📸 گزارش تصویری از جلسه هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان 👇👇👇👇
🔈 سخنران: حجت الاسلام خردمند
📣 مداح: حاج محمد ابراهیمیان
📆 ۱۳۹۸/۰۹/۰۱
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وچهارم 4⃣6⃣
🍂مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران #فاطمه بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد.
🌿فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است
🍂چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت:
_ اینارو برای #جشن میخواین؟
🌿مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت:
+ آره. برای جشن #نوه ی گلمه.
فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت:
+ ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود #هشتاد نفر میشیم. مبل ها🛋 و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میز نهارخوری⁉️
🍂فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت:
_ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه.
+ وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت:
_ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو #پارکینگ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟
🌿مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت:
+ نمیدونم. بذار شب با #پدر_رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن. از فرصت استفاده کردم و گفتم:
_برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این #بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه😉
🍂مادرم گفت:
+ آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم.
شب مادرم با پدرم حرف زد. بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به #انگلیس برگشتیم.
🌿فاطمه بادقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و #یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی #وضو می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش آیه هایی از قرآن📖 را می خواند.
وقتی یوسف مریض می شد🤒 با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما #باصبوری بهانه گیری هایش را تحمل می کرد.
🍂زمان می گذشت و هر روز از #فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که هیچ سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران🇮🇷 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی♥️ پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند.
🌿فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش #عشق می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان #یاسین پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند.
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
1_82420995.mp3
9.46M
#مهندسی_فکر 30
⭕️به اراده ی خدا؛
قرار بر این است که تو موجودی شوی درست #شبیـــه_خدا...!😍
برای رسیدن به این هدف چقدر از وقتتو صرف کردی؟
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وپنجم 5⃣6⃣
🍁بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به #ایران برگشتیم. یوسف تازه باید به مدرسه می رفت و یاسین👶🏻 هم یک ساله بود. پس از بازگشتمان پدرم یکی از خانه هایش را در اختیارمان قرار داد. با آنکه خانه ی بزرگی نبود اما #فاطمه مقید بود که اولین روز هرماه مراسم #روضه ی کوچکی در همان خانه ی نقلی برپا کنیم.
🌿دوره هایی که بچه های دانشگاه داشتند همچنان ادامه داشت. هرطور که بود سعی می کردم خودم را به جمع شان برسانم👥 و در بحث هایشان شرکت کنم. چند ماه بعد امیلی زنگ زد و به فاطمه گفت که فکرهایش را کرده و #مسلمان شده😍 فردای آن روز فاطمه یک دیگ بزرگ آش پخت🍲 و بین همسایه ها پخش کرد.
🍂بعدها برایم تعریف کرد که برای مسلمان شدن امیلی نذر کرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود باید نذرش را اینگونه ادا می کرد. می گفت:
_از روز اول آشنایی با امیلی توی نگاهش معصومیت غریبی رو میدیدم که مطمئن بودم اگه بهش بها داده بشه شکوفاش میکنه.
🌿از داشتن فاطمه به خودم می بالیدم♥️ هر روز کنارش بزرگ و بزرگتر می شدم. همیشه نگاهش به دور دست بود. در تمام سال های زندگی مشترکمان💞با همه ی وجودم احساس می کردم که چقدر زبانم قاصر است از #شکر آن خدایی که عشقش♥️ را از دستان دختری بنام #فاطمه در زندگی ام جاری ساخت
🍂دختر دلنشین قصه ام
زن رویایی زندگی ام
#عشق وفادار و جاودانه ام
#فاطمه_ی_من♥️😍
همان کسی بود که
👈 #مثل_هیچکس نبود
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم؟
پسر: آره عزیز دلم
دختر: منتظرم میمونی؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند
پسر: منتظرت میمونم عشقم
دختر: خیلی دوستت دارم
پسر: عاشقتم عزیزم...
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد
پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درنگ به یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد گفت: آخه
چرا؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود
و بی امان گریه میکرد.😔😔
پرستار: شوخی کردم بابا
رفته دستشویی....😳😳 الان میآد!!! :)))
وجدانن من خودم فکر نمیکردم داستان اینطوری تموم شه...🙈🙈
ولي بالاخره آدمیزاده دیگه دستشوییش میگیره 😂😂
لبخند کانال مجمع😜😜😜😜😜😄
@YasegharibArdakan
4_5971873487868921252.mp3
10.05M
#مهندسی_فکر 31
اونایی که اهل تفکر💬 نیستند
نمی تونن #مدیریت زمان و مکان رو
در تنظیم روابطشون با خدا
و تنظیم روابطشون با دیگران، بدست بگیریند.
چرا؟ چه ربطــــی داره آخه؟⁉️
@YasegharibArdakan
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وششم 6⃣6⃣
🔰از زبان یوسف👇👇👇👇👇👇👇👇😭😭😭😭😭
🍂اشک هایم روی دفتر خاطرات پدرم ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش📝 را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون #حفظ جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران🇮🇷 ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود.
🌿با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا #وضو بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن📿 است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد...
🍂« بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی. پدرم خم شد و #زینب را بوسید و گفت:
_ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب🎁 میارم.
