🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پنجاه_هفتم
خودم را از او جدا کردم .
_کیان کجاست هان؟
به سمت کمیل برگشتم ،سر به زیر انداخته بود
_داداش تو بگو کیان کجاست ؟این خبری که میگید دروغه چیه ها؟؟؟
با چشمانی بارانی سرش را بالا آورد.
_خبر رسیده چند تا از نیروهای ایرانی به همراه چند نیروی لبنانی دزدیده شدند.
انگار به جنون رسیده بودم خندیدم
_امکان نداره ،خبرش دروغه .
_من میخوام برم خونه.روهام منو ببر خونه!
به مهسا و زیبا نگاهی کردم
_بچه ها بیاین بریم خونه من،کیان ممکنه زنگ بزنه ،من خونه نباشم نگران میشه.
دستشان را گرفتم و با خودم به سمت ماشین روهام بردم و هر سه سوار شدیم.
کمیل و روهام هنوز تو شوک رفتار من بودند.نگاهم به استاد حسینی افتاد که مشغول حرف زدن با کیان بود.نگاه از او گرفتم و به بیرون چشم دوختم
_چه حرفایی میزنند،اسارت!کیانم من هیچ وقت اسیر نمیشههیچ وقت !
دوباره صدای گریه ام بلند شد و زیبا که کنارم نشسته بود مرا به آغوش کشید.
کم کم همه صدا ها برایم گنگ شد و در تاریکی مطلق فرو رفتم
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پنجاه_هشتم
وقتی چشم باز کردم در اتاقی سفید رنگ بودم.
روهام کنارم استاده بود و دستم را به دست گرفته بود
_کیان
_خوبی خواهری،تو آخرش منو دق میدی
_کیان کجاست هان
با صدای بلندتری گفتم
_چرا حرف نمیزنی ،کیان کجاست؟
_یواشتر عزیز من!ناسلامتی اینجا بیمارستانه ها!سرمت تموم شده من بگم پرستار بیاد از دستت جدا کنه،بریم تو راه بهت میگم.
با عصبانیت سرم را از دستم جدا کردم
_اینم سرم،خیالت راحت شد ؟جان من بگو چه خبر شده ،جان من،روهام حرف بزن
پشت به من جلو پنجره ایستاد
_تو میدونی کیان کجا رفته؟
_نه،فقط گفت میره ماموریت خارج کشور همین .برو سر اصل مطلب !
یک گروه تروریستی چند تا از ایرانی ها رو در لبنان اسیر کردند.
بارها با خودم زمزمه کردم
_اسارت!
با صدایی که از بغض میلرزید،گفتم
_ای وای ،خد...ا! حتما تا الان کلی شکنجه اش کردند.بمیرم براش
صدای گریه ام بلند شد.
به سمتم آمد و مرا به آغوش کشید
_روژانم یه چیز دیگه رو هم باید بدونی
با ترس نگاهش کردم
_دیگه چه خبر شده ،میخوای دقم بدی؟
_کیان بین اونا نیست خواهری،کیان همراه همون آدمها بودم ولی تو فیلمی که منتشر کردمد خبری ازش نیست.
هنوز هیچ کس نمیدونه چه بلایی سرش اومده،همه دنبال پیدا کردن کیان هستند.
روژان جان یادته مامان میگفت طلاق بگیر ،تو میگفتی من این راه رو خودم قبول کردم.خواهری سر حرفت بمون محکم باش و نزار کسی ببینه که چقدر سختی میکشی مخصوصا مامان،هنوز بهش نگفتم ولی حتما تا الان خبرایی به گوشش رسیده و دنبال توئه تا بهت ثابت کنه انتخابت اشتباه بوده.
ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_پنجاه_نهم
روهام دستم را به آرامی فشرد
_من هرلحظه کنارتم عزیزم ولی خودت رو باید جمع کنی .همه ما از بی خبری ناراحتیم ولی امیدواریم به اینکه کیان سالم باشه.پس لطفا گریه و زاری نکن برای اتفاقی که نیفتاده ،ان شاءالله کیان بر میگرده.،باشه عزیزم؟
حق با روهام بود من باید قوی شوم و در برابر کسانی که قراراست ما را بخاطر عقایدمان سرزنش کنند ،محکم بایستم.
_باشه
_آفرین دختر خوب ،من برم حسابداری الان برمیگردم تا بریم
_باشه داداشی.
با روهام به سمت خانه پدری ام به راه افتادیم.تازه به یاد آوردم که جلو دانشگاه بقیه هم کنار من بودند ولی در بیمارستان کسی را ندیدم.
_راستی کمیل و دخترا کجان؟
_کمیل که رفت دنبال پیدا کردن خبری از کیان.زیبا و مهسا رو هم من رد کردم برن خونشون از بس جیغ جیغ کردند.
_که اینطور
از شیشه ماشین به خیابانی که منتهی میشد به منزل پدریام نگاه کردم.به یاد روزهایی که با کیان در این خیابان قدم زده بودیم،افتادم و اشک به چشمانم دوید.
