#خاطرات_محرم
🌴نوجوون بودم و #هیئت محله مون تازه دسته #زنجیر_زنی راه انداخته بود، خیلی #ذوق داشتیم برا زدن طبل و زنجیر
جلو مسجد آقایی پشت وانت بلندگوها #زنجیر پخش میکرد تا دسته #حسینی راه بیفته...
🌲نوبت به #کوچکترها رسید و منم مثل بقیه پسرها خودمو کشیدم جلو، رفتم رو سپر وانت و دستم رو دراز کردم برا گرفتن #زنجیر که...
🔘یکی از #بزرگترهای هیئت با صدای زمختش داد زد:
#مشد_اسماعیل به این پسر #زنجیر نده!!!
گفت چرا حاجی؟
منم که چشام سیاهی رفت به زور شنیدم که این پسر پیرهن #سیاه نپوشیده، نمیخاد تو دسته #زنجیرزن ها باشه!!!
◼️نمی دونم چه جوری خودمو رسوندم خونه و چی به #مادرم گفتم که بلند شد رفت خونه مادربزرگم و با پبراهن #سیاه کهنه و گشاد داییم برگشت...
✔️فردا تو هیئت برا منم #زنجیر دادند و #حاجی محله هم لابد خوش خوشانش شد که #امر_به_معروف کرده یه بچه سیزده ساله رو
👌پس فردا #مادرم که از نماز جماعت برگشت #اشک_هاش رو پاک کرده بود ولی معلوم بود گریه کرده، گفتم چی شده مامان؟
🌴گفت خانوم #مشد_اسماعیل اومده که #سید_خانوم به #پسرت بگو #اسماعیل رو حلال کنه🙏
👈پرسیدم چی شده مگه؟
گفت دقیق نمی دونم، فقط گفت دیشب خواب دیده که #هیئت زنجیرزنان محله #کربلا بوده و یه عده رو داخل #هیئت راه نمی دادند ولی #پسر نوجوانی با #پیراهن_سفیدش داخل حرم آقامون #میاندار بوده!!!!
🌲🌲🌲🌲
👌الان بعد سی سال اون #حاجی هیئت، پیرمردی دوست داشتنی شده و #بابابزرگ بچه های خودم و #داداشمه..
همون داداشی که اتفاقا #باجاناقمه😉😉
🖊آره.... اینم که چه جوری میشه از #حاجیی که #یک زنجیر بهت نداد بیست سال بعدش #دو تا دختر گرفت، خودش داستان دیگری است!!!!
////////
🌓کانال یک نفر از هشتاد میلیون
@yekaz80
🖌ارتباط با ما
@yekaz_80
✔️استفاده از مطالب کانال چه با ذکر منبع، چه بدون ذکر منبع آزاد است
🌴#حسین_جان به داد ما هم می رسی آیا؟؟!!
👈چند ماه پیش، یک شب دم دمای اذان صبح که بلند شده بودم برای #نماز، داشتم وضو می گرفتم که بی مقدمه و به قول امروزی ها #یه_هویی یاد یک #سیلی محکمی افتادم که چندین سال پیش خورده بودم...
🤔جالبه که کلاً یادم رفته بود سی سال پیش در روز عاشورایی، سردسته هیئت #شاه_حسین #وای_حسین (شاخصی، واخصی) یک #سیلی سنگینی به هم زده بود و چرا نصف شبی بعد این همه سال یاد اون افتادم برا خودم هم جای تعجب داشت!!!!
✳️بچه که بودیم با رفقا به خصوص #جاوید رفیق جینگم، دوست داشتیم #دور_و_بر #دسته حرکت کنیم ؛ یعنی قاطی دسته نشیم که مجبور بشیم از دست همدیگه بگیریم و با دسته و با نظم خاصی حرکت کنیم،
دوست داشتیم آزاد اطراف دسته یا جلو و عقب دسته عزاداری بدویم و شلوغ بازی کنیم و بچرخیم تو هیئت های دیگه خبر بگیریم و برگردیم...
🌓سردسته هیئت #شاه_حسین گویان عموی #جاوید بود..... بهش می گفتند #ناغی_عم_اوغلی، یه مرد قوی هیکل #کفترباز و البته که سیبیلو
روز #عاشورا که دسته، طبق معمول محلّه های دیگه رو می چرخید طبق معمول من و #جاوید داخل دسته نبودیم و جلوتر رفته بودیم برا بازیگوشی و ...
👈از یه راه فرعی که دوان دوان برمی گشتیم بریم داخل دسته، نا غافل رو در رو شدیم با اول دسته و #ناغی_عم_اوغلی که دسته رو ول کرده بود برا کشیدن سیگار و جلو همه داشت حرکت می کرد.
