🍁 #عملیات_والفجر_چهار 🔥
❆
↳
آبان ۱۳۶۲
منطقه عملیاتی والفجر۴
•°•☆•°•
🧍♂️ایستاده از چپ: مسعود نیکبخت (مسئول مخابرات لشکر)، #حاج_همت ، #عباس_کریمی (فرمانده تیپ سلمان، #حاج_عباس_ورامینی (رئیس ستاد لشکر) و ناشناس.
🧎♂️ نشسته از چپ: اسدالله توفیقی (راوی لشکر)، سیدمحمدرضا دستواره (فرمانده تیپ ابوذر) و سیدمحمدباقر موسوی.
#شهید_همت
#شهید_دستواره
#شهید_حاج_عباس_کریمی
#شهید_حاج_عباس_ورامینی
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
@yousof_e_moghavemat
🍂 #عملیات_والفجر_چهار 🍁
꧁
꧂
آبان ۱۳۶۲
منطقه عملیاتی والفجر ۴
شرق پنجوین
❆ایستاده از چپ: مجتبی صالحیپور، #شهید_حاج_همت ، ؟ ، رسول توکلی و ؟
❏نشسته از چپ: ؟ و #شهید_محمدحسین_اسماعیلی .
☆
♡
#حاج_همت
#شهید_همت
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_و_امام_شهدا_صلوات
@yousof_e_moghavemat
#فرماندهتون_از_کار_افتاده 😂
ꈹ
〠
⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش میآمد، سری به #حاج_احمد و #حاج_همت میزدم. آنروز، برای دیدن آنها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. #احمد تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦
انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌
به جای او، حاجهمت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب میداد، گفت:
«این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪
حاجاحمد شاکی شد و گفت: «هیچم اینطور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒
حاجهمت پوزخندی زد و با لحن لجدرآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐
آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرامآرام بحثشان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد:
- داری اشتباه میکنی برادر من!😠
با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف میکرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت:
- باز این دوتا دعواشون شد!😏
ظاهراً بار اولی نبود که به هم میپریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمیگشت و فراموششان میشد!🙂
☆
♡
- به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم
ꙮ
ꙮ
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
@yousof_e_moghavemat
#زیر_پرچم_ح.زب.الله 🚩
★
♥︎
🟡 روز ۱۳ تیر به درخواست #حاج_احمد جلسهای گذاشتیم تا او با بچههای سوری و لبنانی خداحافظی کند. برخلاف همیشه که در دفتر خودمان جلسه میگرفتیم، آنروز به یک خانه رفتیم. از کسانی که آنجا بودند کاظم رفیعی، #حاج_همت و آقای ربیعی را خاطرم هست. سران گروه س.ید،عب.اس موسوی، شیخ صبحی الطفیلی و دیگر گروههای لبنانی هم بودند. #حاج_احمد ابتدا برای آنها صحبت کرد؛ از انقلاب و جنگ گفت؛ از عملیاتهایی که در مریوان و جنوب انجام دادیم. تسلط خوبی هم داشت و خوب حرف میزد. میگفت:
- شما فکر میکنید ما با چند نفر نیرو در عملیات الی بیت المقدس پیروز شدیم؟ شما باید وحدت داشته باشید. فقط در این صورت است که مردم با شما خواهند بود. اگر اختلاف نداشته باشید، مردم همراهتان هستند. اگر موفق شدید که هیچ، اگر هم نشدید تکلیف خود را انجام دادهاید.
در همین جلسه بود که #حاج_احمد پیشنهاد داد همه آن گروهها تحت یک پرچم به نام ح.زب.الله جمع شوند؛ از همین رو بنده مدعی هستم به نوعی بنیانگذار ح.زب.الله فعلی، #حاجاحمد_متوسلیان است.
🌼
👤
○ به روایت منصور کوچک محسنی؛ جانشین قوای محمدرسولالله(ص) در لبنان- صفحه ۱۱۱ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم
•°•
°•°
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#شهدای_والفجر_چهار 🚩
🍁
🍂
۲۸ آبان ۱۳۶۲
#عملیات_والفجر_چهار
سالروز شهادت سردار ارزشمند و گرانقدر سپاه اسلام
رئیس توانمند، مدیر و مدبّر ستاد #لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#شهید_حاج_عباس_محمد_ورامینی ⚘
☆
♡
ولادت: ۵ بهمن ۱۳۳۳ - پاچنار تهران
رشد و پرورش در یک خانوادهی مذهبی
وارد دبستان اسلامی جعفری در سال ۱۳۴۰
اخذ دیپلم رشته ریاضی و شاگرد ممتاز.
کار در تعطیلات تابستانی از جمله: بستنیفروشی و پارچه فروشی در دوران دبیرستان
اعزام به خدمت سربازی در پادگان ۰۱ ارتش پس از قبولنشدن در کنکور
حضور فعال در مجالس روضه و هیئتهای عزاداری و علمداری هیئات. (معروف به عباسِ علمدار.)