حالا که قول داده بودم محکم باشم نمیخواستم دوباره بنای اشک ریختن ،بگذارم!
روهام ماشین را داخل پارکینگ پارک کرد.
باهم از ماشین پیاده شدیم.
روهام کنارم ایستاد.
_محکم باش عزیزم هیچ اتفاقی نیفتاده!
_باشه.
_پس بزن بریم خواهری
همراه باهم به سمت درب ورودی رفتیم
_محبوبه خانم مهمون داریم!
برو تو عزیزم.
با هم وارد خانه شدیم ،محبوبه خانم طبق معمول از آشپزخانه خارج شد
_سلام خانوم خیلی خوش اومدید
لبخندی مصنوعی به لب نشاندم.
_ممنونم محبوبه جون ،شما خوبی
_الحمدالله مادر
روهام در حالی که کت اسپرتش را آویزان میکرد،محبوبه خانم را مخاطب قرار داد
_مامانم کجاست ؟
_الان میان پایین ،رفتند دوش بگیرند
روهام که به اتاقش رفت،من هم چادرم را دزآوردم و روی مبل انداختم،خودم نیز روی مبل دراز کشیدم
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_شصتم
با شنیدن صدای پای مادرم برخواستم
_سلام مامان
_سلام عزیزم،خوبی ؟ چه عجب از این طرف ها
لبخندی مصنوعی زدم
_ممنونم ببخشید درگیر درس و دانشگاهم.چه خبر از اون شوهر سَرخوشت؟آخرش یک روز با همین کارهای عجیب و غریبش هممون رو دق میده!
کاش میتوانستم واقعیت را بگویم،برایش درددل کنم مگر دختر به جز مادرش به کی می تواند رازش دلش را بگوید.
ولی فاصله اعتقادی ما اصلا چنین اجازه ای را به من نمیداد.
_ممنونم کیان هم خوبه ،مامان جان من عاشف همین کیان شدم،پس لطفا انقدر سرزنشم نکن.اومدم ببینمتون ،بابا که نیست بهتره برم.
تا دهان باز کرد جوابم را بدهد ،تلفن خانه به صدا در آمد.
بدون گفتن حرفی به من، گوشی تلفن را برداشت
_الو
_سلام گیلداجون خوبی عزیزم؟قربونت
در حال برداشتن چادرم بودم که نگاهی به من انداخت
_نه کدوم خبر؟نه اتفاقا روژان اینجاست؟چی شده گیلدا چرا استخاره میکنی
حدس زدنش سخت نبود،گیلدا خانم خبر مفقودی کیان را به مادرم میداد.چشمان نگران مادرم که دوباره میخکوب من شد،چادرم از دستم رها شد.
اولین قطره اشک که از چشمانم جاری شد
مرا مخاطب قرارداد
_چرا اشک می ریزی
اتمام حرفش مصادف شد با شدت گرفتن اشک هایم.
تلفن را قطع کرد و به سمتم آمد.
صدایش را بالا برد
_باتوام روژان، چرا گریه میکنی ؟اون کیان نامرد کجاست؟
قلبم به درد آمد، از شنیدن چنین پسوندی درکنار نام عزیزترینم!
با عجز صدایش زدم
_مامان!
غرید
_مامان و کوفت!چقدر گفتم این مرد زندگی نیست.
_چه خبره مامان
با شنیدن صدای روهام روی زمین آوارشدم و زار زدم
&ادامه دارد...
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🌺ڹام زهـرا بہ تو بانو چـقدر مےآید...
شب تاریڪ ڪنار تو بہ سـر مےآید...
#شنبه_های_فاطمی
#مادرانه
🔅
#شهیدانه 🕊
گفتند #شهید گمنامہ ،
پلاڪ هم نداشٺ..
اصلا هیچ نشونہ ايے نداشٺ ؛
امیدوار بودم روے زیر پیرهنیش
اسمش رو نوشٺہ باشہ🖤
اما نوشٺہ بود:
"اگر براے خداسٺ،بگذار گمنام بمانم"...💔
#شهید_گمنام
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرارنبود.....!
#شــــــلمچہ💔
#شلمچه_کربلای_ایران
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
#طنزجبھہ:)🖐🏽
پُستنگھبانۍرو
زودترتَرڪڪرد!
فرماندھگفت :
³⁰⁰تاصلواتجریمته!
چندلحظھفڪرکرد.
وگفت:برادرابلندصلوات!
همھصلواتفرستادن
گفت: بفرما
از³⁰⁰تاهمبیشترشد ...😁😂
#لبخندبزنبسیجے
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتے عقل عاشق شود!
عشق عاقل مےشود.
و شهید میشوے
و ای شهید به وصال معشوق رسیدن مبارک
#شھیدمحسنجعفرے
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314
سلام سلام🖐🏻
بریم داشته باشیم استوری های باحال🌪😉
باما همراه باشید با👇🏻
★ به « تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 🐾.↓
@yazainab314