💌
به شکست فکر نکن
وقتی خدا رو داری!
سلام
صبح شنبهتون خدایی باشه و پر از موفقیت♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🎥
#کلیپ
♦️حرفهای شنیده نشده خانم بازیگر در مورد عشق به امام حسین(ع)
🔹 بگذارید اگه کتکی هم قراره بخوریم، تو راه امام حسین (ع) باشه.
#اصلا_حسین_جنس_غمش_فرق_میکند
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
☎️
#لایف_استایل 📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️مدل ارتباطیِ امروزی با مدل ارتباطی قدیمی چه فرقی داره؟
👥قدیمترها، ارتباط، چهره به چهره و رودر رو شکل میگرفت.
📲📺اما حالا وسایل ارتباط جمعی مثل رادیو، تلویزیون و موبایل، شکل و مدل ارتباط گرفتن رو عوض کردن.
📞در واقع امروزه ما دیگه نیازی به دیدن آدمها برای رسوندن یک پیام نداریم.
💻بدون تماس مستقیم و با ابزارهایی که در اختیارمون هست، میتونیم ارتباط برقرار کنیم.
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی 💻
#قسمت_چهارم
#عصر_ارتباطات🌐
#اینستاگرام 📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی 👑
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_هفتم💌
ترانه پرید وسط حرف خواهرش، زد روی پیشانیاش و گفت:
_وای ریحانه! من همون موقعم سن و سالم کم نبودهها. بالای ده یازده بودم، پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟
_یه دختر بچهی یازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی. البته عقلی...
_قربون تعریف و تمجید کردنت برم من. حالا ول کن این حرفا رو... داشتی میگفتی. حس میکنم کمکم دارم شاخ درمیارم.
_زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. میدونی که طاها پسر خوبی بود و هست. قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهرهش رو مهربونتر از چیزی که بود نشون میداد، البته خودت که کم ندیدیش.
_ولی الان که همچین خندون نیست.
_چند سالی هست که ندیدمش...
_هنوزم عصای دست عمو و همه کارهی مغازهی تو بازاره. الهی بمیرم... اصلا فکر نمیکردم همچین گذشتهای داشته باشه.
_خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر میکنن و رویاهایی بافتن. اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچوقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطرهی مشترکی هم جز بازیهای بچگی وسط حیاط خونهی عمو و بیبی نداشتیم.
_شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همهی خلق چرا تو؟ هعی... خب بقیشو بگو.
چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اَه غلیظی بگوید:
_ای بابا. کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطرهها؟
_پاشو درو باز کن ترانه. شاید شوهرت باشه
_آخ آخ اصلا حواسم به نوید نبود.
همانطور که عقبعقب سمت در اتاق میرفت گفت:
_ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق میکنما
_باشه! فعلا برو.
حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه میکرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همانقدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمیدانست این بچه، آنهمه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟ خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشهای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگرانتر میشد. تازه نمازش را خوانده بود. دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد. از سجده که بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور میکرد که معجزه شده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همهی کاسه و کوزههای بهم زدهی ذهنیاش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید.
_بوی خانمجان رو میده هنوز، نه؟
نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد.
_آره بوی عطر همیشگیش رو میده.
_خدا رحمتش کنه. هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمیخوام اصلا بهش فکر کنم.
_زود رفت!
_ما هم میریم. دیر و زود داره. میگم فعلا بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیهی قصه رو بشنویم.
_نوید چی؟ شام؟
_اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خستهست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو.
گوشهی سجاده را تا زد و پرسید:
_تا کجا گفتم؟
_اصل ماجرا. ابراز علاقهی دستهجمعی خانوادهی عمو تو کربلا.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
مهربونی از رسمهای قشنگیه
که نباید بذاریم فراموش بشه،
پس لطفا
بیا امروز با همه مهربون باشیم...
صبحتون پرخیر و برکت♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
💢
خواهشا لاکچری بازی و حجاب استایل رو
وارد اربعین نکنید!😐
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🎥
✍تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «اسم تو مصطفاست»
🔴صبح امروز دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲ طی مراسمی با عنوان #مثل_مصطفی دو تقریظ رهبر انقلاب بر کتابهای «اسم تو مصطفاست» و «سرباز روز نهم» منتشر شد.
رهبر انقلاب:
🔺اراده و عزم راسخ در راه خدا نمایشگر بخشی از شخصیت ممتاز شهید صدرزاده است.
