💕 #تو_رو_خدا_برگرد 💕
...طاقتم طاق شد. زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم خارج کردم، باتری تمام ساعت های خانه را درآوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت ۳ خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
موقع نماز صبح، از خواب پرید. نقشه هایم، نقش برآب شد. او خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانۀ مامانم. مامانم ناراحت بود. پدرم توی خودش بود. همه دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حالِ شلم شوربای ما جوک می گفت. می خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. من ماندم و تنهایی محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم.فقط به عکسش که روی صفحۀ گوشیم بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش می شد دوباره روشن می کردم.
پیامک دادن ها شروع شد. مدام صدای دینگ دینگ موبایل توی گوشم می پیچید. هنوز نرسیده بود لشکر.
نوشت: «دلم برات تنگ شده.»
نوشتم: «تو که داری میری، چرا با دل من بازی می کنی؟ اینو من باید بگم، نه تو!»
- دعا کن عاقبت بخیر بشم.
- محسن! تو رو خدا برگرد، فقط برگرد! من به درک، بچه گناه داره.
- هرچی خیره! انشاءالله برمی گردم.
- قول بده.
- قول میدم.
توی دلم گفتم: راست میگی، برمی گردی، ولی نمیگی چطور!...
📘 برگرفته از کتاب خواندنی و ارزشمند #سربلند ، به نقل خانم «زهرا عباسی»؛ همسر #شهید_محسن_حججی ، صفحه ۷۵ و ۷۶
@yousof_e_moghavemat
🌺 #مبادله_جنازه_شهید_محسن_حججی 🌺
...برگشتم به حاج سعید گفتم: «آخه من چطور این بدن ارباً اربا رو شناسایی کنم؟!»
خیلی به هم ریختم. رفتم سمت آن داعشی. یک متر رفت عقب و اسلحه اش را کشید طرفم، سرش داد زدم: «شما مگه مسلمون نیستید؟»
به کاور اشاره کردم که مگر اون مسلمون نبود؟ پس سرش کو؟ چرا این بلا را سرش آوردید؟ حاج سعید تندتند حرف هایم را ترجمه کرد.
داعشی خودش را تبرئه کرد که این کار ما نبوده و باید از کسانی که او را برده اند «القائم»، بپرسید.
فهمیدم می خواهد خودش را از این مخمصه نجات دهد. دوباره فریاد زدم کجای اسلام می گوید اسیرتان را اینطور شکنجه کنید؟
نماینده داعش گفت: «تقصیر خودش بوده!»
پرسیدم: «به چه جرمی؟»
بریده بریده جواب می داد و حاج سعید ترجمه می کرد:
«از بس حرصمون رو درآورد، نه اطلاعاتی به ما داد، نه اظهار پشیمونی کرد، نه التماس کرد! تقصیر خودش بود...!»
📚 برشی از کتاب #سربلند : روایت هایی از زندگی
#شهید_محسن_حججی ، به نقل از مهدی نیساری (همرزم شهید)
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#پست_ویژه 🙂
❤ #شهدا_امام_رضا_را_خیلی_دوست_داشتند ❤
✔
🌸
↩ #شهید_محسن_حججی ↪
🔍
📷
🌄 بزرگتری کوچکتری حالیش بود. هرچه پافشاری کردم جلو بنشیند، زیر بار نرفت. از ب بسم اللهِ حرکت، صدقه جمع کرد که به سلامت برسیم. انداختیم از جاده سمنان رفتیم؛ جاده #حرم تا #حرم. #تسبیح گِلی از دستش نمی افتاد. مدام #ذکر می گفت.
در آسایشگاه، توی یک اتاق افتادیم، تخت ها هم بغل هم. بعد از کلاس و نماز ظهر دیگر آقامحسن را نمی دیدم.
می گفتم: "تو حرم چیکار می کنی؟ نه ناهاری، نه شامی. بیا یه چیزی با هم بخوریم." می گفت: "حالا یک چیزی پیدا میشه برای خوردن."
هر بار از خواب بلند می شدم، می دیدم روی تخت خالی است.
پرسیدم: "کسی رو تو #حرم داری؟"
گفت: "آره اینقدر از این رفقا پیدا میشن که نگو."
یکی دو شب با همین فرمان رفت جلو. دلم تاب نیاورد.
قسمش دادم: "خداوکیلی بگو، این همه وقت چیکار می کنی تو حرم؟"
بغض راه گلویش را گرفت: "میاد روزی که حسرت این لحظه ها رو بخوریم."
توی خلوتیِ سحر، گوشه ای #زیارت_نامه می خواند؛ با گردن کج. مثل ابر بهار در #قنوت نماز شبش اشک می ریخت.
می خواستم توی کارش سر در بیاورم: "خسته نمیشی؟"
چشمانش برق زد: "اینقدر برام شیرین و لذت بخشه که نگو."
از بازار رد می شدیم. خانم بی حجابی را دید. سرش را پایین انداخت و گفت: خواهرم! جلوی #امام_رضا حجابت رو رعایت کن." با آرنج زدم به پهلویش: "ما رو میگیرن تا حد مرگ می زنن!"
کوتاه بیا نبود: "آدم باید #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر ش سرجاش باشه؛ خون ما که رنگی تر از خونه #امام_حسین نیست!"
پایش را کرد توی یک کفش. سر حرفش ایستاد که موج های آبی!!! بیا نیست.
- من اومدم مشهد فقط برای خودم #امام_رضا
تازه شاکی هم بود که با این کارها، چهره مذهبی #مشهد را خراب کرده اند و مردم را از #حرم غافل می کنند.
خودمانی تر که شدیم، گفت: "از خدا و #امام_رضا یک خواسته دارم، می خوام تو راه #امام_حسین #شهید بشم. مکثی کرد و سرش رو انداخت پایین...
📚 از کتاب بسیار زیبا و خواندنی #سربلند ؛ روایت هایی از زندگی #شهید_مدافع_حرم #محسن_حججی
راوی: غلامرضا عرب، همکار شهید.
#السلام_علیک_یا_علی_ابن_موسی_الرضا
#شهدای_مدافع_حرم
#شهیدان
#شهدا
🆔 @yousof_e_moghavemat
📚
#معرفی_کتاب
📙
▫️ عنوان کتاب: #سربلند
(روایت هایی از زندگی #شهید_محسن_حججی )
▫️ نویسنده: محمد علی جعفری
▫️ ناشر: انتشارات شهید کاظمی
▫️ نوبت چاپ: هفتم ، ۱۳۹۷
▫️ قیمت: ۲۵۰۰۰ تومان
▫️ تعداد صفحه: ۳۶۳
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat