#قسمت_سوم
💫 درخانه ای کوچک و مستاجری درحوالی ميدان خراسان تهران زندگی می كرديم.
💫 اولين روزهای ارديبهشت سال 1336 بود. پدر چند روزی است كه خيلی خوشحال است.
💫 خدا در اولين روز اين ماه، پسری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشكر مي كرد. هر چند حالا در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولی پدر برای اين پسر تازه متولد شده خيلی ذوق می كند. البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكی است.
اسم بچه را هم انتخاب كرد: «ابراهيم ».
💫پدرمان نام پيامبری را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود و اين اسم واقعاً برازنده او بود.
💫 بستگان و دوستان هر وقت او را مي ديدند با تعجب می گفتند: حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داری، چرا برای اين پسر اينقدر خوشحالی می كنی؟!
💫 پدر با آرامش خاصی جواب می داد: اين پسر حالت عجيبی دارد! من مطمئن هستم كه ابراهيم من، بنده خوب خدا می شود، اين پسر نام من را هم زنده می كند!
💫 راست می گفت محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزی كم نشد.
💫 ابراهيم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصی داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نمی شد.
💫يكبار هم در همان سال های دبستان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خيلی خوبيه. تا حالا چند بار امام زمان (عج) را توی خواب ديده. وقتی هم كه خيلی آرزوی زيارت كربلا داشته، حضرت عباس (ع) را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
💫 زمانی هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم میگه، آقای خمينی كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلی خوبيه.
💫حتی بابام میگه: همه بايد به دستورات اون آقا عمل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه(عج) می مونه.
💫 دوستانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرف ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت میكنه.
💫 شايد برای دوستان ابراهيم شنيدن اين حرف ها عجيب بود، ولی او به حرف های پدر خيلی اعتقاد داشت.
#پایان
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
قسمت سوم #زندگینامه داداش مجید به روایت مادر شهید😍
داداش مجید همیشه دوست داشت پلیس شود.یو تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه ، معلمش گفت خانم تورو خدا نگذارید برود کلاس کاراته😐 تمام بچها را تکه تکه کرده است😐می گوید من کاراته میروم باید همتان را بزنم😁
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هرجا میرفت پز دایی های بسیجی اش را می داد.چون تفنگ و بی سیم داشتند و مجید عاشق این این چیزها بود بعدها هم که خودش پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می گوید آن قدر عشق بی سیم بود که آخر یک بی سیم به مجید دادیم و گفتیم :این را بگیر دست از سر ما بردار😁در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست بردار نبود😊
🔹دوران سربازی داداش مجید🍃
سربازی رفتنش هم مثه مدرسه رفتنش عجیب بود 😑
در پادگان هم ، دست از شیطنت هایش برنداشت و صدای همه را درآورده بود و برای خودش مرخصی استعلاجی رد میکرد😂
بعد از تمامشدن سربازی اش پدرش سرمایه ای در اختیارش گذاشت تا با آن کسب و کاری را بیندازد.مجید به فکر راه انداختن قهوه خانه و سفره خانه افتاد.با اینکه پدر و مادرش چندان موافق نبودند ، اما کمکش کردند و خوشحال بودند ک سرش به کار گرم می شود...
و...
#ادامه_دارد
#قسمت_سوم🌿
#زندگینامه🍃
#شهیدمجیدقربانخانی🥀