eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🗽فکر نکن رییس جمهور آمریکا عوض شد اونجا برای ما اتفاقی میفته، نه! 😈اما اینجا اتفاق میفته چون اینجا دیاثت کاران سیاسی وجود دارند منتظر بزنگاه ها هستند تا برای بزک کردن آمریکا در داخل، قیمت ها رو پایین بیارن. ✡پس بدان همه چیز هر بدبختی و گرانی از داخل و از دولت آب می خوره! 🇺🇸هر غلطی هم دشمن خارجی بکنه حتما با چراغ سبز داخلی هاست. ✍🏻وضعیت واتساپ دوستان
آخر آذرماه بود، با ابراهیم برگشتیم تهران، در عین خستگی خیلی خوشحال بود، می‌گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم، بعد گفت: امشب چقدر چشم‌های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست، من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می‌کنی که گمنام باشی؟منتظر این سوال نبود، لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی رو که می‌خواستم نگفت.  🌷شهید ابراهیم هادی🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصمیم گرفته بود برود دبیرستان سپاه، آن موقع سپاه دبیرستان مخصوص داشت، که فارغ التحصیلان این دبیرستان جذب سپاه می شدن، حسین عاشق سپاه بود به همین خاطر رفت آنجا؛ سال اول و دوم را آنجا خواند که این قانون لغو شد، خیلی حالش گرفت بعد از اینکه مهندسی عمرانش را گرفت، بهم گفت که میخواهد وارد مجموعه سپاه شود، گفتم: باشد بیا تو قرارگاه مهندسی خاتم الانبیاء (ص)، با توجه به رشته ای که خواندی، آنجا خیلی موفق میشوی، گفت: نه بابا میخواهم وارد بحث عملیاتی سپاه بشوم، حرفی نداشتم، زندگی وآینده خودش بود، سال ۸۹ وارد سپاه شد، آموزش های مختلفش تقریبا یکی دو سال طول کشید. 🌷شهید محمدحسین محمدخانی🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کت و شلوار دامادی‌اش رو تمیز و نو تو کمد نگه داشته بود به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشه، هر کدوم از شما خواستید داماد بشید، از کت و شلوار من استفاده کنید، این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.» پس از ازدواج ما، کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید؛ هر کدوم از دوستاش که می‌خواستند داماد بشن، برای مراسم دامادی‌شون، همون کت و شلوار رو می‌پوشیدند، جالب‌تر اینکه، هر کسی هم اون کت و شلوار را می‌پوشید، به شهادت می‌رسید! 🌷شهید محمدحسن فایده🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
آموزش رنگ متالیک با گِل ، برای بهشتی شدن
🍁زخمیان عشق🍁
آموزش رنگ متالیک با گِل ، برای بهشتی شدن #غواصان
یاد «شهید عباس رضایی» بخیر چطور توی آموزش غواصی کنار آب، صداش‌رو صاف کردو شروع‌به‌صحبت‌کرد: «برادرا، اول یه صلوات بفرستند. آموزش این ساعت، رنگِ متالیکه ! این رنگ توی غواصی خیلی مهمه و جون خیلی‌ها رو نجات می‌ده قرار بود، بچه‌های تدارکات، چند تا بشکه بزرگ رنگ متالیک بیارن تا به همه برسه، منتهی تدارکاته دیگه... ماشین هنوز نرسیده و ما هم چون آموزش خیلی مهمه، نمی‌تونیم معطل بشیم. بنابراین آموزش رو شروع می‌‌کنیم. این آموزش مربوط به استتاره و شیوه کار در این آموزش دو نفره است. حالا بیاین نزدیک آب جمع بشید... ها ماشاءالله... حیف که بُرس‌ها نرسیده. اصلا اسم تدارکات رو باید عوض کنیم بذاریم ندارکات ، بگذریم... برای یاد گرفتن این آموزش، اول باید رنگ درست‌کردن رو یاد بگیریم. شیوه درست کردن رنگ هم این‌جوریه که دست رو از آب پر می‌کنیم، می‌ریزیم روی گِل تا شُل بشه.. نه خیلی شُل که آبکی بشه. یکی از برادرا بیاد جلو داوطلبانه کمک‌کنه مُدل‌بشه...