🔦آقا #نقی که یحتمل از جای دیگری هم ناراحت بود، به ما که رسید سیگارشو انداخت کنار و انگشتی کشید زیر سیبیلش و به جاوید گفت از کجا؟
#جاوید تا خواست بگه عمو....
سردسته با دست #سنگینش بی هوا یه چک شلاقی خوابوند زیر گوش من!!!
😱 مخم سوت کشید ولی بیشتر سوزش من به خاطر این بود که تو عالم بچگی قشنگ حالیم بود که طرف #جاوید رو که برادر زادش بود نزد و منم به خاطر #اختلافی که با دایی #کفتربازم داشت #محکم و کینه ای زد... بد جور دلم شکست
اما بعدا ها کلا قصه این #سیلی یادم رفته بود تا اون #نصف شبی که یه هو یاد #ناغی_عم_اوغلی و اون سیلی آبدارش افتادم و هنوز وضو رو تمام نکرده بودم که با وجود #کینه_ای که از #نقی داشتم به دلم افتاد و به خاطر #شاه_حسین گو بودنش بعد سی سال به خاطر #امام_حسین(ع) بخشیدمش!!
🌴نماز صبح رو که خوندم طبق معمول گوشیم رو روشن کردم تا چرخی تو #فضای_مجازی بزنم که پیامکی اومد.....
✳️ #جاوید بود 😱 نوشته بود #عمو_نقی فوت کرده و زمان تشییع و مجلس ختم رو فرستاده بود!!!!
👌خشکم زد و تازه فهمیدم چرا بعد سی سال به یاد #ظلمی که بهم شده افتادم و به #دلم انداختند به خاطر #حسین سردسته حسینی رو حلال کنم!!! درست زمانی که طرف به این بخشش نیاز داشته!!
🙏و ذهنم در این #ایام_محرم درگیر این شده که #حسین جان! زمان جان کندن من گناهکار غافل، به داد ما هم خواهی رسید آیا؟؟؟
#خاطرات_محرم
🔺کانال یک نفر از هشتاد میلیون
@yekaz80
🎤ارتباط با ما
@yekaz_80
هدایت شده از یک نفر از هشتاد میلیون
#خاطرات_محرم
🌴نوجوون بودم و #هیئت محله مون تازه دسته #زنجیر_زنی راه انداخته بود، خیلی #ذوق داشتیم برا زدن طبل و زنجیر
جلو مسجد آقایی پشت وانت بلندگوها #زنجیر پخش میکرد تا دسته #حسینی راه بیفته...
🌲نوبت به #کوچکترها رسید و منم مثل بقیه پسرها خودمو کشیدم جلو، رفتم رو سپر وانت و دستم رو دراز کردم برا گرفتن #زنجیر که...
🔘یکی از #بزرگترهای هیئت با صدای زمختش داد زد:
#مشد_اسماعیل به این پسر #زنجیر نده!!!
گفت چرا حاجی؟
منم که چشام سیاهی رفت به زور شنیدم که این پسر پیرهن #سیاه نپوشیده، نمیخاد تو دسته #زنجیرزن ها باشه!!!
◼️نمی دونم چه جوری خودمو رسوندم خونه و چی به #مادرم گفتم که بلند شد رفت خونه مادربزرگم و با پبراهن #سیاه کهنه و گشاد داییم برگشت...
✔️فردا تو هیئت برا منم #زنجیر دادند و #حاجی محله هم لابد خوش خوشانش شد که #امر_به_معروف کرده یه بچه سیزده ساله رو
👌پس فردا #مادرم که از نماز جماعت برگشت #اشک_هاش رو پاک کرده بود ولی معلوم بود گریه کرده، گفتم چی شده مامان؟
🌴گفت خانوم #مشد_اسماعیل اومده که #سید_خانوم به #پسرت بگو #اسماعیل رو حلال کنه🙏
👈پرسیدم چی شده مگه؟
گفت دقیق نمی دونم، فقط گفت دیشب خواب دیده که #هیئت زنجیرزنان محله #کربلا بوده و یه عده رو داخل #هیئت راه نمی دادند ولی #پسر نوجوانی با #پیراهن_سفیدش داخل حرم آقامون #میاندار بوده!!!!
🌲🌲🌲🌲
👌الان بعد سی سال اون #حاجی هیئت، پیرمردی دوست داشتنی شده و #بابابزرگ بچه های #داداشمه..
همون داداشی که اتفاقا #باجاناقمه😉😉
🖊آره.... اینم که چه جوری میشه از #حاجیی که #یک زنجیر بهت نداد بیست سال بعدش #دو تا دختر گرفت، خودش داستان دیگری است!!!!
