eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 بر خلاف انتظارم حرفهای روهام تاثیری روی مادر نداشت و من مجبور شدم به مهمانی بروم . ساعتهای پنج عصر بود که با صدای مادرم بلند شدم و از داخل کمد مانتو عبایی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و پوشیدم. روسری را مدل لبنانی بستم و آرایش کمی کردم تا صورتم از بی روحی در بیاید. درآینه نگاهی به خودم انداختم از همیشه باحجابتر بودم و این باعث خوشحالی ام بود . کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم . تا پایم را به سالن گذاشتم با اخم مادرم مواجه شدم . نگاهی به من کرد و با عصبانیت فریاد زد _روژان این چیه پوشیدی ؟این چه وضعته!!برو لباستو عوض کن .من نمیفهمم چرا خودتو انقدر پوشوندی؟ _مامان من به اصرار شما دارم میام .پس اگه ناراحتید میتونم بمونم خونه و نیام.مامان از این به بعد این پوشش منه .لطفا به انتخابم احترام بگذارید _ روژان برو لباستو عوض کن منو عصبانی نکن!! _مامان جان خودتون میدونید همیشه احترامتون رو نگه داشتم و رو حرفتون حرفی نزدم ولی شرمنده اتونم, مامان من پوششم رو تغییر نمیدم. _بعدا باید در مورد این تیپ مسخره ات حرف بزنیم .فعلا بیا بریم به اندازه کافی دیرمون شده. بالاخره به مهمانی خاله هیلدا رسیدیم. مقابل خانه ویلاییشان که بسیار زیبا و مجلل بود نگه داشتم. ماشین را پارک کرده و به همراه مادر به داخل رفتیم. وقتی وارد شدیم همه میهمانان رسیده بودند و نگاه ها به سمت ما بود . دچار استرس شده بودم برای اولین بار با ظاهری متفاوت در میان جمع حاضر شده بودم. خاله هیلدا به سمتم آمد _سلام روژان جانم خوبی عزیزم؟ _سلام خاله جون .ممنونم شما خوبید؟ _قربونت برم عزیزم.میتونی بری بالا لباسات رو عوض کنی. _ممنونم خاله جون, من همینجوری راحتم!! _واااا.مطمئنی؟؟؟حالا چرا این همه خودتو پوشوندی؟؟ _بله من راحتم .سلیقه آدمها تغییر میکنه دیگه خاله جون هیلدا خانم در حالی که ما رو به سمت مهموناش میبردلبخندی زد و گفت: _عزیزم دختر باید زیبایی هاش توچشم باشه نه اینکه خودشو بپوشونه لبخندی زدم و چیزی نگفتم. به جمع که رسیدیم مادرم به سمت خانمها رفت و با همه احوالپرسی کرد و من هم مجبور شدم با تک تک انها دست بدهم و روبوسی کنم . خاله هیلدا مرا کنار خودش نشاند _روژان جون چه خبرا عزیزم؟دیگه به ما سری نمیزنی؟بی معرفت شدی خاله _ببخشید خاله جون مشغول درس و دانشگاه هستم . یکی از خانمها رو به مادرم کرد و لبانش جنبید _ با این تیپی که روژان جون زده ,الان هرکسی باهم ببینتون فکر میکنه تو دخترشی و روژان مامانت.عزیزم هیچ تناسبی باهم ندارید نه به تو با این خوشگلی و لباسهای فاخر ,نه به روژان جون با اون لباس شبیه راهبه ها!!! با گفتن این حرف صدای خنده همه بالا رفت . مادرم با عصبانیت به من نگاه کرد. مشخص بود از اینکه من باعث شدم این حرفها را بشنود ناراحت است. ناراحت سرم را پایین انداختم دوست نداشتم بخاطر سلیقه من مادرم عذاب بکشد. دلم میخواست مثل همیشه حاضر جواب باشم و جواب دندان شکنی به او بدهم تا دهانم را باز کردم که حرفی بزنم با صدای مرد جوانی که میگفت: _سلام بر بانوان زیبا روی مجلس دهانم را بستم و به پشت سرم نگاهی انداختم . پسری حدودا سی ساله با ست لباس ورزشی و عینکی افتابی گران قیمت که روی موهایش خودنمایی میکرد ,صاحب صدا بود. هیلدا جون از کنارم بلند شد و به سمت او رفت _دوستان ,فرزاد عزیزم بعد سالها به ایران برگشته بعد روبه فرزاد کرد _ بیا تا دوستانم رو بهت معرفی کنم البته چندتاشون رو میشناسی در حالی که دستش را دور بازوی فرزاد حلقه کرده بود به سمت میهمانان رفت و همه را معرفی کرد وقتی به مقابل من و مادرم رسیدند فرزاد گفت: _بزارید من خودم حدس بزنم. نگاهی به مادرم کرد و ادامه داد: _احیانا شما خاله سوده نیستید؟ مادرم تبسمی کرد _سلام عزیزم.درست حدس زدی! فکر نمیکردم بعد این همه سال بشناسی. _خاله جون به قول ایرونیا بزنم به تخته شما تغییر زیادی نکردی البته از گذشته خیلی زیباتر شدید.خاله جون رمز جوان موندنتون چیه؟ مادرم خندید _هنوزم مثل گذشته ها شیرین زبونی عزیزم. فرزاد در حالی که میخندید به من نگاهی انداخت _سلام بانوی جوان. _سلام اقا فرزاد ,به کشورتون خوش اومدید. _ممنون عزیزم.مامان جان ایشون رو معرفی نمیکنی؟ خاله هیلدا در حالی که لبخند میزد گفت: _ایشون روژان جون هستند چطوری یادت نمیاد ؟دختر خاله سوده است _واقعا!!!!روژان خودمونه _بله عزیزم فرزادبه من نگاهی کرد و گفت: _چطوری روژان جون ؟ _ممنونم خوبم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مادر محیا به سمت آشپزخونه رفت و من تا خواستم بشینم محیا دستمو گرفت و به سمت اتاقش برد و همونطور که منو میکشید گف: +بیا بریم تو اتاق من...وسایلاتم بعد میاریم تو اتاق... وارد اتاق که شدیم نگاه سرسری به کل اتاق انداختم... اتاق ساده ای بود و چیزی برا کنکاش نداشت!!!... به سمت تخت چوبی کنار پنجره رفتم و لبه تخت نشستم... اونقدر خسته بودم و سرم به خاطر گریه ها و زجه هام درد میکرد که حوصله هیچ کار نداشتم... دلم فقط یه خواب آروم میخواست... انگار محیا هم اینو از نگاه خستم خوند که اومد سمتمو آروم شونه هامو فشار داد و هلم داد سمت بالشت و گفت: +معلومه خیلی خسته ای یکم بخواب یک ساعت دیگه اذونه...اذون صدات میزنم...راحت باش... لبخندی به نشانه سپاس بهش زدم و چشمامو بستم... 🍃 با شنیدن صدای مهربون محیا از خواب بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم...محیا همینطور صدام میزد: +الینا...الی جون؟...خانوم خانما...پاشو دیگه... به زور چشمامو باز کردم تا بفهمه بیدارم... چشممو که باز کردم گف: +بیدار شدی؟پاشو...پاشو..اذون گفتن... اونقدر گیج و منگ بودم که نمیدونستم منظورش اذون صبحه یا اذون مغرب برا همین با بی حالی گفتم: _چه اذونی؟ +وا دختر تو چرا شیش میزنی؟اذون مغرب دیگه پاشو... به سختی از جام پاشدم رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.... بعد از نماز داشتم جانماز رو جمع میکردم که یاد اسما و حسنا افتادم...جانماز رو نصفه نیمه ول کردم و دویدم سمت کیفم که محیا اورده بود تو اتاق... همونجور که زیپ کیفو باز میکردم خدا خدا میکردم که اسما یه جوابی به پیامم داده باشه... بالاخره گوشیو پیدا کردم و بازش کردم... سی تا تماس بی پاسخ از اسما و حسنا و شماره خونشون... خوشحال دستمو کشیدم رو شماره حسنا و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم... دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صداش تو گوشم پیچید: +الینا؟!چه عجب!کشتی مارو دختر جون... _سلام!... +سلام و ...لا اله الا الله...علیک سلام...بگو ببینم چی شده؟کجایی تو؟چرا صدات گرفته؟معنی پیامی که به اسما داده بودی چی بود؟چه اتفاقی افتاده؟الییینااا مُردی؟چرا جواب نمیدی پس؟ _پوووف...تموم شد؟سوال دیگه ای هم داری بفرما.گوش مفته! +الینا!چرت نگو...بگو ببینم چی شده؟نه نه...یه دقیقه صبر کن بگم اسما هم بیاد اونم بشنوه... بعد از این حرفش بی توجه به من داد زد: +اســـــی...خاااهر...بیا الیناس... بعد از دو ثانیه صدای متشاکی اسما هم تو گوشی پیچید: +ای خبر مرگتو برام بیارن الی؟کدوم گوری بودی؟چرا جواب اون گوشیتو نمیدادی؟ دوباره مثل همون برخوردم با حسنا بی توجه به حرفای اسما گفتم: _سلام!... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مادر محیا به سمت آشپزخونه رفت و من تا خواستم بشینم محیا دستمو گرفت و به سمت اتاقش برد و همونطور که منو میکشید گف: +بیا بریم تو اتاق من...وسایلاتم بعد میاریم تو اتاق... وارد اتاق که شدیم نگاه سرسری به کل اتاق انداختم... اتاق ساده ای بود و چیزی برا کنکاش نداشت!!!... به سمت تخت چوبی کنار پنجره رفتم و لبه تخت نشستم... اونقدر خسته بودم و سرم به خاطر گریه ها و زجه هام درد میکرد که حوصله هیچ کار نداشتم... دلم فقط یه خواب آروم میخواست... انگار محیا هم اینو از نگاه خستم خوند که اومد سمتمو آروم شونه هامو فشار داد و هلم داد سمت بالشت و گفت: +معلومه خیلی خسته ای یکم بخواب یک ساعت دیگه اذونه...اذون صدات میزنم...راحت باش... لبخندی به نشانه سپاس بهش زدم و چشمامو بستم... 🍃 با شنیدن صدای مهربون محیا از خواب بیدار شدم ولی چشمامو باز نکردم...محیا همینطور صدام میزد: +الینا...الی جون؟...خانوم خانما...پاشو دیگه... به زور چشمامو باز کردم تا بفهمه بیدارم... چشممو که باز کردم گف: +بیدار شدی؟پاشو...پاشو..اذون گفتن... اونقدر گیج و منگ بودم که نمیدونستم منظورش اذون صبحه یا اذون مغرب برا همین با بی حالی گفتم: _چه اذونی؟ +وا دختر تو چرا شیش میزنی؟اذون مغرب دیگه پاشو... به سختی از جام پاشدم رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.... بعد از نماز داشتم جانماز رو جمع میکردم که یاد اسما و حسنا افتادم...جانماز رو نصفه نیمه ول کردم و دویدم سمت کیفم که محیا اورده بود تو اتاق... همونجور که زیپ کیفو باز میکردم خدا خدا میکردم که اسما یه جوابی به پیامم داده باشه... بالاخره گوشیو پیدا کردم و بازش کردم... سی تا تماس بی پاسخ از اسما و حسنا و شماره خونشون... خوشحال دستمو کشیدم رو شماره حسنا و گوشی رو گذاشتم کنار گوشم... دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم که صداش تو گوشم پیچید: +الینا؟!چه عجب!کشتی مارو دختر جون... _سلام!... +سلام و ...لا اله الا الله...علیک سلام...بگو ببینم چی شده؟کجایی تو؟چرا صدات گرفته؟معنی پیامی که به اسما داده بودی چی بود؟چه اتفاقی افتاده؟الییینااا مُردی؟چرا جواب نمیدی پس؟ _پوووف...تموم شد؟سوال دیگه ای هم داری بفرما.گوش مفته! +الینا!چرت نگو...بگو ببینم چی شده؟نه نه...یه دقیقه صبر کن بگم اسما هم بیاد اونم بشنوه... بعد از این حرفش بی توجه به من داد زد: +اســـــی...خاااهر...بیا الیناس... بعد از دو ثانیه صدای متشاکی اسما هم تو گوشی پیچید: +ای خبر مرگتو برام بیارن الی؟کدوم گوری بودی؟چرا جواب اون گوشیتو نمیدادی؟ دوباره مثل همون برخوردم با حسنا بی توجه به حرفای اسما گفتم: _سلام!... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 خانم جون با دیدنم لبخندی زد _یک همسر خوب همیشه باید وقتی شوهرش میاد مرتب و آماده باشه.آفرین بهت .همیشه همینطور باش عزیزم لبخندی زدم _چشم خانجون. نیم ساعتی نگذشته بود که صدای آیفون بلند شد . برای دیدنش عجیب بیقراربودم .با عجله به سمت آیفون پا تند کردم _سلام آقا صدای مهربانش بر جانم نشست _سلام عزیزم در را باز کردم و به سمت بیرون رفتم . مرد جذاب من وارد حیاط شد و به سمتم آمد .لبخند بر لبانش نقش بسته بود. دوقدم به سمتش رفتم .مقابلم که ایستاد دستش را به سمتم دراز کرد. به آرامی دستم را میان دستان گرمش جای دادم _خوش اومدی _ممنون عزیزم باهم واردخانه شدیم . کیان با محبت با مادر و خانم جان خوش و بش کرد و مقابل خانم جان نشست . من هم بعد از پذیرایی کردن از او کنارش نشستم .با صدای خانم جون چشم از کیان گرفتم و به او دوختم _خوبی مادر؟خانواده محترمت خوبن کیان با مهربانی گفت _ممنونم خانجون .