💗 حاج احمد 💗
#بیسیمچی_تو_مرا_نصف_عمر_کرد 🙄
☆
♡
💠 امیر چیذری؛ که پس از مجروحیت عمران پستی( معروف به عبدالله)؛ فرمانده گردان حبیببنمظاهر، مسئولیت فرماندهی این گردان را به عهده گرفته بود، تعریف میکند:
«... با تاریک شدن هوا، وضعیت کمی آرامتر از قبل شد و به بچهها سریع دستور دادم که عبدالله و سایر مجروحین را به عقب منتقل کنند. عبدالله هم راضی نمیشد و میگفت میخواهم پیش بچهها بمانم. گفتم "نمیشود! اینجا الان من فرمانده هستم و میگویم باید برگردی عقب! نکند دلت میخواهد تیر خلاص بخوری و در رادیو بغداد جار بزنند که فرمانده گردانِ لشکرِ #همت را کشتیم!!؟" او را داخل برانکاردی گذاشتند و بردند. با این همه حال، باز تلاش میکرد که از برانکارد بپرد بیرون.
رفتم وضو گرفتم و داخل یکی از سنگرها شروع کردم به خواندن نماز مغرب. گویا در این حین، #حاج_همت تماس میگیرد و به بیسیمچی ما میگوید: بگویید چیذری صحبت کند.😐
بیسیمچی میگوید: حاجآقا؛ برادر چیذری رفته نماز بخواند.😌
حاجهمّت دستپاچه میشود و با صدای بلندتری میگوید: هیچ معلوم هست چه داری میگویی؟😳
بیسیمچی میگوید: به خدا راست میگویم حاجآقا؛ برادر چیذری رفته نماز بخواند.😨
حاجهمّت این بار با عصبانیت بیشتر به او میزند: ببینم پسر جان؛ دفترچه کد و رمز دمِ دستت هست؟😐
بیسیمچی میگوید: بله؛ الان دفتر جلوی من است.😧
حاجی میگوید: پس یک بارِ دیگر با دقت به آن نگاه کن. ببین چه پیامی را داری به ما اعلام میکنی.😏
بیسیمچی وقتی دفترچه را باز میکند، متوجه اشتباه خود میشود و میبیند که جلوی #نماز نوشته شده #شهادت .😁
نماز که تمام شد، بیسیمچی سادهدل به من گفت: حاجهمت باهاتون کار داشت.
سریع با حاجی تماس گرفتم. وقتی حاجی صدای مرا از پشت بیسیم شنید، با تعجب پرسید: چیذری؛ تو زندهای!!؟😳
گفتم: آره؛ داشتم نماز میخوندم.🤭
گفت: این بیسیمچی تو، مرا نصف عمر کرد. به او بگو اگر وقت کرد؛ نگاهی هم به دفترچه کد و رمزش بیندازد.🤨»
😅
🤗
📙 با اختصار از کتاب فاخر و ارزشمند #کوهستان_سرد ، اثر سردار گلعلی بابایی حفظهالله تعالی، صفحات ۵۸۰، ۵۸۱ و ۵۸۲
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#طنز_جبهه
#شهید_همت
@yousof_e_moghavemat