////////
🌓کانال یک نفر از هشتاد میلیون
@yekaz80
🖌ارتباط با ما
@yekaz_80
✔️استفاده از مطالب کانال چه با ذکر منبع، چه بدون ذکر منبع آزاد است
هدایت شده از یک نفر از هشتاد میلیون
#خاطرات_محرم
🌴نوجوون بودم و #هیئت محله مون تازه دسته #زنجیر_زنی راه انداخته بود، خیلی #ذوق داشتیم برا زدن طبل و زنجیر
جلو مسجد آقایی پشت وانت بلندگوها #زنجیر پخش میکرد تا دسته #حسینی راه بیفته...
🌲نوبت به #کوچکترها رسید و منم مثل بقیه پسرها خودمو کشیدم جلو، رفتم رو سپر وانت و دستم رو دراز کردم برا گرفتن #زنجیر که...
🔘یکی از #بزرگترهای هیئت با صدای زمختش داد زد:
#مشد_اسماعیل به این پسر #زنجیر نده!!!
گفت چرا حاجی؟
منم که چشام سیاهی رفت به زور شنیدم که این پسر پیرهن #سیاه نپوشیده، نمیخاد تو دسته #زنجیرزن ها باشه!!!
◼️نمی دونم چه جوری خودمو رسوندم خونه و چی به #مادرم گفتم که بلند شد رفت خونه مادربزرگم و با پبراهن #سیاه کهنه و گشاد داییم برگشت...
✔️فردا تو هیئت برا منم #زنجیر دادند و #حاجی محله هم لابد خوش خوشانش شد که #امر_به_معروف کرده یه بچه سیزده ساله رو
👌پس فردا #مادرم که از نماز جماعت برگشت #اشک_هاش رو پاک کرده بود ولی معلوم بود گریه کرده، گفتم چی شده مامان؟
🌴گفت خانوم #مشد_اسماعیل اومده که #سید_خانوم به #پسرت بگو #اسماعیل رو حلال کنه🙏
👈پرسیدم چی شده مگه؟
گفت دقیق نمی دونم، فقط گفت دیشب خواب دیده که #هیئت زنجیرزنان محله #کربلا بوده و یه عده رو داخل #هیئت راه نمی دادند ولی #پسر نوجوانی با #پیراهن_سفیدش داخل حرم آقامون #میاندار بوده!!!!
🌲🌲🌲🌲
👌الان بعد سی سال اون #حاجی هیئت، پیرمردی دوست داشتنی شده و #بابابزرگ بچه های #داداشمه..
همون داداشی که اتفاقا #باجاناقمه😉😉
🖊آره.... اینم که چه جوری میشه از #حاجیی که #یک زنجیر بهت نداد بیست سال بعدش #دو تا دختر گرفت، خودش داستان دیگری است!!!!
////////
🌓کانال یک نفر از هشتاد میلیون
@yekaz80
🖌ارتباط با ما
@yekaz_80
✔️استفاده از مطالب کانال چه با ذکر منبع، چه بدون ذکر منبع آزاد است
🌒 تو با دلها چه می کنی #حسین (ع) ؟؟
#خاطرات_محرم
👈 هفته قبل رفته بودم محلّه قدیمی مون.
بچه های #هیأت محلّه داشتن داربست و بنر می زدند و حسابی شلوغ بود.
از بالای #داربست یه صدای آشنا ولی #خش_دار از پایین آچار خواست و جوون پایینی گفت #یا_علی و آچار رو انداخت بالا .
هر دو صدا آشنا اومد به نظرم،
نگاهشون کردم ، گفتم خدا قوّت، اجرتون با #علی_اکبرِ حسین(ع)
چاق سلامتی دو جمله ای و گرم کردند و رد شدیم.
با خودم گفتم:
👌 تو با دلها چه می کنی #حسین(ع)؟
جوون بالایی رو ،خبر آخری که داشتم بستری شدنش تو کمپ ترک اعتیاد بود و جوون پایینی رو مست بود گرفته بودند.....
ما تصوّر می کنیم که :
#اسلام را فعالیّت های فرهنگیِ سطحیِ ما #زنده_نگه_داشته_است . وای بر ما !!!
++++
✳️ کانال یک نفر از هشتاد میلیون
🔻 @yekaz80
👈 ارتباط با ما
🔻 @yekaz_80
🍀
👌فقط خودش از دلها خبر دارد!!
#خاطرات_محرم
👈 زمان دانشجویی یه سال ماه محرم قرار گذاشتن هر شب یه استان یا قومیّتی هیئت عزاداری رو سنتی مدیریت کنند.
