#معرفی_کتاب📚
کتاب
•°♡یادت باشد♡°•
روایتی است عاشقانه|••♡
از زندگی یک شهید مدافع حرم که پاییز سال ۸۹ به کربلا رفت، پاییز سال ۹۱ عقد کرد، پاییز سال ۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۹۴ در دفاع از حرم مطهر🕊حضرت زینب کبری(س)🕊به شهادت رسید!
♡••|یادت باشد|••♡
کتابی است که میشود ساعتها با آن خندید و روزها با آن اشک ریخت. کتاب را که ورق میزنی انگار برایت همه شهدا تصویر می شوند و تازه میفهمی آنهایی که فدایی زینب شدند، چقدر شبیه هم هستند.
فرقی نمیکند اسمشان چه باشد!
محمد بلباسی، محسن حججی، مصطفی صدرزاده، مهدی نوروزی یا حمید سیاهکالی و...
اینها همگی «یادشان بود» تا ما
«یادمان باشد» راه، از آسمان میگذرد!
#شهید_حمید_سیاهکالی
#شهید_مدافع_حرم
#معرفی_کتاب
#زندگینامه
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yarane_ebrahim_yazd
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
قسمت دوم #زندگینامه داداش مجید🦋
#شهیدمجیدقربانخانی🥀 تک پسر خانواده است.داداش مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشه تا همبازی و شریک شیطنت هایش باشد؛ اما خدا در در 6سالگی به او یک خواهر داد. به اسم عطیه، داداش مجید خیلی داداش دوست داشت و نمیدانست خواهرش دختر است و اورا علیرضا صدا میکرد😁.
خانواده هم بخاطر داداش مجید ،علیرضا صدایش میکردند.داداش مجید وقتی فهمید بچه دختر است دیگ مدرسه نرفت 😐 و همیشه به شوخی به عطیه میگفت که تورا از پرورشگاه اوردند.😁ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش مجید عطیه خانم را داداش صدا میزد.آخرش هم کلاس اول نخواند.مجبور شدن سال بعد دوباره اورا کلاس اول بفرستن😊
بشدت به مادرشون وابسته بود.طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستات با او به مدرسه میرفتن و در حیاط می نشستن تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتن مجید من واقعا خجالت میکشم به مدرسه بیایم .همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت ؛
و ...🌿
#ادامه_دارد
#زندیگینامه🌿
#قسمت_دوم🌱
#شهیدمجیدقربانخانی🥀
قسمت دوم #زندگینامه داداش مجید🦋
#شهیدمجیدقربانخانی🥀 تک پسر خانواده است.داداش مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشه تا همبازی و شریک شیطنت هایش باشد؛ اما خدا در در 6سالگی به او یک خواهر داد. به اسم عطیه، داداش مجید خیلی داداش دوست داشت و نمیدانست خواهرش دختر است و اورا علیرضا صدا میکرد😁.
خانواده هم بخاطر داداش مجید ،علیرضا صدایش میکردند.داداش مجید وقتی فهمید بچه دختر است دیگ مدرسه نرفت 😐 و همیشه به شوخی به عطیه میگفت که تورا از پرورشگاه اوردند.😁ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش مجید عطیه خانم را داداش صدا میزد.آخرش هم کلاس اول نخواند.مجبور شدن سال بعد دوباره اورا کلاس اول بفرستن😊
بشدت به مادرشون وابسته بود.طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستات با او به مدرسه میرفتن و در حیاط می نشستن تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتن مجید من واقعا خجالت میکشم به مدرسه بیایم .همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت ؛
و ...🌿
#ادامه_دارد
#زندیگینامه🌿
#قسمت_دوم🌱
#شهیدمجیدقربانخانی🥀
قسمت سوم #زندگینامه داداش مجید به روایت مادر شهید😍
داداش مجید همیشه دوست داشت پلیس شود.یو تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه ، معلمش گفت خانم تورو خدا نگذارید برود کلاس کاراته😐 تمام بچها را تکه تکه کرده است😐می گوید من کاراته میروم باید همتان را بزنم😁
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هرجا میرفت پز دایی های بسیجی اش را می داد.چون تفنگ و بی سیم داشتند و مجید عاشق این این چیزها بود بعدها هم که خودش پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می گوید آن قدر عشق بی سیم بود که آخر یک بی سیم به مجید دادیم و گفتیم :این را بگیر دست از سر ما بردار😁در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست بردار نبود😊
🔹دوران سربازی داداش مجید🍃
سربازی رفتنش هم مثه مدرسه رفتنش عجیب بود 😑
در پادگان هم ، دست از شیطنت هایش برنداشت و صدای همه را درآورده بود و برای خودش مرخصی استعلاجی رد میکرد😂
بعد از تمامشدن سربازی اش پدرش سرمایه ای در اختیارش گذاشت تا با آن کسب و کاری را بیندازد.مجید به فکر راه انداختن قهوه خانه و سفره خانه افتاد.با اینکه پدر و مادرش چندان موافق نبودند ، اما کمکش کردند و خوشحال بودند ک سرش به کار گرم می شود...
و...
#ادامه_دارد
#قسمت_سوم🌿
#زندگینامه🍃
#شهیدمجیدقربانخانی🥀
قسمت چهارم🌿 #زندگینامه_شهید_مجید_قربانخانی🥀
🔶سفر کربلای شهید
سال 93برای اولین بار به نیت پیاده روی اربعین به کربلا رفت .دقیقا 8روز قبل از اربعین سراسیمه به خانه میرود مادرش که اون حال هولناک داداش مجید رو میبینه نگران میشه میپرسه مجید چیشده کجا؟- به رسم رفاقت به مادرش میگفت مریم خانم -،مریم خانم وسایلمو جمع کن رفیقام تو ماشین منتظرن میریم کربلا .! میگه مجید تو همه کارات اینجور عجوله خوب خبر میدادی😐
خلاصه مجید بربری قصه ما راه میفته به سمت کربلا❤️اما فرق مجید که پا به این سفر گذاشت و مجید بعد از آن ، از زمین تا آسمان بود.😇
در بین را با دوستانش بگو بخند صدای آهنگ بلند😃اما به نجف اولین زیارت که میرسد کمی حال دلش عوض میشود داداش مجید دیگ مدام تو لاک خودش بوده مدام در حال زیارت بوده!! جوری که رفیقاش تعجب میکنن میگن مجید یه زیارت اینقد معطلی نداره!😐 ولی اهمیتی نمیده کار خودش میکنه تا اینکه به کربلا میرسن همونجا تا چشمش به گنبد مطهر ارباب میخوره زانو میزنه حس غریبی داشت مدام یاحسین یاحسین میگوید و اشک میریزد😭
وقتی برگشت زن عمویش پرسید :مجید راستش رو بگو ببینم ، از امام حسین علیه سلام چی خواستی ؟؟؟🤔
همه فکر میکردند مجید شیطون و پر شر و شور یه حاحاجت دنیایی خواسته 🤭
اما وقتی مجید گفت:""از امام حسین علیه سلام خواستم که آدمم کن .و آدم بشوم"" همه دست به دهان ماندن😔😍
#زندگینامه🍃
#قسمت_چهارم🌻
#شهیدمجیدقربانخانی🥀