🌿" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر🛩 به شماره ی 3484 به مقصد #دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند."
پدرم اشک های زینب😭 را پاک کرد و او را محکم در #آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد.
🍂با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت:
_مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر #فوتبال مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله😉
یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:
_ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم😁
🌿پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت. به سمت من آمد و گفت:
_ #یوسفم، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم♥️ داشته باش. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:
_ بعد از من، #تو مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار❌
🍂از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم:
_من بدون شما کم میارم #بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش.
انگشتر عقیقش💍 را بیرون آورد و به من داد و گفت:
_این مال تو. فقط بدون #وضو دستت نکن⛔️ روش اسم پنج تن هک شده.
🌿مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت #مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر😢 را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود.
دوباره صدا بلند شد:
" از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. "
🍂وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم #گریه_کرده.
مادرم گفت:
_مواظب خودت باش.
چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد👋 و... »
🌿با صدای زنگ ساعت⏰ بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که #خبر_شهادتش را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم😍 به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم...
#ادامه_دارد...
@YasegharibArdakan
طب اسلامی کانال مجمع
🔴 براساس دستور صریح خداوند، زن تا چند سالگی میتواند بچه دار شود؟
💥چه احساسی پیدا میکنید اگر بفهمید سالهاست بهتون دروغ میگفتن و در گمراهی وتیررس نقشه دشمن قرار گرفته بودید و روحتونم خبر نداشته...؟!
💠متن زیر رو بخونید و قضاوت نهایی با خودتون..
✔️سالی که کرمان زلزله ارگ بم اتفاق افتاد، اکثر کشورها برای مردم زلزله زده بم کمکهای مختلفی میفرستادن...
🔥ولی آمریکا تنها کمکی که فرستاد انواع و اقسام داروها و قرص های ضد بارداری بود!
🔸حتی توی اون بحبوحه مرگ و زندگی مردم بم،
آمریکای پلید تمام هدف و نگرانیش زیاد شدن بچه شیعه ایرانی بود!
💥حالا به این قسمت توجه کنید:
♨️یکی از شرطای دین یهود اینه که به زنایی مومن یهودی میگن که حداقل 8 تا بچه به دنیا بیاره!!
✍ اگر زنی مرتکب اشتباه بشه و این کارو نکنه،میتونه برای جبران خطاش،18 تا بچه بیاره تا گناهش بخشیده بشه و مومن یهودی لقب بگیره!
❎شاید باورتون نشه ولی جماعت یهودی اول 2 ،3 هزارتا بودن ولی فقط در عرض چند سال ،شدن 6،7 میلیون!
و همینجور آمارشون داره میره بالا...
🔷اون وقت به کشورهای مسلمان و شیعه،مخصوصا ایران...از راه نفوذ نرم اینجوری القا کردن که:
📛فرزند کمتر زندگی بهتر، آخه توی این مخارج بالا کی احمقه بچه بیاره!
📛یا حتی با فروش محصولات تراریخته عقیم کننده ژنتیکی به کشورهای مسلمان به قیمت ارزان،نسل کشی خاموش شیعه رو دارن انجام میدن و ما نمیفهمیم!
❎یا از اون ور به زن های ایرانی و دکترها اینجوری القا میکنن که زن تا 30 الی 35 سالگی فقط باید بچه دار بشه وگرنه بچه های مشکل دار و معیوب به دنیا میاره!
⛔️یعنی دقیقا برعکس دستور صریح خدا و اسلام!
🌟اسلام به زنان معمولی تا 50 سالگی و به زنان سیده تا 60 سالگی اجازه و فرصت بارداری رو داده،
✨خدایی که خودش زن رو آفریده این اجازه رو داده ولی بشر دوپای مغرض میگه نه!☄خانوما 35 سالگی به بالا باردار نشیدا!
چرا؟؟
چون دشمن از زیاد شدن بچه شیعه میترسه...
❌خانوما و آقایونم اسمشو میذارن با کلاس بازی و به یکی دوتا بچه اکتفا میکنن ...
💥غافل از اینکه شدن بازیچه دست دشمن و به حرف دشمن اعتماد میکنن ولی نعوذباالله برای حرف و دستور خدا ارزشی قائل نیستن!
🔆حالا دیگه قضاوت با خودتون ولی اینو حسن ختام مطلب بگم که:
♥️خدایی که روزی شما و همسرتون رو میده و توی احادیث فراوانی روزی هر انسانی رو تضمین کرده شما 10 تا هم بچه بیارید روزی تک تکشون رو میده.❤️👆🏼❤️✅👆🏼
🔵این حرف ما نیست!حرف و حجت و احادیث اهل بیت ما هست، پس ردخور نداره.
♻️و در آخر اینو بدونید مقام معظم رهبری دست دشمن رو خونده بود که فرمود:
🌻بچه شیعه زیاد کنید و بذارید کشور بیفته دست نسل جوان و مومن.
🔰چون همینکه نسل جوون ما زیاد باشن هم ان شاالله سربازای آقا امام زمان خواهند بود هم باعث ترس و هراس و عقب نشینی دشمن میشه!
@YasegharibArdakan