▪️یه شب بچه های خوزستان و یه شب لُرها و شب دیگه شمالی ها و ....
شب عزاداری آذربایجانی ها هم مشخص شد و رفتیم برا برنامه ریزی
منم عادت داشتم کاری رو بسپرند بهمون بچسبانیمش به سقف؛
پیشنهاد دادم اطلاع رسانی برنامه رو بکشانیم همه دانشگاههای تهران؛ بروبچ ترک رو هیجانی کنیم بیان و به عبارتی بترکانیم؛
دو تا از بچه مثبت های محافظه کار مخالفت کردن که اولا هئیت امام حسین(ع) را صحنه لشکرکشی و #شهرت_بازلیق نکنین و ضمنا حراست هم مجوز نمی ده، به خصوص که میخاین قبل مراسم اصلی در تکیه، هیئت رو شاخصی واخصی(شاه حسین، وای حسین) در سطح خوابگاه و کوی اساتید بکشید!!
گفتم گرفتن مجوز حراست با شما بچه مثبت ها، ضمنا به حراست بگید بیرون فقط یه اطلاعیه می دیم به دانشگاه شهید رجایی که نزدیکمون هست!!
نشان دادنِ اتحادِ ترکها هم حتما لازمه برا زدن پوز وزیرِ کشور و وزیر فرهنگ ضدِ ترکِ #خاتمی.
بحث زیاد شد و خلاصه قانعشون کردم.
کمیته ها مشخص شد.
هر چی دانشگاه و خوابگاه بود تهران لیست کردیم و
اولین کار پیدا کردن #مداح چشم پر کن بود!!
کمیته هماهنگی ما بودیم؛ تقریبا تابلوی دانشجویای ترک تهران
📌رزومه ها را کامل که نمی شود نوشت! 😉
قابل نشرشان
حمزه برادر شهید بود و خوب می خواند؛ از #سلیم_موذن زاده تا #کونول_خاسیوا، می گفتیم جانبازه؛
ممد بچه آستارا بود و گاها با رفقاش #هایدی_سویله می شد اما دوران راهنمایی تو مدرسه سر صف قرآن خوان بود و تو روضه گریه خوب می کرد.
یونس دلبر بود و هنرمند..
علی بچه مثبتمان و درسخوان
منم که تو نخ شعر و شاعری و .....
رفتیم یکی از هئیت های آذربایجانی برا دعوت مداح، جلسه تمرینی مداحان بود.
رئیسشان آقایی بود به اسم کریم و فامیلش فک کنم نوری بود؛ یکی یکی می خواندند و او تمرین و تذکر می داد... و گفتند یکی را انتخاب کنید.
من دلم خود رئیس رو گرفت، گفتند نمیشه چند ماه قبل وعده داده جای دیگه؛
مداحان خواندند و برا دانشگاه مناسب نبودند، یکی را حمزه پسندید؛ صداش خوب بود ولی شبیه #محمود_بصیری؛ گفتم قیافش کفتری هست روضه اش نمی گیره؛
برید تو نخ خود رئیس؛ شبیه سلیم هست سر و گردنش؛ تو اطلاعیه میزنیم #حاج_کریم از اردبیل؛ گیرایی داره!!
گفتند قبول نمی کنه، گفتم عملیات میزنم همراهی کنید😊
رفتم پشت بلندگو؛
چند تا دوبیتی #امام_حسینی خواندم و ممد واقعا اشکش بند نمی شد!
جلسه متحول شد و پیرمردی گفت کریم آقا بو جوان لار #حسین_چی دیلر؛
حمزه گفت این پسر (علی) شاخ کنکوره میاییم به بچه هاتون کلاس کنکور می گذاریم و ....
خلاصه قبول کردند و اسم "#حاج_کریم_از_اردبیل" روی چند صد اطلاعیه مراسم رفت دهها دانشگاه و خوابگاه تهران؛
حراست متوجه که شد کار از کار گذشته بود و تکیه داربست هزار نفری کفاف عاشقان جوان حسینی را نداد و زمین فوتبال هم پرشد، و اتفاقا هم حراست و هم مسئولین دانشگاه از این همه استقبال پرشور و ازدحام راضی به نظر می رسیدند.
حاج کریم آن شب ترکاند و ما نیز یک #جمع_بی_نظیر_حسینی شده بودیم..... و
شفای دوست دانشجوی تومور مغزی مان را نیز از اباعبدلله گرفتیم.....
