eitaa logo
یک نفر از هشتاد میلیون
593 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
745 ویدیو
22 فایل
ارسال پیام 👇 🔴 @yekaz_80 👈 ... استفاده از مطالب کانال چه با ذکر منبع چه بدون ذکر منبع آزاد است. مطالب بازنشر شده #جهت_اطلاع جهت تأمین نیازهای بصیرتی منتشر می شود. انتشار مطلبی از یک شخص، روزنامه، سایت یا کانال به معنی تایید آن نمی باشد!!
مشاهده در ایتا
دانلود
. ✳️ چند سال پیش برای هماهنگی بخشی از یک برنامه رفته بودیم پادگان شهرمان. مسئول پادگان، حاج آقا روحانی خوش مشربی بود و چون شور و علاقه ما را دید خوب تحویلمان گرفت و با خاطره ای، حسابی کرد. 👈 ایشان نقل کرد زمان یک بار در منطقه ای از ماموریت بودیم و مشغول و منم امام جماعت... ✅ وسط نماز جماعت بود که حمله هوایی سنگینی شروع کرد و با سر و صدای ایجاد شده و شلوغی فضا، متوجه شدم مأمومین یا برای حفظ جان یا برای رفتن سر پست و انجام وظیفه نماز جماعت را شکسته اند و دقت که کردم احساس کردم دیگر کسی پشت سرم نمانده است!! منم کمی سبک سنگین کردم و روی وظیفه نماز را شکستم که وقت هست بعدا میخوانم و خواستم بدوم طرف سنگرها که ...... 😔 حاج آقا به اینجای خاطره که رسید سرد روی پیشانیش نشست و با گوشه دست قطرات بی اختیارش رو پاک کرد و گفت: 👈 منم نماز را که شکستم بدوم طرف سنگرها، دو قدم که برداشتم دیدم هنوز سر نماز جماعت بود!!!! با دیدن این صحنه برگشتم و با شرمندگی این بار من امام جماعت، نماز را به این مأموم در میدان اقتدا کردم!!! 👌 آن ، آن یک نفر که تا آخر استوار مانده و سر نماز و مرا هم مثل خیلی ها کرده بود، فرمانده متواضع ارتشی شهید بود... ++++++ ⭕️کانال یک نفر از هشتاد میلیون @yekaz80 🆔 ارتباط با ما @yekaz_80 ✅ استفاده از مطالب کانال چه با ذکر منبع چه بدون ذکر منبع آزاد است .
🌴 به داد ما هم می رسی آیا؟؟!! 👈چند ماه پیش، یک شب دم دمای اذان صبح که بلند شده بودم برای ، داشتم وضو می گرفتم که بی مقدمه و به قول امروزی ها یاد یک محکمی افتادم که چندین سال پیش خورده بودم... 🤔جالبه که کلاً یادم رفته بود سی سال پیش در روز عاشورایی، سردسته هیئت (شاخصی، واخصی) یک سنگینی به هم زده بود و چرا نصف شبی بعد این همه سال یاد اون افتادم برا خودم هم جای تعجب داشت!!!! ✳️بچه که بودیم با رفقا به خصوص رفیق جینگم، دوست داشتیم حرکت کنیم ؛ یعنی قاطی دسته نشیم که مجبور بشیم از دست همدیگه بگیریم و با دسته و با نظم خاصی حرکت کنیم، دوست داشتیم آزاد اطراف دسته یا جلو و عقب دسته عزاداری بدویم و شلوغ بازی کنیم و بچرخیم تو هیئت های دیگه خبر بگیریم و برگردیم... 🌓سردسته هیئت گویان عموی بود..... بهش می گفتند ، یه مرد قوی هیکل و البته که سیبیلو روز که دسته، طبق معمول محلّه های دیگه رو می چرخید طبق معمول من و داخل دسته نبودیم و جلوتر رفته بودیم برا بازیگوشی و ... 