🔻لحظاتی از حضور شهید صدرزاده در میدان نبرد.
#نام_تو_مصطفاست🇮🇷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤
سلام خانوم
ایتها الصدیقه الشهیده
ای نوهی مادر قد خمیده
گنبدتم مثل موهات سفیده...
#شهادت_حضرت_رقیه🥀
@yek_hesse_khob 🦋
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_هشتم💌
ریحانه نفس عمیقی کشید و گفت:
_نمیتونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته میدونستمم که چقدر خانوادهی عمو رو همهجوره دوست داره و روشون حساب باز میکنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط. چون بهرحال ما نمیگفتیم که اوضاع از چه قراره. از طرفی همون زنعمویی که با مهر میگفت منو دوست داره و میخواد عروسش بشم، اگر بو میبرد که تک پسرش هیچوقت بچهدار نمیشه اونوقت همینجوری باقی میموند؟
_یعنی خانمجان همونجا در دم گفت نه؟ حتی فکرم نکردین؟ آب پاکی رو ریختین رو دستشون؟
_نه. خانمجان بندهخدا، جا خورده بود و نمیدونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا مثلا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاههای سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی طاقم کم شد، طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده. که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز میکردن؟ مگه من چندبار دیگه میتونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکستهترم شد. موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همهچیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچوقت ادا نشد به هزار دلیل. تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بود و نگران روزهای پیش رو بودم. زنعمو وقت خواسته بود برای جلسهی رسمی خواستگاری. خانمجان انگار مونده بود سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا. از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمیتونستم نبینمش. نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینکه نمیتونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همهچی تموم باشه، درحالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همهجوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش میکرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونهی کسی که بعد از بابام، سایهی بالا سرمون شده بود. اما...
_اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون، شد بلای جونت نه؟
_دقیقا. به خانمجان گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن. باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. میدونی چی گفت؟ براق شد بهم و زد به صورتش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دستهی گل منی؛ اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم دارهها اما نوهی پسری داستانش فرق داره جونم. ما فامیلیم. اگرم الان چیزی نگیم، بعدا که معلوم شد، همه میفهمن چجوری تف تو یقهی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده، دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ منم دوست دارم یه جوان رشید مثل طاها دامادم بشه، ولی...
ناراحت نشدم از چیزایی که میشنیدم ترانه. هیچکسی تقصیر نداشت. تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت.
_ریحان. ناراحت نشی خواهر ولی میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی که بچهدار نمیشی؟
_مفصله. هرچند، حالا که میبینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگهی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم، مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت.
_عجب! خانمجان، فکر میکرد میخوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟
_نه. میترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و بیفتم به تب تندی که زود به عرق میشینه. ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمیخواستم بیعقلی کنم. بخاطر همینم روی حرفم موندم. اصرار کردم که هروقت زنعمو زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیهی چیزا با من. خانمجان تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت:
_اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت میگذره.
_میخوام خودم با طاها حرف بزنم.
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_خاکبهسرم. دیوونه شدی دختر؟
نگاهم افتاد به چینهای روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم:
_خیالت راحت خانمجان، کاری نمیکنم که خجالت زده بشی.
و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم قاطعتر شدم
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
هیچکس تنها نیست
وقتی همهء ما یه گوش شنوا داریم
که صدامون رو، حرفهامون رو میشنوه
حرفهایی که به هیشکی جز خودش نمیشه گفت!
سلام
صبحتون پر رزق و برکت باشه الهی♡
#سرصبحے ☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
💕💍
😇میشه محترمانهتر رفتار کنیم.
👀حتما شما هم دوست دارید که اولین الگوی فرزندتون باشید.
💟 وقتی به همسرتون احترام بگذارید، در واقع باعث شدین فرزندانتون هم به شما احترام بگذارن🙏
💌 حتی وقتی بچهها شکایتی از همسرتون دارن، شما بازهم حمایتگر هم باشید😉
و میدونید که، میشه توی یه فرصت مناسب، موضوع رو باهم حل کنید.🤝
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
☎️
#لایف_استایل 📲
🧑💻عصر دیجیتال
⁉️میدونستید وسایل ارتباط جمعی، باعث میشه ما سطح آگاهیهای خودمون رو مدام بالاتر ببریم؟🧐
🎙ما هر لحظه که اراده کنیم از اتفاقات و اخبار سیاسی و فرهنگی و ورزشی جهان، باخبر میشویم.