فردا صبح خسته از کار چند روزه هنوز خواب بودم، که حمزه با لگد بیدارم کرد که بلند شو غوغایی شده و دارن دنبالت می گردند، گفتم کی؟ حراست
گفت نه بابا، بچه بسیجی ها دارند سربندهای #یا_زهرای بچه های انتظامات رو که رو بازوهاشون بسته بودیم جمع میکنن برا تبرّک 😳
حاجیشون هم اومده برا سربند و ضمناً کسب حلالیّت،
رفتم جلو درب وگفتم حاجی چی شده؟
بچه مثبتی بغلم کرد و شانه ام رو بوسید و
گفت:
دیشب به یکی از بچه هامون گفتم بریم هئیت، امشب مال تُرکاست؛
گفت حاجی تو دیگه چرا؛ اینا هئیت نزدن که، دارن #مانور_تجمع میدن!!
گفتم حاجی خب؟
گفت هیچ چی، از نصفه شب بیدار شده هراسان و مضطرب؛ مدام گریه میکنه و فقط میگه:
👌 #فقط_خودش_از_دلها_خبر_دارد!!
نمی دانم چه دیده یا چه بهش گفته اند....
منم فرستاده برا گرفتن سربند یازهرا و اینکه حلالش کنید!!
گفتم بهش بگو #مانور رو بیراه نگفته که، لااقل در مورد خودم؛
اما بله
👌 #فقط_خودش_از_دلها_خبر_دارد!!
🖌کانال یک نفر از هشتاد میلیون
🔻 @yekaz80
هدایت شده از یک نفر از هشتاد میلیون
#خاطرات_محرم
🌴نوجوون بودم و #هیئت محله مون تازه دسته #زنجیر_زنی راه انداخته بود، خیلی #ذوق داشتیم برا زدن طبل و زنجیر
جلو مسجد آقایی پشت وانت بلندگوها #زنجیر پخش میکرد تا دسته #حسینی راه بیفته...
🌲نوبت به #کوچکترها رسید و منم مثل بقیه پسرها خودمو کشیدم جلو، رفتم رو سپر وانت و دستم رو دراز کردم برا گرفتن #زنجیر که...
🔘یکی از #بزرگترهای هیئت با صدای زمختش داد زد:
#مشد_اسماعیل به این پسر #زنجیر نده!!!
گفت چرا حاجی؟
منم که چشام سیاهی رفت به زور شنیدم که این پسر پیرهن #سیاه نپوشیده، نمیخاد تو دسته #زنجیرزن ها باشه!!!
◼️نمی دونم چه جوری خودمو رسوندم خونه و چی به #مادرم گفتم که بلند شد رفت خونه مادربزرگم و با پبراهن #سیاه کهنه و گشاد داییم برگشت...
✔️فردا تو هیئت برا منم #زنجیر دادند و #حاجی محله هم لابد خوش خوشانش شد که #امر_به_معروف کرده یه بچه سیزده ساله رو
👌پس فردا #مادرم که از نماز جماعت برگشت #اشک_هاش رو پاک کرده بود ولی معلوم بود گریه کرده، گفتم چی شده مامان؟
🌴گفت خانوم #مشد_اسماعیل اومده که #سید_خانوم به #پسرت بگو #اسماعیل رو حلال کنه🙏
👈پرسیدم چی شده مگه؟
گفت دقیق نمی دونم، فقط گفت دیشب خواب دیده که #هیئت زنجیرزنان محله #کربلا بوده و یه عده رو داخل #هیئت راه نمی دادند ولی #پسر نوجوانی با #پیراهن_سفیدش داخل حرم آقامون #میاندار بوده!!!!
🌲🌲🌲🌲
👌الان بعد سی سال اون #حاجی هیئت، پیرمردی دوست داشتنی شده و #بابابزرگ بچه های خودم و #داداشمه..
همون داداشی که اتفاقا #باجاناقمه😉😉
🖊آره.... اینم که چه جوری میشه از #حاجیی که #یک زنجیر بهت نداد بیست سال بعدش #دو تا دختر گرفت، خودش داستان دیگری است!!!!
////////
🌓کانال یک نفر از هشتاد میلیون
@yekaz80
🖌ارتباط با ما
@yekaz_80
✔️استفاده از مطالب کانال چه با ذکر منبع، چه بدون ذکر منبع آزاد است
هدایت شده از یک نفر از هشتاد میلیون
🌒 تو با دلها چه می کنی #حسین (ع) ؟؟
#خاطرات_محرم
👈 هفته قبل رفته بودم محلّه قدیمی مون.
بچه های #هیأت محلّه داشتن داربست و بنر می زدند و حسابی شلوغ بود.
از بالای #داربست یه صدای آشنا ولی #خش_دار از پایین آچار خواست و جوون پایینی گفت #یا_علی و آچار رو انداخت بالا .