خیلی‌ممنون برادر، شمابیا، برای سلامتیش یه صلوات محمدی بفرستید.. خوب گِل رو هم می‌زنیم تا رنگ آماده بشه. بعد از طرف مقابلتون عذرخواهی می‌کنید تا خدا نکرده دلخور نشه.این جوری: برادر شرمنده‌ام، آموزشه و قصه قربته ... بعد از سر شروع می‌کنیم و گِل رو می‌ریزید روی سر نفر مقابل این جوری... چی شد برادر؟... چرا ترسیدی؟ نترس، چشماتو ببند که گِل نره توی چشمات، ها ماشاالله، خلاصه قسمت تمیز روی بدن نَمونه، مخصوصا قسمت سَر که از آب بیرونه دیدی چقدر راحته؟ خیلی‌خوب حالا خودتون شروع کنید. برادرا چیه؟ چرا شرم می‌کنید؟ خجالت نداره... گِل ریختن روی سر، با اینکه میگن خاک‌ بر سَرت خیلی تفاوت داره، این کجا و اون کجا؟ اولی مال بهشتی‌هاست، دومی مال جهنی‌ها ... نترسید عاقبت خاکِ گِل کوزه‌گران خواهیم شد. بسیجی خاکیه ...، بعد از سر نوبت لباس غواصیه شروع کنید...» منبع : کتاب آسمان زیر آب خاطرات غواصان لشکر ۱۹ فجر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🌟مژده🌟 🦋 🌈 عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید. 💖 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که شاید او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 بر خلاف انتظارم حرفهای روهام تاثیری روی مادر نداشت و من مجبور شدم به مهمانی بروم . ساعتهای پنج عصر بود که با صدای مادرم بلند شدم و از داخل کمد مانتو عبایی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و پوشیدم. روسری را مدل لبنانی بستم و آرایش کمی کردم تا صورتم از بی روحی در بیاید. درآینه نگاهی به خودم انداختم از همیشه باحجابتر بودم و این باعث خوشحالی ام بود . کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم . تا پایم را به سالن گذاشتم با اخم مادرم مواجه شدم . نگاهی به من کرد و با عصبانیت فریاد زد _روژان این چیه پوشیدی ؟این چه وضعته!!برو لباستو عوض کن .من نمیفهمم چرا خودتو انقدر پوشوندی؟ _مامان من به اصرار شما دارم میام .پس اگه ناراحتید میتونم بمونم خونه و نیام.مامان از این به بعد این پوشش منه .لطفا به انتخابم احترام بگذارید _ روژان برو لباستو عوض کن منو عصبانی نکن!! _مامان جان خودتون میدونید همیشه احترامتون رو نگه داشتم و رو حرفتون حرفی نزدم ولی شرمنده اتونم, مامان من پوششم رو تغییر نمیدم. _بعدا باید در مورد این تیپ مسخره ات حرف بزنیم .فعلا بیا بریم به اندازه کافی دیرمون شده. بالاخره به مهمانی خاله هیلدا رسیدیم. مقابل خانه ویلاییشان که بسیار زیبا و مجلل بود نگه داشتم. ماشین را پارک کرده و به همراه مادر به داخل رفتیم. وقتی وارد شدیم همه میهمانان رسیده بودند و نگاه ها به سمت ما بود . دچار استرس شده بودم برای اولین بار با ظاهری متفاوت در میان جمع حاضر شده بودم. خاله هیلدا به سمتم آمد _سلام روژان جانم خوبی عزیزم؟ _سلام خاله جون .ممنونم شما خوبید؟ _قربونت برم عزیزم.میتونی بری بالا لباسات رو عوض کنی. _ممنونم خاله جون, من همینجوری راحتم!! _واااا.مطمئنی؟؟؟حالا چرا این همه خودتو پوشوندی؟؟ _بله من راحتم .سلیقه آدمها تغییر میکنه دیگه خاله جون هیلدا خانم در حالی که ما رو به سمت مهموناش میبردلبخندی زد و گفت: _عزیزم دختر باید زیبایی هاش توچشم باشه نه اینکه خودشو بپوشونه لبخندی زدم و چیزی نگفتم. به جمع که رسیدیم مادرم به سمت خانمها رفت و با همه احوالپرسی کرد و من هم مجبور شدم با تک تک انها دست بدهم و روبوسی کنم . خاله هیلدا مرا کنار خودش نشاند _روژان جون چه خبرا عزیزم؟دیگه به ما سری نمیزنی؟بی معرفت شدی خاله _ببخشید خاله جون مشغول درس و دانشگاه هستم . یکی از خانمها رو به مادرم کرد و لبانش جنبید _ با این تیپی که روژان جون زده ,الان هرکسی باهم ببینتون فکر میکنه تو دخترشی و روژان مامانت.عزیزم هیچ تناسبی باهم ندارید نه به تو با این خوشگلی و لباسهای فاخر ,نه به روژان جون با اون لباس شبیه راهبه ها!!! با گفتن این حرف صدای خنده همه بالا رفت . مادرم با عصبانیت به من نگاه کرد. مشخص بود از اینکه من باعث شدم این حرفها را بشنود ناراحت است. ناراحت سرم را پایین انداختم دوست نداشتم بخاطر سلیقه من مادرم عذاب بکشد. دلم میخواست مثل همیشه حاضر جواب باشم و جواب دندان شکنی به او بدهم تا دهانم را باز کردم که حرفی بزنم با صدای مرد جوانی که میگفت: _سلام بر بانوان زیبا روی مجلس دهانم را بستم و به پشت سرم نگاهی انداختم . پسری حدودا سی ساله با ست لباس ورزشی و عینکی افتابی گران قیمت که روی موهایش خودنمایی میکرد ,صاحب صدا بود. هیلدا جون از کنارم بلند شد و به سمت او رفت _دوستان ,فرزاد عزیزم بعد سالها به ایران برگشته بعد روبه فرزاد کرد _ بیا تا دوستانم رو بهت معرفی کنم البته چندتاشون رو میشناسی در حالی که دستش را دور بازوی فرزاد حلقه کرده بود به سمت میهمانان رفت و همه را معرفی کرد وقتی به مقابل من و مادرم رسیدند فرزاد گفت: _بزارید من خودم حدس بزنم. نگاهی به مادرم کرد و ادامه داد: _احیانا شما خاله سوده نیستید؟ مادرم تبسمی کرد _سلام عزیزم.درست حدس زدی! فکر نمیکردم بعد این همه سال بشناسی. _خاله جون به قول ایرونیا بزنم به تخته شما تغییر زیادی نکردی البته از گذشته خیلی زیباتر شدید.خاله جون رمز جوان موندنتون چیه؟ مادرم خندید _هنوزم مثل گذشته ها شیرین زبونی عزیزم. فرزاد در حالی که میخندید به من نگاهی انداخت _سلام بانوی جوان. _سلام اقا فرزاد ,به کشورتون خوش اومدید. _ممنون عزیزم.مامان جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟ خاله هیلدا در حالی که لبخند میزد گفت: _ایشون روژان جون هستند چطوری یادت نمیاد ؟دختر خاله سوده است _واقعا!!!!روژان خودمونه _بله عزیزم فرزادبه من نگاهی کرد و گفت: _چطوری روژان جون ؟ _ممنونم خوبم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 خاله هیلدا مبلی که تا دقایقی پیش ,من و خاله روی آن نشسته بودیم را به فرزاد نشان داد _بیا اینجا کنار روژان جون بشین .شما جوونها باهم اختلاط کنید فرزاد روی مبل کنار من نشست .همه سعیم را میکردم که با او فاصله داشته باشم . وقتی همه مشغول پذیرایی از خودشون شدن ,فرزاد بشقابی برداشت درونش میوه گذاشت و به سمتم گرفت. با اینکه اشتهایی به خوردن نداشتم و دلم میخواست هرلحظه از ان میمهانی کذایی بروم ,بشقاب را گرفتم _ممنونم _روژان جون تو همیشه اینجوری لباس میپوشی؟ _چطور؟ _من این نوع پوشش رو تو خانم هایی که از لبنان اومده بودند به دانشگاهمون برای تحصیل دیدم.برام جالبه که شما هم چنین پوششی دارید _منم به تازگی از این نوع پوشش خوش اومده و انتخابش کردم. _پوشش بدی نیست ولی خب برازنده شما هم نیست؟ شما یک خانم زیبا رویی که اگه بیشتر آرایش کنی و زیبایی های ظاهریت رو پنهون نکنی آرزوی خیلی از پسرها میشی که دوست دارند باهات دوست بشن. _ولی من نمیخوام آرزوی کسی بشم .اهل دوستی با هیچکس هم نیستم _پس نظام حاکم بر جامعه افکار پوسیده و قدیمیش رو به خورد تو داده در حالی که عصبانی شده بودم گفتم .من یک ایرانی ام و ربطی به نظام کشورم نداره .یک زن ایرانی از اینکه بازیچه چند پسر غرب زده متنفره. _منظورت به من که نیست _دقیقا منظورم خودتو و امثالهم هست که دختر رو شبیه کالا میبینید . با اتمام حرفم سریع ایستادم رو به خاله و مادرم کردم _ببخشید من یادم اومد با روهام باید جایی برم منتظرمه. خاله جون مهمونی خوبی بودبا اجازه اتون. قبل از اینکه فرصت بدهم کسی حرفی بزند نگاهی عصبانی به فرزاد کردم و از ویلا خارج شدم. با رهام تماس گرفتم مدتی که گذشت تماس برقرارشد _الو روهام _سلام عزیزم _سلام .میتونی بیای دنبالم _اره عزیزم .کجایی؟ _جلو خونه خاله هیلدا _باشه عزیزم بمون الان میام _ممنونم.منتظر می مونم .فعلا بیست دقیقه ای منتظر شدم تا اینکه بالاخره ماشین روهام را از دور دیدم ,نزدیکم توقف کرد و شیشه ماشین را داد پایین _ببخشید خانم شما بامن تماس گرفته بودید سوار شدم _بی مزه .بله جنابعالی منو یک ساعته علاف کردی _آبجی کوچیکه این چه تیپیه زدی ؟ _روهام جون من تو دیگه گیر نده .از عصر به صدنفر جواب پس دادم.چرا انقدر عجیبه که من خودم برای پوششم تصمیم بگیرم.ای بابا.من از این که انگشت نما باشم خسته شدم از اینکه راحت نتونم تو خیابون قدم بزنم چون صدنفر مزاحمم میشن خسته شدم .داداشی تو دیگه به انتخابم احترام بگذار _باشه بابا چرا میزنی عزیزم. روهام با دستش دماغم رو کشید : _ببین چه بغضی هم میکنه.غمت نباشه خوشگله خودم هرکی گیر داد بهت رو میشونم سر جاش _ممنونم که درکم میکنی .بگو ببینم چه خبر از تینا _هیچی بابا .دیوونه کرده منو.از صبح ده بار زنگ زده. _برنامه رو که کنسل نکردی؟ _قبل اینکه زنگ بزنی میخواستم بپیچونم ولی با تماس تو بی خیال شدم.حاضری بریم _اره .حداقل دق و دلی مهمونی رو سر اون خالی میکنم. _پس پیش به سوی شکست غول تینا هردو بلند خندیدم و به سمت کافی شاپ به راه افتادیم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh