eitaa logo
یک حس خوب
205 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
532 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 با ارشیا آمده بود زیارت و نذری‌هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی... حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه چیز خوب بود اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد. شاید اگر زودتر می‌رسیدند و کمی دراز می‌کشید بهتر می‌شد. رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد. ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت: _اونجا رو می‌بینی؟ اولین فرعی. راهنما بزن بریم اونور _چرا؟ مسیر ما که این سمت باید باشه _برو لطفا کار دارم. _باشه هرچند میلی به طولانی شدن راه نداشت اما کنجکاو شده بود به خاطر آدرسی که ارشیا می‌داد. وارد محله‌ای نسبتا قدیمی شدند با کوچه‌هایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظز گرفته بود. طوری با دقت خیابان‌ها را نگاه می‌کرد که انگار به خوبی همه‌جا را می‌شناخت. بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری که سنگ‌چین بود دستور توقف داد. بعد هم چندباری سرش را خم و به خانه‌ها نگاه کرد. ریحانه توی پیچ کوچه‌ها بیشتر سرگیجه گرفته بود، رادیو را بست و پرسید: _خب؟ اینجا کجاست؟ _هیچ‌جا. یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم. _اوووه یعنی از اون موقع یادته؟ _تقریبا... دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت: _عجیبه! آخه اینجا تقریبا محله‌ی قدیمی و سنتی هستش. از پوشش خانوم‌ها هم معلومه که نسبتا مذهبی هستند. چیزی توی معده‌اش می‌جوشید و بالاتر می‌آمد. ارشیا کج نشست و با شک پرسید: _یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟ لبش را گاز گرفت، از حرفش خجالت کشیده بود. باید یک‌جوری جمعش می‌کرد تا دلخوری پیش نیاید. اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه می‌گذشت و چندبار پشت سرهم عق زد. پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست. صدای ارشیا گوشش را پر کرد: _چی شد ریحانه؟ خوبی؟ همه‌ی این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود. تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچ گرفته به او رسانده. نمی‌توانست فعلا حرف بزند. دستش را بی‌رمق تکان داد که یعنی خوبم. _پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم. نگرانی در صدایش موج می‌زد. دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست اما واقعا توانش را نداشت. در آبی رنگ خانه‌ای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد. پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهره‌ای مهربان با چادر مشکی بسم‌الله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت. انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکسته‌اش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید. ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 گاهی کافیه فقط به فکر و ذهنت آرامش بدی😇 و نتیجه‌ی کارهات رو بسپری به خدا🤗 تا همون چیزی که برات مقدر کرده👌 و حتما به صلاحت هست، اتفاق بیفته❣ الهی که تقدیرت به زیبایی رقم بخوره ♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ 🎥گشت ارشاد فرانسوی! ♦️۲ هزار نیروی گشت ارشاد فرانسوی سراغ مدرسه‌ها و کالج‌ها رفته‌اند تا قانون ممنوعیت پوشیدن عبا توسط مسلمانان را اجرایی کنند. @yek_hesse_khob 🆔
💌 💎چطور یک بانوی باشخصیت باشیم؟ 💢خیلی فکر کنیم🧠 📍وقتی کسی سوالی می‌پرسه، قبل از هر چیزی خوب فکر کنیم روی جوابمون👌🏻 همیشه اول خوب فکر کنیم 💙 بعد حرف بزنیم 🗣 تا پشیمون نشیم.🤦‍♀ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎥🎞 مروری بر تاریخچه حجاب در ایران 💢چطور حجاب بر ایرانیان      تحمیل شد؟ 🧐 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 ای که آغوش گرمت پذیرای هر چه درمانده دلشکسته است دستم را بگیر... 🕊 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه‌دار سفیدی که از تمییزی برق می‌زد. زیر سرش هم بالش‌های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه توردوزی شده بود. همه‌جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می‌توانست به اطرافش دقیق نگاه کند. دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه‌ی نه‌چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی‌های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل‌های قالی دست‌باف را پس و پیش می‌کرد... _چقد همه‌چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟ انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس‌پرتی گفت: _با منی؟ متوجه نشدم چی گفتی. _هیچی میگم خوبی؟ _آره. شما بهتری؟ _خوبم خداروشکر نمی‌دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد. لنگه‌ی در چوبی قهوه‌ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی‌ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت: _شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیت رو خوب می‌کنه. این‌جور وقتا بخور. _دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم. _مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟ ارشیا انگار از نگاهش فرار می‌کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می‌کرد! _ممنونم _آبگوشت که دوست دارین؟ _وای نه، ما دیگه رفع زحمت می‌کنیم. ارشیا جان بریم؟ و گوشه‌ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره‌ی ترمه‌ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد. _این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟ _آخه... _ناراحتم نکن! _چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون _قربون دستت جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت‌ها رفته پیش خانم‌جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی. پیاله‌های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه‌های گل‌سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره‌ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد. _عالیه حاج خانم. دستتون درد نکنه. پیرزن با چیزی شبیه به بقچه نشست و گفت: _سرت درد نکنه. اینم نون خشک شده. داشتم می‌رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم. _ای وای شرمنده حاج خانم _دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست. ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت: _چشم بی‌بی جان لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی‌بی با گوشه‌ی روسری بلندش اشک‌های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت: _قربون خدا برم. ریحانه پرسید: _چیزی شده؟ _نه مادر. شوهرت بهم گفت بی‌بی. بچه‌هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می‌کنم می‌بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضام باشه. با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت. یکی از قاب عکس‌ها را برداشت. بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت: _ببین چه شبیه همن. و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان‌تر شده با ریش.... ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 آدم را گفت هبوط تو موقت است به من بازمی گردی آدم اما خانه ساخت... ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 😇سلام سلام 🟣ببینم، شما هم این روزها با معضل شبکه‌های مجازی و فیلترینگ و اینستاگرام و بلاگرها و شاخ‌های مجازی و سلبریتی‌ها و اخبار زرد و کمپین‌ها و... مشکل پیدا کردید؟😑🤦‍♀ 🧐🤔دوست دارید یکم ریشه‌ای‌تر بریم سراغ تک‌تک این معضلات و ماجراها؟ ✅پس لطفا با بخش کانال همراه باشید و قسمت‌های مختلفش رو از دست ندید!📎📝 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال 💢همونطور که می‌دونید، ما در عصر ارتباطات و اطلاعات، یا عصر رایانه و دیجیتال زندگی می‌کنیم. 💬ارتباطات و تعاملات انسانی به قدری مهمه که عصر امروز، «عصر ارتباطات» نامگذاری شده. ♦️اما انواع ارتباط، چی هست؟ 🤔 🔺ارتباط مستقیم و شخصی 🔻ارتباط غیرمستقیم و غیرشخصی 🔺ارتباط جمعی ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
📚💌 📗 📙کتاب لاله ها و سنگ ها ✍ نوشته محمد هاشمی 🔖داستان هایی از زندگی بانوان شهید" کوششی است برای به تصویر کشیدن گوشه ای از دریای بی پایان مهر، عطوفت و پاکی انسان هایی که با نثار گوهر وجود خود، درخت آزادی و آبادی این سرزمین را سرسبز نگاه داشتند. 📒کسانی که در پیشگاه خداوند مأجور و در میان خلق خدا مهجورند. زندگی سراسر از پاکی آنان می تواند سرمشقی نیکو برای هر انسان آزاده و به ویژه زنان و دختران پاک سیرت در دنیای پر از رنگ و نیرنگ امروز باشد. گزیده✂️کتاب 📕صدای پیرمرد از کوچه به گوش می‌رسید: «پرتقال، پرتقال بم، بمیه بدو. شیرین و آبداره پرتقال». فاطمه نگاهی به فخری کرد. برق شیطنت در چهرۀ کودکانۀ هر دو درخشید. با آن‌که قول داده بودند از خانه خارج نمی‌شوند و شش دانگ حواسشان به زهرا خواهد بود، امّا خواب او آن‌قدر عمیق به نظر می‌رسید که هر دو هم‌زمان تصمیم گرفتند به کوچه بدوند. 📓این کتاب را انتشارات ستاره ها در ۱۴۰ صفحه منتشر کرده است. 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان‌تر شده با ریش... _وای ارشیا! این عکسو ببین. انگار تویی ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد: _آره. خیلی شبیهه. ریحانه پرسید: _پسرتون هستن؟ _بله پسرمه، علیرضاست. شهید شده. سی ساله که ندیدمش. دلم براش پر می‌زنه. _آخی، خدا رحمتشون کنه بی‌بی جان _خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن. باید بگی خدا درجاتشون رو بالا ببره. _بله حق باشماست. _چی بگم از کارای خدا. همین که دیشب خوابش رو دیدم و امروز شما رو دیدم، بازم کرور کرور شکر درگاهش. عمر دوباره گرفتم مادر. _خدا صبر بده بهتون. شفیع شما هستن. _ان شاالله. حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد. و بحث ناتمام ماند. چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی‌بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه‌ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال‌های بی‌جواب مانده و کنجکاوی زیاد. فکر می‌کرد کاسه‌ای زیر نیم کاسه بوده. در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت: _اِ اینجا رو دیدی ارشیا؟ نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم. چه دل پر دردی داره بی‌بی. این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟ _نمی‌دونم. شاید... بریم؟ _آخه... _لطفا بریم ریحانه، سرم درد می‌کنه. _باشه به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده. حتی رفتارهای ارشیا و بی‌بی. اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت. آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند، رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش. می‌دانست به همین زودی‌ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق‌های بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه‌دار می‌شوند و هربار او ری‌اکشنی وحشتناک‌تر از بار قبل داشت. همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود. تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می‌شد که با صدای ناله‌های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می‌دید. به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس‌نفس می‌زد و مثل برق گرفته‌ها از جا پرید. _خوبی؟ _خودش بود _کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست. _ولی شبیه خواب نبود. انگار بیدار بودم. _خیره ایشالا... _خودش بود ریحانه نه؟ _کی؟ _علیرضا دستی به موهای آشفته‌اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده. _باید بریم خونه‌ی بی‌بی _الان؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟ سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت: _فردا صبح میریم ت... _الان _چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟ _الان بریم... لطفا. _گیج شدم بخدا؛ نمی‌فهمم چه خبره. _توضیحش مفصله اما...فکر می‌کنم علیرضا عموم بوده و بی‌بی هم... مادربزرگم! ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
💌 دنیای ما خیلی قشنگه اما یادمون باشه که همه چیزای قشنگ دائمی و همیشگی نیستن... 😊✌️ صبح شده، خیر باشه♡ ☀️ 🦋 @yek_hesse_khob 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞 ♦️عجیب‌تر از بلاگر‌ای مجازی، پدر و مادرایی هستن که بچه‌شونو تبدیل به بلاگر و بچه‌مانکن کردن و از اونا ماشین چاپ پول یا کودک کار ساختن! 📸 🤳 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ♦️انواع ارتباط، چی هست؟ 🤔 🔺ارتباط مستقیم و شخصی: یک نوع ارتباط گرفتن بدون واسطه‌ست. مثل گفتگو و حرف زدنِ دو نفر باهم. ارتباط شخصی، درواقع ارتباط دوستانه و صمیمانه‌‌ای هست. 🔻ارتباط غیرمستقیم و غیرشخصی: این نوع ارتباط بین فرستنده و گیرنده، باواسطه هست. وقتی که پیام با وسایل ارتباطی مثل کتاب و مجله و موبایل، ردوبدل می‌شود. 🔺ارتباط جمعی⁉️ ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
هدایت شده از یک حس خوب
📚💌📚 🌸رمان 🦋 را در کانال بخوانید...👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔 📚 🦋 💌 کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده. ارشیا با همان چهره‌ی مشوش در زد. چند دقیقه‌ای طول کشید و بعد بی‌بی با چادر رنگی و مقنعه‌ی سفید در را باز کرد. با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز. درست مثل دیروز. ریحانه که سکوت ارشیا را دید، خودش دهان باز کرد: _سلام بی‌بی. مهمون بی‌موقع نمی‌خواین؟ _علیک‌سلام مادر. قدمتون رو چشم من. خیر باشه. _والا چه عرض کنم. اگه اجازه بدین چند دقیقه‌ای وقتتون رو بگیریم. _خیلی خوش اومدین عزیزم. بفرمایید. و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد. حالا به همان پشتی‌های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم، توی استکان‌های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی‌بی صبور بود، برعکس ریحانه. _خواب دیدم. بی‌بی سرش را تکان داد، به قاب عکس‌ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت: _خیره ان‌شاالله پسرم. چه خوابی؟ _خواب پسر شما رو. شبیه من بود، خیلی زیاد. آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد: _توی حیاط همین خونه بودیم، من و بابا و شما. مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن. خونه شلوغ بود و شما بی‌تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش. می‌ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه‌ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود، غم موج می‌زد. لباسش خاکی بود و پوتینش گلی. به این فکر می‌کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من. بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بی‌بی رو بیشتر از این منتظر نذار" نفهمیدم حرفشو. پاش می‌لنگید وقتی رفت سمت در. چفیه‌ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه‌ی درخت انجیر؛ بعدم رفت. ریحانه به شانه‌های لرزان بی‌بی نگاه کرد. گوشه‌ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می‌گفت. اما چند ثانیه که گذشت، چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود. ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل‌های ریز و درشت چادر نماز بی‌بی گم شد. نفهمید چه شده و فقط شوکه‌تر از پیش شد. بی‌بی همانطور که با مهر سر ارشیا را نوازش می‌کرد گفت: _گفتم که مرده ماییم نه شهدا. از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه، دلم هری ریخت پایین. مگه داریم غریبه‌ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه می‌شه مادربزرگی اسم نوه‌ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ مگه میشه بوش رو نشناسه؟ هرچی بابات بی‌معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه‌لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر. آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی. ریحانه با بهت گفت: _یکی به من می‌گه چه خبره؟ ش... شما مه‌لقا رو چجوری می‌شناسین؟ نوه‌ی ارشد؟ اینجا چه خبره؟ _خبرای خوش گل‌به‌سر عروس. _عروس؟ ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی‌بی با چشم‌هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی‌بی، مادربزرگ منه؟ ... 📨 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
33.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 قربون کبوترای حرمت امام حسن ع تو منو رها کنی کجا برم ؟ امام حسن (ع) نمیتونم دیگه کربلا برم امام حسن(ع) امام حسنی‌ام 💚 @yek_hesse_khob 🆔
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ♦️انواع ارتباط، چی هست؟ 🤔 🔺ارتباط مستقیم و شخصی 🔻ارتباط غیرمستقیم و غیرشخصی 🔺ارتباط جمعی⁉️ 🌀یک نوع ارتباط که از اسمش مشخصه، جمعی و غیر مستقیم هست. 💢ارتباط جمعی، چطور اتفاق می‌افته؟ ▫️به وسیله‌ی رادیو، تلویزیون، مطبوعات، رسانه‌های گروهی و شبکه‌های مجازی مثل تلگرام، اینستاگرام، واتساپ و... ♦️جالبه که ارتباط جمعی، بین هزاران یا صدها نفر از افرادی که همدیگر رو نمی‌شناسند، به وجود میاد. 💬و ما برای ارتباط جمعی، محدودیت زمانی و مکانی نداریم. می‌تونیم هرجا و هر زمانی برقرار کننده‌ی اون باشیم. مثل استفاده از شبکه‌های اجتماعی که همیشه و همه‌جا می‌تونن در دسترس‌مون باشن. ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
🌿 یا اباعبدالله ♡ در میان نامه اعمال در محشر فقط روزهایی که برایت گریه کردم دیدنی ست... ♥️ ✋🏻 🌿 @yek_hesse_khob 🦋
🌾 💌یا ایّها العَزیز... صدای آمدنت را به گوش ما برسان! زمان غیبت خود را به انتها برسان...🤍 🪴 🌸 @yek_hesse_khob 🦋
هدایت شده از یک حس خوب
☎️ 📲 🧑‍💻عصر دیجیتال ⁉️مدل ارتباطیِ امروزی با مدل ارتباطی قدیمی چه فرقی داره؟ 👥قدیم‌ترها، ارتباط، چهره به چهره و رو‌در رو شکل می‌گرفت. 📲📺اما حالا وسایل ارتباط جمعی مثل رادیو، تلویزیون و موبایل، شکل و مدل ارتباط گرفتن رو عوض کردن. 📞در واقع امروزه ما دیگه نیازی به دیدن آدم‌ها برای رسوندن یک پیام نداریم. 💻بدون تماس مستقیم و با ابزارهایی که در اختیارمون هست، می‌تونیم ارتباط برقرار کنیم. ... 💻 🌐 📺 👑 📲 🦋 https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 اومدم به پابوسی مشهد، امشبو عزاداره ایران... سفره‌ی عزاداری‌ها باز جمع می‌شه با دستای سلطان... ♥️ 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
🖤 به بام انس تو خو کرده‌ام چون کفتر جلدی که از هر گوشه‌ای پَر وا کنم پیش تو می‌آیم 🦋 @yek_hesse_khob 🆔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اتحادیه جهانی کشتی، تمرین تیم ملی کشتی آزاد را با مداحی محمود کریمی منتشر کرد! ❤️ 🦋 @yek_hesse_khob 🆔