هر دو صدا آشنا اومد به نظرم،
نگاهشون کردم ، گفتم خدا قوّت، اجرتون با #علی_اکبرِ حسین(ع)
چاق سلامتی دو جمله ای و گرم کردند و رد شدیم.
با خودم گفتم:
👌 تو با دلها چه می کنی #حسین(ع)؟
جوون بالایی رو ،خبر آخری که داشتم بستری شدنش تو کمپ ترک اعتیاد بود و جوون پایینی رو مست بود گرفته بودند.....
ما تصوّر می کنیم که :
#اسلام را فعالیّت های فرهنگیِ سطحیِ ما #زنده_نگه_داشته_است . وای بر ما !!!
++++
✳️ کانال یک نفر از هشتاد میلیون
🔻 @yekaz80
👈 ارتباط با ما
🔻 @yekaz_80
هدایت شده از یک نفر از هشتاد میلیون
🍀
👌فقط خودش از دلها خبر دارد!!
#خاطرات_محرم
👈 زمان دانشجویی یه سال ماه محرم قرار گذاشتن هر شب یه استان یا قومیّتی هیئت عزاداری رو سنتی مدیریت کنند.
▪️یه شب بچه های خوزستان و یه شب لُرها و شب دیگه شمالی ها و ....
شب عزاداری آذربایجانی ها هم مشخص شد و رفتیم برا برنامه ریزی
منم عادت داشتم کاری رو بسپرند بهمون بچسبانیمش به سقف؛
پیشنهاد دادم اطلاع رسانی برنامه رو بکشانیم همه دانشگاههای تهران؛ بروبچ ترک رو هیجانی کنیم بیان و به عبارتی بترکانیم؛
دو تا از بچه مثبت های محافظه کار مخالفت کردن که اولا هئیت امام حسین(ع) را صحنه لشکرکشی و #شهرت_بازلیق نکنین و ضمنا حراست هم مجوز نمی ده، به خصوص که میخاین قبل مراسم اصلی در تکیه، هیئت رو شاخصی واخصی(شاه حسین، وای حسین) در سطح خوابگاه و کوی اساتید بکشید!!
گفتم گرفتن مجوز حراست با شما بچه مثبت ها، ضمنا به حراست بگید بیرون فقط یه اطلاعیه می دیم به دانشگاه شهید رجایی که نزدیکمون هست!!
نشان دادنِ اتحادِ ترکها هم حتما لازمه برا زدن پوز وزیرِ کشور و وزیر فرهنگ ضدِ ترکِ #خاتمی.
بحث زیاد شد و خلاصه قانعشون کردم.
کمیته ها مشخص شد.
هر چی دانشگاه و خوابگاه بود تهران لیست کردیم و
اولین کار پیدا کردن #مداح چشم پر کن بود!!
کمیته هماهنگی ما بودیم؛ تقریبا تابلوی دانشجویای ترک تهران
📌رزومه ها را کامل که نمی شود نوشت! 😉
قابل نشرشان
حمزه برادر شهید بود و خوب می خواند؛ از #سلیم_موذن زاده تا #کونول_خاسیوا، می گفتیم جانبازه؛
ممد بچه آستارا بود و گاها با رفقاش #هایدی_سویله می شد و تلو تلو می خورد اما دوران راهنمایی تو مدرسه سر صف قرآن خوان بود و تو روضه گریه خوب می کرد.
یونس دلبر بود و هنرمند..
علی بچه مثبتمان و درسخوان
منم که تو نخ شعر و شاعری و .....
رفتیم یکی از هئیت های آذربایجانی برا دعوت مداح، جلسه تمرینی مداحان بود.
رئیسشان آقایی بود به اسم کریم و فامیلش فک کنم نوری بود؛ یکی یکی می خواندند و او تمرین و تذکر می داد... و گفتند یکی را انتخاب کنید.
من دلم خود رئیس رو گرفت، گفتند نمیشه چند ماه قبل وعده داده جای دیگه؛
مداحان خواندند و برا دانشگاه مناسب نبودند، یکی را حمزه پسندید؛ صداش خوب بود ولی شبیه #محمود_بصیری؛ گفتم قیافش کفتری هست روضه اش نمی گیره؛
برید تو نخ خود رئیس؛ شبیه سلیم هست سر و گردنش؛ تو اطلاعیه میزنیم #حاج_کریم از اردبیل؛ گیرایی داره!!
گفتند قبول نمی کنه، گفتم عملیات میزنم همراهی کنید😊
رفتم پشت بلندگو؛
چند تا دوبیتی #امام_حسینی خواندم و ممد واقعا اشکش بند نمی شد!
جلسه متحول شد و پیرمردی گفت کریم آقا بو جوان لار #حسین_چی دیلر؛
حمزه گفت این پسر (علی) شاخ کنکوره میاییم به بچه هاتون کلاس کنکور می گذاریم و ....