📑این باخبر شدن، باعث زیاد شدن اطلاعاتمون میشه
🎭و روی رفتار و عملکردمون در جامعه تاثیر میذاره!
#ادامه_دارد...
#سبک_زندگی_مجازی 💻
#قسمت_پنجم
#عصر_ارتباطات🌐
#اینستاگرام 📺
#بلاگر #سلبریتی #شاخ_مجازی 👑
#شبکه_های_مجازی📲
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺
#کلیپ 🎞
📿نماز و قرآن خواندن فوتبالیست مشهور در عربستان
♦️سادیو مانه ستاره سابق بایرن و کنونی النصر در یکی از مساجد شهر ریاض حضور پیدا کرد که قرآن خواندن این فوتبالیست مشهور سوژه شد.
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_نهم💌
کنار دیوار ایستاده بودم و گوشهی چادرم رو مدام مچاله میکردم و باز میکردم. پر بودم از استرس. هنوز نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا غلط. مطمئن بودم پشیمون میشم اما خب باید وجدانم رو راحت میکردم. کلافه بودم، به ساعت مچیم نگاه کردم. ظهر بود و صدای اذان چند دقیقهای میشد که قطع شده بود... میدونستم عمو حالا رفته مسجد و بعدم میره خونه برای ناهار و چرت بعدازظهرش. با قدمهای کوتاه و لرزون راه افتادم سمت مغازه. توی نظر اول کسی رو ندیدم اما خوب که گوش دادم صدای طاها رو شنیدم. گوشهی سمت راست مغازه، پشت یه دیوار پیشساخته، سجاده پهن کرده بود. انگار داشت دعای بعد نمازش رو میخوند. وقتی تو اون حالت دیدمش یه لحظه دلم لرزید. اما من ناقص بودم. باید تلقین میکردم تا واقعیت رو بپذیرم. مجبور بودم که با خیلی چیزا کنار بیام و از خیلی چیزا بگذرم.
روی صندلی چرم پایه کوتاه، کنار میز نشستم. چشم دوختم به کفشهای مشکیم. نفسهای آخرش بود. اما کجا دل و دماغ خرید داشتم من؟
خیلی تحت فشار بودم. هنوز هیچی نشده، بغض کرده بودم و منتظر یه تشر بودم. تا بشم ابر بهار و وسط مغازه، هایهای بزنم زیر گریه.
_شما کجا اینجا کجا ریحانه خانم؟
صدای پر از تعجبش رو که شنیدم سر بلند کردم. هیچوقت اینجوری با دقت نگاهش نکرده بودم. سنی نداشت اما خط اخم روی پیشونیش داشت عمیق میشد. موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو داد عقب و منتظر جوابم موند. عجلهای نداشتم چون آدم شجاعی نبودم.
آستین پیراهن آبی رنگش رو تا آرنج بالا زده بود و جانماز تا شده توی دستش بود. انگار از سکوتم بیشتر شک کرده بود که گفت:
_خیره ایشالا.
باید یه حرفی میزدم. دهن باز کردم و زیرلب سلام گفتم. نشست چند صندلی اون طرفتر و جواب داد:
_علیکسلام. اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟ نمیدونم...
_زنعمو خوبه؟ ترانه؟
_خوبن اما من... من باید باهات... باهاتون... حرف بزنم.
داشتم جون میکندم و بخاطرش از دست خودم کفری بودم. آروم یه جمله یا شاید آیه گفت و بعد شنیدم:
_گوشم با شماست.
کیفم رو باز کردم و قرآن کوچیکم رو گذاشتم روی میز.
_میشه قسم بخوری که هر چی شنیدی بین خودمون بمونه؟
چشماش چهارتا شده بود. اون موقع، عقلم نمیرسید کارم خوبه یا بد. فقط توقع داشتم چون دوستم داره، بیچون و چرا قبول کنه.
_نیازی به این کارا نیست دخترعمو. چشم بین خودمون میمونه.
_نه! اینجوری نمیشه. خیالم راحت نیست.
_مرده و قولش.
_اما...
_به من اعتماد نداری؟
_این روزا به هیچی اعتبار نیست...
طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
یادتباشه
خدا بعضیچیزها رو از تو دور می کنه
تا مسیر زندگیت هموار شه
ناشکری نکن
چون لیاقت تو رو فقط خدا میدونه...
روزت قشنگ 💫🌷
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬
#کلیپ
💞 دختری که از وجودت، افتخاری برایش مانده و غمی بیپایان...