فعالیتهای سیاسی و ضد حکومتی علیه رژیم طاغوت از سال ۱۳۵۶
قبول شدن در کنکور سال ۱۳۵۶ در رشته مددکاری اجتماعی.
شهادت پدربزرگش در روز ۱۷ شهریور ۱۳۵۷
محافظت و مراقبت از جایگاه سخنرانی حضرت امام (ره) در روز ۱۲ بهمن ۱۳۵۷
همکاری در تصرف مرکز رادیو در روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ و شهادت پسرداییاش.
تسریع در عضویت کمیته انقلاب اسلامی پاچنار و آموزش اسلحه و تاکتیکهای ساده نظامی در سال ۱۳۵۸
مدیریت داوطلبانهی پرورشگاه بچههای بیسرپرست در میدان قزوین
عزیمت داوطلبانه به محرومترین منطقه کشور؛ شهر مرزی خاش در سیستان و بلوچستان در تابستان ۱۳۵۸
معاون عملیات، حفاظت فیزیکی و مسئول آموزش لانهی جاسوسی در آبان ۱۳۵۸ به خاطر لیاقت، تدبیر، اخلاق و منش نظامی
کمک فراوان و بسیار موثر در برنامهریزی و تجهیز نظامی لانهی جاسوسی.
ازدواج در سال ۱۳۵۹ و قرائت خطبه عقد توسط امام خمینی رحمتاللهعلیه
عزیمت به ستاد عملیات جنوب تنها ده روز پس از آغاز جنگ
عضویت در مجموعه سپ.اه پاس.داران در سال ۱۳۵۹
عزیمت مجدد به جبههی آبادان در اسفند سال ۱۳۵۹
به دنیا آمدن اولین فرزند؛ آقا میثم در اردیبهشت ۱۳۶۰
همکاری در شناسایی خانههای تیمی منافقین در زمستان ۱۳۶۰معاونت آموزش بسیج منطقه ۱۰ تهران
پیوستن به تیپ۲۷محمدرسولالله(ص) در اسفند۱۳۶۰
فرماندهی گروهان یکم از #گردان_حبیب #لشکر۲۷ در عملیات فتحالمبین
معاون #گردان_مقداد در عملیات الی.بیت.المقدس و مجروحیت از ناحیه دست، سر و صورت
ریاست ستاد سپ.اه ۱۱ قدر در پاییز ۱۳۶۱ توسط #همت
ریاست ستاد لشکر۲۷محمدرسولالله(ص) در فروردین سال ۱۳۶۲ توسط #حاج_همت
#شهادت : بامداد ۲۹ آبان ۱۳۶۲ - عملیات #والفجر۴ - ارتفاعات کانیمانگا روی سنگر دیدهبانی توپخانه لشکر.
☆
♡
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شهید_حاج_عباس_ورامینی
#شهدای_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله_ص
#شهید_ورامینی
@yousof_e_moghavemat
#تمنای_شهادت 🚩
♡
☆
روز آخر، مرخصی ۲۴ ساعته از #حاج_همت گرفت. با خانوادهاش خداحافظی کرد و زودتر از موعد هم برگشت. هربار که از #حاج_همت درخواست رفتن به خط را میکرد، حاجی مسئولیتهایش را پیش میکشید و اجازه نمیداد از قرارگاه فرماندهی، قدمی جلوتر بگذارد.
.
.
.
...اما روز ۲۸ آبان ۱۳۶۲ با همهی روزها فرق داشت.
عباس شده بود یک تکّه خواهش و تمنا.
به #حاج_همت گفت: «بهم الهام شده؛ باید بروم...»
قسمش داد. اشک ریخت.
حاجی او را در آغوش گرفت و با هم گریه کردند.
#حاج_همت به خوبی میدانست معنای این گریهها چیست، لذا دربرابر تمنایش تسلیم شد و #حاج_عباس_ورامینی همانشب به آرزویش رسید و #شهید شد.