👈از یه راه فرعی که دوان دوان برمی گشتیم بریم داخل دسته، نا غافل رو در رو شدیم با اول دسته و که دسته رو ول کرده بود برا کشیدن سیگار و جلو همه داشت حرکت می کرد. 🔦آقا که یحتمل از جای دیگری هم ناراحت بود، به ما که رسید سیگارشو انداخت کنار و انگشتی کشید زیر سیبیلش و به جاوید گفت از کجا؟ تا خواست بگه عمو.... سردسته با دست بی هوا یه چک شلاقی خوابوند زیر گوش من!!! 😱 مخم سوت کشید ولی بیشتر سوزش من به خاطر این بود که تو عالم بچگی قشنگ حالیم بود که طرف رو که برادر زادش بود نزد و منم به خاطر که با دایی داشت و کینه ای زد... بد جور دلم شکست اما بعدا ها کلا قصه این یادم رفته بود تا اون شبی که یه هو یاد و اون سیلی آبدارش افتادم و هنوز وضو رو تمام نکرده بودم که با وجود که از داشتم به دلم افتاد و به خاطر گو بودنش بعد سی سال به خاطر (ع) بخشیدمش!! 🌴نماز صبح رو که خوندم طبق معمول گوشیم رو روشن کردم تا چرخی تو بزنم که پیامکی اومد..... ✳️ بود 😱 نوشته بود فوت کرده و زمان تشییع و مجلس ختم رو فرستاده بود!!!! 👌خشکم زد و تازه فهمیدم چرا بعد سی سال به یاد که بهم شده افتادم و به انداختند به خاطر سردسته حسینی رو حلال کنم!!! درست زمانی که طرف به این بخشش نیاز داشته!! 🙏و ذهنم در این درگیر این شده که جان! زمان جان کندن من گناهکار غافل، به داد ما هم خواهی رسید آیا؟؟؟ 🔺کانال یک نفر از هشتاد میلیون @yekaz80 🎤ارتباط با ما @yekaz_80
🌴 به داد ما هم می رسی آیا؟؟!! 👈چند ماه پیش، یک شب دم دمای اذان صبح که بلند شده بودم برای ، داشتم وضو می گرفتم که بی مقدمه و به قول امروزی ها یاد یک محکمی افتادم که چندین سال پیش خورده بودم... 🤔جالبه که کلاً یادم رفته بود سی سال پیش در روز عاشورایی، سردسته هیئت (شاخصی، واخصی) یک سنگینی به هم زده بود و چرا نصف شبی بعد این همه سال یاد اون افتادم برا خودم هم جای تعجب داشت!!!! ✳️بچه که بودیم با رفقا به خصوص رفیق جینگم، دوست داشتیم حرکت کنیم ؛ یعنی قاطی دسته نشیم که مجبور بشیم از دست همدیگه بگیریم و با دسته و با نظم خاصی حرکت کنیم، دوست داشتیم آزاد اطراف دسته یا جلو و عقب دسته عزاداری بدویم و شلوغ بازی کنیم و بچرخیم تو هیئت های دیگه خبر بگیریم و برگردیم... 🌓سردسته هیئت گویان عموی بود..... بهش می گفتند ، یه مرد قوی هیکل و البته که سیبیلو روز که دسته، طبق معمول محلّه های دیگه رو می چرخید طبق معمول من و داخل دسته نبودیم و جلوتر رفته بودیم برا بازیگوشی و ... 👈از یه راه فرعی که دوان دوان برمی گشتیم بریم داخل دسته، نا غافل رو در رو شدیم با اول دسته و که دسته رو ول کرده بود برا کشیدن سیگار و جلو همه داشت حرکت می کرد. 🔦آقا که یحتمل از جای دیگری هم ناراحت بود، به ما که رسید سیگارشو انداخت کنار و انگشتی کشید زیر سیبیلش و به جاوید گفت از کجا؟ تا خواست بگه عمو.... سردسته با دست بی هوا یه چک شلاقی خوابوند زیر گوش من!!! 😱 مخم سوت کشید ولی بیشتر سوزش من به خاطر این بود که تو عالم بچگی قشنگ حالیم بود که طرف رو که برادر زادش بود نزد و منم به خاطر که با دایی داشت و کینه ای زد... بد جور دلم شکست اما بعدا ها کلا قصه این یادم رفته بود تا اون شبی که یه هو یاد و اون سیلی آبدارش افتادم و هنوز وضو رو تمام نکرده بودم که با وجود که از داشتم به دلم افتاد و به خاطر گو بودنش بعد سی سال به خاطر (ع) بخشیدمش!! 🌴نماز صبح رو که خوندم طبق معمول گوشیم رو روشن کردم تا چرخی تو بزنم که پیامکی اومد..... ✳️ بود 😱 نوشته بود فوت کرده و زمان تشییع و مجلس ختم رو فرستاده بود!!!! 👌خشکم زد و تازه فهمیدم چرا بعد سی سال به یاد که بهم شده افتادم و به انداختند به خاطر سردسته حسینی رو حلال کنم!!! درست زمانی که طرف به این بخشش نیاز داشته!! 🙏و ذهنم در این درگیر این شده که جان! زمان جان کندن من گناهکار غافل، به داد ما هم خواهی رسید آیا؟؟؟ //////// 🔺کانال یک نفر از هشتاد میلیون @yekaz80 🎤ارتباط با ما @yekaz_80
🌴 به داد ما هم می رسی آیا؟؟!! 👈چند ماه پیش، یک شب دم دمای اذان صبح که بلند شده بودم برای ، داشتم وضو می گرفتم که بی مقدمه و به قول امروزی ها یاد یک محکمی افتادم که چندین سال پیش خورده بودم... 🤔جالبه که کلاً یادم رفته بود سی سال پیش در روز عاشورایی، سردسته هیئت (شاخصی، واخصی) یک سنگینی به هم زده بود و چرا نصف شبی بعد این همه سال یاد اون افتادم برا خودم هم جای تعجب داشت!!!! ✳️بچه که بودیم با رفقا به خصوص رفیق جینگم، دوست داشتیم حرکت کنیم ؛ یعنی قاطی دسته نشیم که مجبور بشیم از دست همدیگه بگیریم و با دسته و با نظم خاصی حرکت کنیم، دوست داشتیم آزاد اطراف دسته یا جلو و عقب دسته عزاداری بدویم و شلوغ بازی کنیم و بچرخیم تو هیئت های دیگه خبر بگیریم و برگردیم... 🌓سردسته هیئت گویان عموی بود..... بهش می گفتند ، یه مرد قوی هیکل و البته که سیبیلو روز که دسته، طبق معمول محلّه های دیگه رو می چرخید طبق معمول من و داخل دسته نبودیم و جلوتر رفته بودیم برا بازیگوشی و ... 👈از یه راه فرعی که دوان دوان برمی گشتیم بریم داخل دسته، نا غافل رو در رو شدیم با اول دسته و که دسته رو ول کرده بود برا کشیدن سیگار و جلو همه داشت حرکت می کرد. 🔦آقا که یحتمل از جای دیگری هم ناراحت بود، به ما که رسید سیگارشو انداخت کنار و انگشتی کشید زیر سیبیلش و به جاوید گفت از کجا؟ تا خواست بگه عمو.... سردسته با دست بی هوا یه چک شلاقی خوابوند زیر گوش من!!! 😱 مخم سوت کشید ولی بیشتر سوزش من به خاطر این بود که تو عالم بچگی قشنگ حالیم بود که طرف رو که برادر زادش بود نزد و منم به خاطر که با دایی داشت و کینه ای زد... بد جور دلم شکست اما بعدا ها کلا قصه این یادم رفته بود تا اون شبی که یه هو یاد و اون سیلی آبدارش افتادم و هنوز وضو رو تمام نکرده بودم که با وجود که از داشتم به دلم افتاد و به خاطر گو بودنش بعد سی سال به خاطر (ع) بخشیدمش!! 🌴نماز صبح رو که خوندم طبق معمول گوشیم رو روشن کردم تا چرخی تو بزنم که پیامکی اومد..... ✳️ بود 😱 نوشته بود فوت کرده و زمان تشییع و مجلس ختم رو فرستاده بود!!!! 👌خشکم زد و تازه فهمیدم چرا بعد سی سال به یاد که بهم شده افتادم و به انداختند به خاطر سردسته حسینی رو حلال کنم!!! درست زمانی که طرف به این بخشش نیاز داشته!! 🙏و ذهنم در این درگیر این شده که جان! زمان جان کندن من گناهکار غافل، به داد ما هم خواهی رسید آیا؟؟؟ //////// 🔺کانال یک نفر از هشتاد میلیون @yekaz80 🎤ارتباط با ما @yekaz_80
🌴 به داد ما هم می رسی آیا؟؟!! 👈چند ماه پیش، یک شب دم دمای اذان صبح که بلند شده بودم برای ، داشتم وضو می گرفتم که بی مقدمه و به قول امروزی ها یاد یک محکمی افتادم که چندین سال پیش خورده بودم... 🤔جالبه که کلاً یادم رفته بود سی سال پیش در روز عاشورایی، سردسته هیئت (شاخصی، واخصی) یک سنگینی به هم زده بود و چرا نصف شبی بعد این همه سال یاد اون افتادم برا خودم هم جای تعجب داشت!!!! ✳️بچه که بودیم با رفقا به خصوص رفیق جینگم، دوست داشتیم حرکت کنیم ؛ یعنی قاطی دسته نشیم که مجبور بشیم از دست همدیگه بگیریم و با دسته و با نظم خاصی حرکت کنیم، دوست داشتیم آزاد اطراف دسته یا جلو و عقب دسته عزاداری بدویم و شلوغ بازی کنیم و بچرخیم تو هیئت های دیگه خبر بگیریم و برگردیم... 🌓سردسته هیئت گویان عموی بود..... بهش می گفتند ، یه مرد قوی هیکل و البته که سیبیلو روز که دسته، طبق معمول محلّه های دیگه رو می چرخید طبق معمول من و داخل دسته نبودیم و جلوتر رفته بودیم برا بازیگوشی و ... 👈از یه راه فرعی که دوان دوان برمی گشتیم بریم داخل دسته، نا غافل رو در رو شدیم با اول دسته و که دسته رو ول کرده بود برا کشیدن سیگار و جلو همه داشت حرکت می کرد. 🔦آقا که یحتمل از جای دیگری هم ناراحت بود، به ما که رسید سیگارشو انداخت کنار و انگشتی کشید زیر سیبیلش و به جاوید گفت از کجا؟ تا خواست بگه عمو.... سردسته با دست بی هوا یه چک شلاقی خوابوند زیر گوش من!!! 😱 مخم سوت کشید ولی بیشتر سوزش من به خاطر این بود که تو عالم بچگی قشنگ حالیم بود که طرف رو که برادر زادش بود نزد و منم به خاطر که با دایی داشت و کینه ای زد... بد جور دلم شکست اما بعدا ها کلا قصه این یادم رفته بود تا اون شبی که یه هو یاد و اون سیلی آبدارش افتادم و هنوز وضو رو تمام نکرده بودم که با وجود که از داشتم به دلم افتاد و به خاطر گو بودنش بعد سی سال به خاطر (ع) بخشیدمش!! 🌴نماز صبح رو که خوندم طبق معمول گوشیم رو روشن کردم تا چرخی تو بزنم که پیامکی اومد..... ✳️ بود 😱 نوشته بود فوت کرده و زمان تشییع و مجلس ختم رو فرستاده بود!!!! 👌خشکم زد و تازه فهمیدم چرا بعد سی سال به یاد که بهم شده افتادم و به انداختند به خاطر سردسته حسینی رو حلال کنم!!! درست زمانی که طرف به این بخشش نیاز داشته!! 🙏و ذهنم در این درگیر این شده که جان! زمان جان کندن من گناهکار غافل، به داد ما هم خواهی رسید آیا؟؟؟ 🔺کانال یک نفر از هشتاد میلیون @yekaz80 🎤ارتباط با ما @yekaz_80