاه داد.
❣﷽❣ 9⃣6⃣✨ ⭕️ ، ❗️ 🔰 امام حسين (ع) می‌فرماید: 🔷 إِيَّاكَ وَما تَعتَذِرُ مِنْهُ فَانَّ الْمُؤْمِنَ لا يُسِيئىُ وَ لا يَعْتَذِرُ وَالْمُنافِقُ كُلَّ يَوْم يُسِيئىُ وَ يَعْتَذِرُ. 🔹 كار بدى مكن كه ناگريز از عذرخواهى باشد، زيرا انسانِ با ايمان، نه بدى مى‌كند و نه عذر مى‌خواهد، ولى منافق هر روز بد مى‌كند و پوزش مى‌طلبد. (كتاب تحف العقول، صفحه ۱۷۷) 🔸 انسان ممکن الخطاست. یعنی ممکنه خطایی ازش سر بزنه. ولى مومن و منافق اينجا يه فرقی با هم دارند: 🔸 مومن تلاش میکنه كمتر خلاف كنه تا نيازى به عذر خواهی نداشته باشه. چون میدونه عذرخواهى بالاخره روی آدم رو سفيد نمیکنه. 🔸 ولى منافقان پروايى از بدى و تخلّف نداره. عین خیالش نیست. پشت سر هم خطا میکنه و پوزش هم مى‌خواد. ☝️ پس این از نشانه‌هاى است. چون نفاق یعنی دو رویی. 🔸 ممکنه یه نفر بگه آقا عذرخواهی چیز خوبیه که. 🔸 بله، عذر خواهى خوبه و دليلِ بر ندامت و پشیمانیه، درست. اما کسی که پشت سر هم خطا کنه و بعدش هم عذرخواهی کنه، و دوباره تکرار کنه یعنی قلباً پشیمون نیست. این یعنی دو رویی. یعنی نفاق. زبونی میگه پشیمونم ولی واقعاً پشیمون نیست. .. لینک کانال در ایتا https://eitaa.com/joinchat/821886993C550554dc20 در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFW1DKO9yh9tSu07Qg در واتساپ https://chat.whatsapp.com/HDqV1SiVL6WHbg1XeBermX
قسمت دوم داداش مجید🦋 🥀 تک پسر خانواده است.داداش مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشه تا همبازی و شریک شیطنت هایش باشد؛ اما خدا در در 6سالگی به او یک خواهر داد. به اسم عطیه، داداش مجید خیلی داداش دوست داشت و نمیدانست خواهرش دختر است و اورا علیرضا صدا میکرد😁. خانواده هم بخاطر داداش مجید ،علیرضا صدایش میکردند.داداش مجید وقتی فهمید بچه دختر است دیگ مدرسه نرفت 😐 و همیشه به شوخی به عطیه میگفت که تورا از پرورشگاه اوردند.😁ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش مجید عطیه خانم را داداش صدا میزد.آخرش هم کلاس اول نخواند.مجبور شدن سال بعد دوباره اورا کلاس اول بفرستن😊 بشدت به مادرشون وابسته بود.طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستات با او به مدرسه میرفتن و در حیاط می نشستن تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتن مجید من واقعا خجالت میکشم به مدرسه بیایم .همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت ؛ و ...🌿 🌿 🌱 🥀
قسمت دوم داداش مجید🦋 🥀 تک پسر خانواده است.داداش مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشه تا همبازی و شریک شیطنت هایش باشد؛ اما خدا در در 6سالگی به او یک خواهر داد. به اسم عطیه، داداش مجید خیلی داداش دوست داشت و نمیدانست خواهرش دختر است و اورا علیرضا صدا میکرد😁. خانواده هم بخاطر داداش مجید ،علیرضا صدایش میکردند.داداش مجید وقتی فهمید بچه دختر است دیگ مدرسه نرفت 😐 و همیشه به شوخی به عطیه میگفت که تورا از پرورشگاه اوردند.😁ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش مجید عطیه خانم را داداش صدا میزد.آخرش هم کلاس اول نخواند.مجبور شدن سال بعد دوباره اورا کلاس اول بفرستن😊 بشدت به مادرشون وابسته بود.طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستات با او به مدرسه میرفتن و در حیاط می نشستن تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتن مجید من واقعا خجالت میکشم به مدرسه بیایم .همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت ؛ و ...🌿 🌿 🌱 🥀
قسمت سوم داداش مجید به روایت مادر شهید😍 داداش مجید همیشه دوست داشت پلیس شود.یو تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه ، معلمش گفت خانم تورو خدا نگذارید برود کلاس کاراته😐 تمام بچها را تکه تکه کرده است😐می گوید من کاراته میروم باید همتان را بزنم😁 عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هرجا میرفت پز دایی های بسیجی اش را می داد.چون تفنگ و بی سیم داشتند و مجید عاشق این این چیزها بود بعدها هم که خودش پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می گوید آن قدر عشق بی سیم بود که آخر یک بی سیم به مجید دادیم و گفتیم :این را بگیر دست از سر ما بردار😁در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست بردار نبود😊 🔹دوران سربازی داداش مجید🍃 سربازی رفتنش هم مثه مدرسه رفتنش عجیب بود 😑 در پادگان هم ، دست از شیطنت هایش برنداشت و صدای همه را درآورده بود و برای خودش مرخصی استعلاجی رد میکرد😂 بعد از تمامشدن سربازی اش پدرش سرمایه ای در اختیارش گذاشت تا با آن کسب و کاری را بیندازد.مجید به فکر راه انداختن قهوه خانه و سفره خانه افتاد.با اینکه پدر و مادرش چندان موافق نبودند ، اما کمکش کردند و خوشحال بودند ک سرش به کار گرم می شود... و... 🌿 🍃 🥀