☆
♡
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شهدای_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله_ص
#شهدای_والفجر_چهار
#شهید_ورامینی
#شهید_حاج_عباس_ورامینی
@yousof_e_moghavemat
#فرماندهتون_از_کار_افتاده 😂
ꈹ
〠
⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش میآمد، سری به #حاج_احمد و #حاج_همت میزدم. آنروز، برای دیدن آنها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. #احمد تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦
انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌
به جای او، حاجهمت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب میداد، گفت:
«این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪
حاجاحمد شاکی شد و گفت: «هیچم اینطور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒
حاجهمت پوزخندی زد و با لحن لجدرآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐
آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرامآرام بحثشان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد:
- داری اشتباه میکنی برادر من!😠
با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف میکرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت:
- باز این دوتا دعواشون شد!😏
ظاهراً بار اولی نبود که به هم میپریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمیگشت و فراموششان میشد!🙂
☆
♡
- به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب #میخواهم_با_تو_باشم
ꙮ
ꙮ
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان 💕🌸💕
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#علمدار 🚩
🌸
🍃
🌸
🔶 سخنانی از زبان #سردار_سعید_قاسمی در مورد #احمد_متوسلیان و #محمدابراهیم_همت :
✔
... #اسارت حیرت انگیز #حاج_احمد ، کمر مرا هم مثل خیلی از بچه ها شکست. در آن روزها واقعاً احساس پوچی می کردم. احمد برای آدم هایی مثل من، خیلی بیشتر و بالاتر از یک فرمانده ارشد بود. شخصیت این مرد استثنایی، درست مثل یک منشور بود. منشور را دیده ای که چطور بعد از انعکاس نور در آن، طیف های رنگی متفاوتی را از خودش ساطع می کند؟....
#احمد هم برای ما همین حکم را داشت. نور جلال خدا را می گرفت و طیف وسیعی از رنگ ها را به ما می داد. او هم برای ما حکم پدر را داشت، هم معلم و مربی ، هم دوست و برادر ، هم مرشد و اسوه .
به همین دلیل، حس می کردم دیگر بدون حاجی [ #متوسلیان ] چیزی نیستم و در حال حاضر، فقط یک نفر می تواند علمدار ما باشد و بیاید عَلَم احمد را بردارد و آن هم #همت است. البته این واقعیت را هم باید صادقانه اعتراف کنم؛ تا آن وقت، خداوکیلی آدم هایی مثل من، همّت را در آن حد و قواره نمی دیدند که بتواند جای خالی احمد را پر کند. شاید تا پیش از آن ماجرا، خود همت هم در بضاعت شخصی اش نمی دید که روزی از راه برسد که او بیاید و عَلَم احمد را بردارد و به دوش بکشد. چه اینکه طی #عملیات_رمضان ، خودش به کرّات این موضوع را در جلسات ستادی و حتی سخنرانی های توجیهی برای نیروهای تیپ به زبان آورده بود.
🚩
در هر حال، این مشیّت خداست که امور عالم را تدبیر می کند و همین مشیّت هم هست که اقتضا می کند یک ولی برود، تا ولی بعدی بیاید و علمدار امرِ حق شود.
♡
☆
📓 برگرفته از کتاب ارزشمند #ضربت_متقابل ، صفحه ۸۱ و ۸۲ به نگارش گلعلی بابایی.
🤗
❤
📸 شناسنامه عکس: تابستان ۱۳۶۰، روانسر، منطقه سراب (استان کرمانشاه)
از راست: (عباس حاجی زاده، #حاج_همت ، #حاج_احمد_متوسلیان 😍🥰
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
🌴 #عملیات_خیبر
🌔 بعدازظهر جمعه، پنجم اسفند ۱۳۶۲
🚁 پیست پرواز #هوانیروز در سه راهی فتح
آغاز روند انتقال گردان های «مالک» و «حبیب» به جزایر #مجنون جنوبی
🌷 #حاج_همت ، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص)در حال مذاکره با خلبان هلی کوپتر، لیدر دستۀ پروازی هوانیروز
—( منبع: کتاب #شراره_های_خورشید )
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#تنهادلیل شهید نشدن
⚫ آخرین دیدار
در شرایطی که عناصرتیم شناسایی واحد اطلاعات عملیات #لشکر۲۷ برای واپسین ماموریت شناسایی عقبه ی دشمن در محور طلائیه -نشوه مهیا می شوند،#همت از فرصت موجود برای دیدار همسر و دو فرزندش استفاده کرد و بعداز ظهر روز شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۶۲ از خوزستان عازم شهرستان اسلام آباد غرب شد بانو بدیهیان از دیدار #همت با وی و فرزندانش چنین یاد کرده است:
«...واحد مسکونی ما در مجتمع خانه های سازمانی پادگان الله اکبر شهرستان اسلام آباد غرب بر اثر خرابی لوله های آب اصلا قابل سکونت نبود،به ناچار من با مهدی و مصطفی به واحد مسکونی خانواده حاج محمد عبادیان رفته بودیم.
آخرین ساعات شنبه ۲۹بهمن بود که همت به دنبال ما آمد و با بچه های مان از واحد مسکونی خانواده عبادیان رفتیم به سمت واحد مسکونی درب و داغان خودمان. بین راه،من به تفصیل برایش شرح دادم که خانه در دست تعمیر است،آنجا را دارند بنایی میکنندوالان نمیشود در آن بیتوته کرد.خصوصا که هوای آخر بهمن ماه در منطقه ی سردسیر کشور به شدت سرد بود،جلوی واحدمان که رسیدیم،همت وقتی کلید انداخت و در خانه رابازکرد یکه خورد.با قیافه ای مبهوت از من پرسید:چرا خونه به این حال و روز افتاده؟ تعجب کردم؛ انگار در بین راه هیچ کدام از حرفهای مرا نشنیده بود.