خلاصه قبول کردند و اسم "#حاج_کریم_از_اردبیل" روی چند صد اطلاعیه مراسم رفت دهها دانشگاه و خوابگاه تهران؛
حراست متوجه که شد کار از کار گذشته بود و تکیه داربست هزار نفری کفاف عاشقان جوان حسینی را نداد و زمین فوتبال هم پرشد، و اتفاقا هم حراست و هم مسئولین دانشگاه از این همه استقبال پرشور و ازدحام راضی به نظر می رسیدند.
حاج کریم آن شب ترکاند و ما نیز یک #جمع_بی_نظیر_حسینی شده بودیم..... و
شفای دوست دانشجوی تومور مغزی مان را نیز از اباعبدلله گرفتیم.....
فردا صبح خسته از کار چند روزه هنوز خواب بودم، که حمزه با لگد بیدارم کرد که بلند شو غوغایی شده و دارن دنبالت می گردند، گفتم کی؟ حراست
گفت نه بابا، بچه بسیجی ها دارند سربندهای #یا_زهرای بچه های انتظامات رو که رو بازوهاشون بسته بودیم جمع میکنن برا تبرّک 😳
حاجیشون هم اومده برا سربند و ضمناً کسب حلالیّت،
رفتم جلو درب وگفتم حاجی چی شده؟
بچه مثبتی بغلم کرد و شانه ام رو بوسید و
گفت:
دیشب به یکی از بچه هامون گفتم بریم هئیت، امشب مال تُرکاست؛
گفت حاجی تو دیگه چرا؛ اینا هئیت نزدن که، دارن #مانور_تجمع میدن!!
گفتم حاجی خب؟
گفت هیچ چی، از نصفه شب بیدار شده هراسان و مضطرب؛ مدام گریه میکنه و فقط میگه:
👌 #فقط_خودش_از_دلها_خبر_دارد!!
نمی دانم چه دیده یا چه بهش گفته اند....
منم فرستاده برا گرفتن سربند یازهرا و اینکه حلالش کنید!!
گفتم بهش بگو #مانور رو بیراه نگفته که، لااقل در مورد خودم؛
اما بله
👌 #فقط_خودش_از_دلها_خبر_دارد!!
🖌کانال یک نفر از هشتاد میلیون
🔻 @yekaz80
هدایت شده از یک نفر از هشتاد میلیون
🌴#حسین_جان به داد ما هم می رسی آیا؟؟!!
👈چند ماه پیش، یک شب دم دمای اذان صبح که بلند شده بودم برای #نماز، داشتم وضو می گرفتم که بی مقدمه و به قول امروزی ها #یه_هویی یاد یک #سیلی محکمی افتادم که چندین سال پیش خورده بودم...
🤔جالبه که کلاً یادم رفته بود سی سال پیش در روز عاشورایی، سردسته هیئت #شاه_حسین #وای_حسین (شاخصی، واخصی) یک #سیلی سنگینی به هم زده بود و چرا نصف شبی بعد این همه سال یاد اون افتادم برا خودم هم جای تعجب داشت!!!!
✳️بچه که بودیم با رفقا به خصوص #جاوید رفیق جینگم، دوست داشتیم #دور_و_بر #دسته حرکت کنیم ؛ یعنی قاطی دسته نشیم که مجبور بشیم از دست همدیگه بگیریم و با دسته و با نظم خاصی حرکت کنیم،
دوست داشتیم آزاد اطراف دسته یا جلو و عقب دسته عزاداری بدویم و شلوغ بازی کنیم و بچرخیم تو هیئت های دیگه خبر بگیریم و برگردیم...
🌓سردسته هیئت #شاه_حسین گویان عموی #جاوید بود..... بهش می گفتند #ناغی_عم_اوغلی، یه مرد قوی هیکل #کفترباز و البته که سیبیلو
روز #عاشورا که دسته، طبق معمول محلّه های دیگه رو می چرخید طبق معمول من و #جاوید داخل دسته نبودیم و جلوتر رفته بودیم برا بازیگوشی و ...
👈از یه راه فرعی که دوان دوان برمی گشتیم بریم داخل دسته، نا غافل رو در رو شدیم با اول دسته و #ناغی_عم_اوغلی که دسته رو ول کرده بود برا کشیدن سیگار و جلو همه داشت حرکت می کرد.
🔦آقا #نقی که یحتمل از جای دیگری هم ناراحت بود، به ما که رسید سیگارشو انداخت کنار و انگشتی کشید زیر سیبیلش و به جاوید گفت از کجا؟
#جاوید تا خواست بگه عمو....