✂️ برشی از صحبتهای فاطمه صدرزاده در مراسم رونمایی از یادداشت آقا بر دو کتاب «سرباز روز نهم» و «اسم تو مصطفاست»
@yek_hesse_khob 🌹
🌀🌸
💎 چطور یک بانوی با وقار باشیم؟
💢 محتاط رفتار کن 👌
💌 می خوای با وقار باشی؟ بدون سو تفاهم ولی محترمانه صحبت کن 😉
با کسی که اولین باره می بینیش ، وارد صحبت نشو 😊🌸
#یک_حس_خوب🦋
@yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚
🌸رمان #تا_پروانگی 🦋 را در کانال #یک_حس_خوب بخوانید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_چهلم 💌
طوری از روی صندلی بلند شد که دلم هری ریخت پایین. نمیدونم بیشتر شوک بود یا عصبی اما صداش بلندتر از همیشه بود:
_این حرفا چه معنی میده ریحانه؟ میگی چی شده یا میخوای به بچه بازیت ادامه بدی؟
ناراحت شدم از لحن تندش اما بالاخره اومده بودم که بگم.
_بچه بازی نیست پسرعمو... قسم نخور اما قول بده که هرچی شنیدی بین خودمون بمونه.
داشت صبوری میکرد، با کلافگی نشست و گفت:
_خیلی خب. هرچند هنوز نمیدونم چه اتفاقی افتاده و قراره چی بشنوم.
دست روی چشم راستش گذاشتش و ادامه داد:
_اما به روی جفت چشمام. رازداری میکنم، خوبه؟ بفرمایید.
جونم به لبم رسید تا گفتم:
_من... من نمیتونم با شما... یعنی زنعمو خواستگاری... خب... زنعمو زنگ زده برای خواستگاری ولی من... من نمیتونم یعنی ما نمیتونیم باهم ازدواج کنیم!
سرخ و سفید و کبود شدم و شد. معلوم بود که خجالت کشیده. منم وقیح نبودم، مجبور بودم.
_آخی ریحان، الهی بمیرم براتون. طاها چی گفت؟
_طاها متعجب بود. دو سه دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید:" یعنی شما با من مشکل داری؟"
خندم گرفته بود از تصور اشتباهش.
_یا علاقه نداری که ...
نیشخند زدم و سرم رو انداختم پایین. دستام توی هم گره شده بود و انگار زمین و زمان بهم دهن کجی میکرد. صدام میلرزید وقتی گفتم:
_بحث این چیزا نیست پسرعمو. مشکل از منه...
_یعنی چی؟ چه مشکلی؟
_گفتنی نیست اما ازتون میخوام تو مراسم خواستگاری اونی که مخالفت میکنه شما باشین نه من.
باور کن ترانه هر ثانیه که میگذشت، چشماش بیشتر گرد و دهنش بازتر میشد. بندهخدا هنوزم دلم برای حال اون روزش میسوزه. یهو رگ گردنش ورم کرد و پرسید:
_پای کسی دیگه وسطه؟
_نه!
انقدر محکم نه رو داد زدم که خودم ترسیدم.
_با دلیل قانعم کن ریحانه.
دوباره گوشهی چادر مشکیم، تو مشتم مچاله میشد. صورتم میسوخت و تنم یخ کرده بود. از خجالت هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره قانعش کردم.
_من... بچهدار نمیشم... هیچوقت!
و زدم زیر گریه. نمیدونم چقدر گذشت. چند دقیقه و چند ثانیه، اما فقط صدای هقهق خودم رو میشنیدم. سکوت سنگینش نشون میداد که چقدر بدحاله. دوست داشتم یه چیزی بگه. مسخرست اما حتی توقع دلداری هم داشتم ازش. هنوز دستم روی صورتم بود و دلدل میکردم برای اینکه بدونم خب حالا چی میشه؟ که تمام فرضیههام ریخت بهم وقتی صدای باز شنیدن در رو شنیدم. فکر کردم زده بیرون. اما با "یاالله" گفتن عمو انگار برق سه فاز بهم وصل کردن!
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
💌
دنیا رو چه دیدی؟
شاید امروز،
روز برآورده شدن آرزوهات باشه!
سلام
سلامتی، جزو آرزوهاتون باشه الهی♡
#سر_صبحی☀️
#یک_حس_خوب 🦋
@yek_hesse_khob 🌹