همسر حاج عباس کریمی خیلی به ما اصرار کرد که برای آن شب به منزل آنها برویم.منتها همت قبول نکرد گفت دوست دارم توی خونه خودمون بمونیم،داخل خانه؛وقتی کلید برق را زد،
توی صورتش نگاه کردم دیدم پیر شده با آن که ۲۸ سال داشت همه خیال میکردند یک جوان ۲۲،۲۳ساله است اما آن شب من برای اولین بار دیدم گوشه ی چشم هایش چروک افتاده ،روی پیشانی اش هم.
همان جا زدم زیر گریه گفتم:ابراهیم،چی به سرت اومده ؟!چرا این شکلی شدی؟
خندید و گفت:فعلا این حرفها رو بذار کنار.من امشب یواشکی اومدم اینجا،اگر برادر محسن [رضایی]بفهمه کله ام رو میکنه !همزمان با گفتن این کلمات تیغه ی دستش را مثل چاقو،روی گلویش کشید.
منبع:کتاب ارزشمند و خواندنی #شراره های_خورشید نوشته ی گلعلی بابایی -حسین بهزاد
صفحات ۳۰۳-۳۰۴
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_ابراهیم_همت
#حاج_همت
#شهید_حاج_همت
❤️
@yousof_e_moghavemat
#پیش_از_طوفان
#شهید_ابراهیم_همت فرمانده #لشکر۲۷ برای آخرین توجیهات در چادر مسئولین واحد روابط عمومی این لشکر حضور می یابد
از چپ: #حاج_همت ،صدق آمیز و محسن پرویز ؛
مسئول واحد روابط عمومی
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#شهید_همت
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
⭕️ ماجرای کش رفتن کلت برادر حافظ اسد
🔹 خرداد ۱۳۶۱ - قوای محمد رسول الله (ص) به فرماندهی #حاج_احمد_متوسلیان، برای مقابله با حمله ارتش صهیونیستی به سوریه و لبنان، وارد #دمشق شده بودند.
#حاج_احمد_متوسلیان، #سیدمحمدرضا_دستواره و #حاج_محمدابراهیم_همت، با ژنرال « #رفعت_سد» جلسه داشتند. رفعت، فرمانده وقت نیروهای مسلح سوریه و برادر کوچک حافظ اسد رئیس جمهور سوریه بود. (وی بعدا به جرم خیانت و کودتا به فرانسه تبعید شد).
در میان جلسه، رفعت اسد از موضع بالا و متکبرانه، با صدای بلند خطاب به #حاج_احمد حرف می زد.
🔸 #دستواره که این صحنه را دید، خونش به جوش آمد. در گوش #حاج_همت گفت: من یک بلایی سر این (...) میارم که دیگه غلط بکنه با #حاج_احمد این جوری حرف بزنه.
ساعتی بعد جلسه تمام شد. #حاج_احمد که جلوی جمع درحال خروج از ستاد فرماندهی بود، متوجه شد #حاج_همت و #دستواره در گوش هم پچ پچ می کنند و می خندند.
🔹برگشت طرف آنها و با غضب پرسید: چه خبرتونه؟ چی شده که این جوری نیشتون تا بناگوش بازه؟!
#حاج_همت با خنده گفت: چیزه حاجی ... این رضا ...
خود #دستواره آمد جلو، یک قبضه کلت کمری از جیبش درآورد و درحالی که آن را به #حاج_احمد می داد، گفت: این کلت، مال اون #رفعت_اسد فلان فلان شدش.
حاجی با تعجب پرسید: پس دست تو چیکار می کنه؟
دستواره با خنده گفت: وقتی دیدم اون طوری با داد و فریاد با شما حرف میزنه، گفتم حالش رو بگیرم و این کلت رو از کشوی میزش زدم!
#حاج_احمد با عصبانیت گفت: کلت فرمانده کل نیروهای مسلح سوریه رو از کشوی کارش دزدیدی؟ - نه حاجی، ندزدیدم که، بلند کردم تا حالش رو بگیرم تا بفهمه جلوی ما صداش رو بالا نبره.
#حاج_احمد گفت: مگه تو دزدی؟
دستواره مظلومانه گفت: دزد که نه، ولی خب شد دیگه. حالا چیکار کنم؟ می خوای برگردم پیشش و بگم بفرمایید این کلت شما رو من از کشوی میزت بلند کردم... و هر سه زدند زیر خنده...😊
@yousof_e_moghavemat