سردسته با دست #سنگینش بی هوا یه چک شلاقی خوابوند زیر گوش من!!!
😱 مخم سوت کشید ولی بیشتر سوزش من به خاطر این بود که تو عالم بچگی قشنگ حالیم بود که طرف #جاوید رو که برادر زادش بود نزد و منم به خاطر #اختلافی که با دایی #کفتربازم داشت #محکم و کینه ای زد... بد جور دلم شکست
اما بعدا ها کلا قصه این #سیلی یادم رفته بود تا اون #نصف شبی که یه هو یاد #ناغی_عم_اوغلی و اون سیلی آبدارش افتادم و هنوز وضو رو تمام نکرده بودم که با وجود #کینه_ای که از #نقی داشتم به دلم افتاد و به خاطر #شاه_حسین گو بودنش بعد سی سال به خاطر #امام_حسین(ع) بخشیدمش!!
🌴نماز صبح رو که خوندم طبق معمول گوشیم رو روشن کردم تا چرخی تو #فضای_مجازی بزنم که پیامکی اومد.....
✳️ #جاوید بود 😱 نوشته بود #عمو_نقی فوت کرده و زمان تشییع و مجلس ختم رو فرستاده بود!!!!
👌خشکم زد و تازه فهمیدم چرا بعد سی سال به یاد #ظلمی که بهم شده افتادم و به #دلم انداختند به خاطر #حسین سردسته حسینی رو حلال کنم!!! درست زمانی که طرف به این بخشش نیاز داشته!!
🙏و ذهنم در این #ایام_محرم درگیر این شده که #حسین جان! زمان جان کندن من گناهکار غافل، به داد ما هم خواهی رسید آیا؟؟؟
#خاطرات_محرم
🔺کانال یک نفر از هشتاد میلیون
@yekaz80
🎤ارتباط با ما
@yekaz_80
هدایت شده از یک نفر از هشتاد میلیون
#خاطرات_محرم
🌴نوجوون بودم و #هیئت محله مون تازه دسته #زنجیر_زنی راه انداخته بود، خیلی #ذوق داشتیم برا زدن طبل و زنجیر
جلو مسجد آقایی پشت وانت بلندگوها #زنجیر پخش میکرد تا دسته #حسینی راه بیفته...
🌲نوبت به #کوچکترها رسید و منم مثل بقیه پسرها خودمو کشیدم جلو، رفتم رو سپر وانت و دستم رو دراز کردم برا گرفتن #زنجیر که...
🔘یکی از #بزرگترهای هیئت با صدای زمختش داد زد:
#مشد_اسماعیل به این پسر #زنجیر نده!!!
گفت چرا حاجی؟
منم که چشام سیاهی رفت به زور شنیدم که این پسر پیرهن #سیاه نپوشیده، نمیخاد تو دسته #زنجیرزن ها باشه!!!
◼️نمی دونم چه جوری خودمو رسوندم خونه و چی به #مادرم گفتم که بلند شد رفت خونه مادربزرگم و با پبراهن #سیاه کهنه و گشاد داییم برگشت...
✔️فردا تو هیئت برا منم #زنجیر دادند و #حاجی محله هم لابد خوش خوشانش شد که #امر_به_معروف کرده یه بچه سیزده ساله رو
👌پس فردا #مادرم که از نماز جماعت برگشت #اشک_هاش رو پاک کرده بود ولی معلوم بود گریه کرده، گفتم چی شده مامان؟
🌴گفت خانوم #مشد_اسماعیل اومده که #سید_خانوم به #پسرت بگو #اسماعیل رو حلال کنه🙏
👈پرسیدم چی شده مگه؟
گفت دقیق نمی دونم، فقط گفت دیشب خواب دیده که #هیئت زنجیرزنان محله #کربلا بوده و یه عده رو داخل #هیئت راه نمی دادند ولی #پسر نوجوانی با #پیراهن_سفیدش داخل حرم آقامون #میاندار بوده!!!!
🌲🌲🌲🌲
👌الان بعد سی سال اون #حاجی هیئت، پیرمردی دوست داشتنی شده و #بابابزرگ بچه های خودم و #داداشمه..
همون داداشی که اتفاقا #باجاناقمه😉😉
🖊آره.... اینم که چه جوری میشه از #حاجیی که #یک زنجیر بهت نداد بیست سال بعدش #دو تا دختر گرفت، خودش داستان دیگری است!!!!
////////
🌓کانال یک نفر از هشتاد میلیون
@yekaz80
🖌ارتباط با ما
@yekaz_80
✔️استفاده از مطالب کانال چه با ذکر منبع، چه بدون ذکر منبع آزاد است