الحمدالله اونها هم خوبن سلام رسوندن خدمتت. _سلامت باشند .غرض از مزاحمت اینکه من از روژان خواستم زنگ بزنه شما بیای تا در مورد جشنتون صحبت کنیم _بله ،بفرمایید من درخدمتم _ببین پسرم واقعیتش اینه که ما دوتا خانواده باهم اختلاف سلیقه داریم .ما مهمونیامون مدتهاست که مختلط بوده ،خدا شاهده که همیشه ناراضی بودم ولی چه کنم که دیگه دوره و زمون باب دل من نمیچرخه .خانواده شما هم که قطعا اینجور مهمونی هایی رو نه شرکت میکنند و نه موافقش هستند،درسته؟ نمیدانم چرا ولی از کیان خجالت میکشیدم که چنین بحثی به راه افتاده وقتی خودم هم کار و اعتقادات او را می پسندم . _بله درسته. _عزیزم حالا پدر و مادر روژان اصراردارند که جشن عروسی مختلط باشه با شنیدن این جمله ،کمی اخمهایش بهم پیچید . _ببخشید خاتون .من با همه احترامی که برای مامان و پدرجون قائلم ولی نمیتونم این رو قبول کنم .جدای از اعتقاداتم من غیرتم اجازه نمیده چشم مردهای دیگه ای به همسر جوان و زیبام بیفته.نمیخوام خدای ناکرده به کسی توهین کنم ولی من هرچقدر هم بدونم چشم مردان فامیل دو طرف پاکه ولی زیبایی همسرم رو فقط مختص محارمش میدونم میتوانستم به راحتی ،برق تحسین را در چشمان خانم جان ببینم. به کیان که مرا نگاه میکرد چشم دوختم.اینبار مرا مخاطب قرار داد _روژان جان نمیخوام ناراحتت کنم .میدونم که شب عروسیمون چقدر واست مهمه .میخوام بدونی هزاران برابر از شب عروسی تو و رضایت خدا برام مهمه.شرمنده اتم ولی نمیتونم با این تصمیمتون موافقت کنم . تا خواستم لب باز کنم و به او بگویم که من هم از اول با ا هم عقیده بوده ام .مادر با عصبانیت گفت _قرار نبود تعصبات کورکورانه اتون رو به دخترم تلقین کنید .مردان طایفه ما اونقدر با غیرت هستند که چشمشون دنبال ناموس مردم نباشه . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باشنیدن این حرفش چشمام اندازه گردو شد، پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +وای شایان من اصلاحس رقص اونم دنس گردوندارم. شایان شونه ای بالاانداخت وگفت: شایان:به من چه؟خودت بحث وشروع کردی حالاهم بااین شرط قبول می کنم رقصت ازمن بهتره. فکری به سرم زد،گفتم: +اگه قراره رقص خودمون ومقایسه کنیم پس تو هم بایدبرقصی اونم دنس گرد. شایان باغرورگفت: شایان:باشه قبوله، هرکی بیشتر پول بگیره رقصش قشنگ تره. خندیدم وگفتم: +باشه درضمن هرکی شرط و ببازه بایدهرکاری که برنده گفت روانجام بده. شایانم خندیدوگفت: شایان:ازالان برات نقشه های شومی کشیدم. ابروهام وبالاانداختم وگفتم: +شایان شتره درخواب بیند پنبه دانه.. همون لحظه باجعبه دستمال کاغذی جلوی ماشینش کوبید توی سرم.. همچنان که دستم روی سرم بودگفتم: +شتری دیگه ببین مدل موهامو خراب کردی خندید و چیزی نگفت نفس عمیقی کشیدم وزل زدم به روبه رو، تازه به این نتیجه رسیدم که واقعا وقتی باشایانم مشکلات وفکروخیال به سمتم هجوم نمیاره. ناخودآگاه روبه شایان گفتم: +شایان ممنونم شایان باتعجب برگشت سمتم وگفت: شایان:بابت چی؟ لبخندی زدم وگفتم: +همونجوری دستش وبه مسخرگی روی قلبش گذاشت وگفت: شایان:اوه لعنتی بااحساسات من بازی نکن توکه میدونی قلب من باباتری کارمی کنه. خندیدم ومسخره ای نثارش کردم. چشمام وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم وگفتم: +شایان هروقت رسیدیم صدام کن. شایان:نوکربابات سیاه بود. یک بارنشداین عین آدم حرف بزنه. باحرص گفتم: +هرطورحساب می کنم با تو مو نمیزنه. دهنش بسته شدوهیچی نگفت. خندم گرفت آخه توکه میدونی توبحث بامن کم میاری چرا بحث می کنی؟ لبخندم وجمع کردم وسعی کردم تابرسیم کمی ریلکس کنم. &ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همه‌ی دوستانم به سهیل و دارایی‌هایش دل نمی‌دهم؟ چرا این‌ها سیرم نمی‌کند؟ نمی‌خواهم یا نمی‌توانم؟ دست می‌برم و بافت موهایم را باز می‌کنم. سرگیجه‌ای گرفته‌ام در زندگی که هیچ جوره آرام نمی‌گیرد. با صدای زنگ پیامک نیم‌خیز می‌شوم. مسعود است که پیام زده: _ بیداری خواهری؟ _ سلام داداشِ خودم. نبینم بیداری خرس خواب! فضولی زیر لب می‌گویم و می‌نویسم: _ مسعود طوری شده؟ _ اگه بگم دلم می‌خواد با یکی صحبت کنم مسخره‌م نمی‌کنی که؟ دلم برایش می‌سوزد و می‌نویسم: _ قربون دلت داداش من‌. چیزی شده؟ _ با سعید دعوام شده‌. سعید و دعوا. ته دعوای سعید این است که آن‌قدر در سکوت نگاهت می‌کند تا تو حالت ابلهی پیدا می‌کنی و تقصیر‌ها را گردن می‌گیری، شکلک تعجب می‌فرستم و می‌نویسم: _ سر چی؟ واقعاً می‌گی یا دوتایی دارید تایپ می‌کنید تا من رو سرکار بذارید؟ پیام‌ نرسیده، همراهم زنگ می‌خورد، با عجله دکمه‌ی وصل را می‌زنم تا کسی بیدار نشود. صدای مسعود می‌پیچد که: _ چه عجله! همه خواب‌اند؟ _ واقعا چیزی شده، گوشی رو بده سعید. _ می‌گم با هم دعوامون شده، تو می‌گی گوشی رو بده به سعید صدای بادی که توی گوشی می پیچید، باعث می شود که بپرسم : - نمی خواهی بگی چی شده؟ نفسش را بیرون می دهد: - ولش کن قضیه اش مفصله. الان دلم می خواد برام حرف بزنی. یه خورده حرف های متفاوت تا حالم عوض بشه. چقدر خوب که سعید و مسعود قضیه ی سهیل را نمی دانند؛ و الا باید کلی حرف های این ها را هم بشنوم. می گویم : - اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کرده ام. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کرده ام پیراشکی شکلاتی هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: - برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره. می خندد: - برادر حسود. خودم برات چند کیلو می خرم میارم هر شب جلوش ده تا ده تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می گیرم. حالا اون لباس من رو دوختی؟ اوهومی می کنم و دراز می کشم. دوباره نگاهم به ماه می افتد : - مسعود! الان داشتم فکر می کردم که کاش جای ماه بودم اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟ صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست. - جالبه! چرا؟ دست آزادم را زیر سرم می گذارم : -دارم فکر می کنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه می شی؟ جوابم را نمی دهد و فقط صدای نفس ها و خش خش پاهایش را می شنوم. - مسعود من دلم نمی خواد مثل همه ی آدم ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می گفت : این همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 شامو خوردیم منم آشپز خونه مرتب کردم رفتم اتاقم ساعت ۷صبح سال تحویل بود ،واسه همین بابا گفت سال تحویل بریم بهشت زهرا منم خیلی خوشحال شدم ساعت ۵صبح ،با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم ،موهامو سشوار کشیدم رفتم پایین که دیدم بابا زودتر از من بیدار شده صبحانه اماده کرده یه کادو هم رو میز بود - سلام صبح بخیر بابارضا: سلام به روی ماهت بابا بیا بشین یه چایی بریزم برات - قربون دستتون بابا اومد کنارم نشست ،کادوی کنار میزو گرفت تو دستش بابا رضا: سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من رفتم یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی - واییی بابا جون دستتون درد نکنه کادو رو گرفتم بازش گردم یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل - وااااییی بابا چقدر خوشگله ) رفتم بغلش کردم بوسیدمش( خیلی دوستتون دارم بابا رضا: ما بیشتر رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم وقتی رسیدیم،مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودن سلام و احوالپرسی کردیم نشستم کنار مادر جون، مادرجون داشت قرآن میخوند و گریه میکرد سال که تحویل شد ،با هم روبوسی کردیم ،زیر گوش مادر جون گفتم : من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰تومن درآورد داد من مادر جون : عیدت مبارک مادر - خیلی ممنونم گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - سلاااام بر عروس خانم عیدت مبارک عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک - ، خوش میگذره؟ عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره سارا جان بهشت زهرا هستی؟ - اره عزیزم عاطی: بی زحمت میشه بری سر مزار شهید من ،یه فاتحه ای بخونی - واااییی خدااا از دست تو ،چشم عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون بلند شدمو رفتم سمت گلزار ،کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد یه فاتحه ای خوندم و داشتم بر میگشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد رفتم جلو تر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین! نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
دست مادر را آن قدر نوازش می کنم تا چشم باز می کند ، صورتش را می بوسم و کنار گوشش می گویم : _این جا ، جای شما نیست ، زود بلند شید بریم ، پنج روزه به پای شما وایستادم عشقم ! چشم می گرداند روی صورتم و لب می زند : _مسعود! _نگو مسعود ، بگو هووی من ! اون که خوبه ، امروزم رفته دانشگاه که من در خدمت شما هستم ، جان من این طور نباش ! _آب داریم ! _ آب ، آب میوه ، کمپوت ، گل ، مهدی ........هر چی خوردنی بخوای هست ، ولی خودمو توصیه می کنم بخوری . لبخند می زند و می گوید : _زن گرفتی ، بچه داری ، هنوز لوسی ، تقصیر خودمه ! _ بازم دلتون نمیاد بگید تقصیر مسعوده می گید خودم ، حالا چی می خواهید بانوی من ! لب های سفید شده اش را بی رمق تکان می دهد و می گوید: _آب ! صورتم را جلو می برم ، پیشانی اش را می بوسم ، چشمانش را می بوسم، صورتش را می بوسم. _عوارضش بود ! _کی می ریم ؟ _ دکتر ازم تضمین گرفته دیگه غصه نخوری تا مرخصتون کرده . _ بسته ها رو چکار کردی ؟ امشب حداقل پنجاه خانواده منتظر بسته ها هستند و من نرسیدم انجامشان بدهم . فقط محبوبه بسته ها را آماده کرده آن هم ناقص. تماس می گیرم با مصطفی : _ سلام آقا ! _ سلام بر مصطفی، کتابخونه ای ؟ _ آره........اگه خدا قبول کنه ، شیطون بذاره ، بچه ها اذیت نکنند ! _ خوبه ...... ده تا عامل برای فرار داری ، یکی هم من اضافه کنم ؟ _ جون بخواید ! _ لوس نشو ، من نمی رسم بسته ها رو ببرم ، خودت جواد رو خبر کن ، یکی تون هم بده کتاب ها رو تحویل بگیره بگذارید توی بسته ها و ببرید ! _ جواد و خبر کنم ؟ با دوستاش؟ _ نه فعلا به خودش بگو ! مادر خیره خیره نگاهم می کند ، تلفن را قطع می کنم و گزارش می دهم : _ این دفعه عسل و بادوم می بریم با یه کتاب ، کتاب سلام بر ابراهیم رو نذر کردم از جا بلند شید ، از مسعود پولشو گرفتم . خوبه ؟ می خندد ، چقدر خوب است که می خندد ، انگار تمام ذرات عالم همراهش می خندند. _ تو نذر کردی ، پولشو از مسعود گرفتی ! _ عقلی کردما .... مگه نه ؟ _ بله ، تعریف جدید از عقل رو هم فهمیدیم ! عقل تعریف خاصی ندارد ، چیزی است که خدا زندگی همه ی انسان ها را به آن سپرده است که متاسفانه اغلب هم غیر قابل استفاده و نو می ماند . تشخیص خوب و بد و انتخاب خوبی هاست ؛ انسان ها ذاتا خوبی را می فهمند . هر چند طی یک روند بی عقلی می روند سراغ بدی ها ؛ چون فکر می کنند حیف است لذتی را که در بدی هاست نچشند . لذتی که اگر گیرشان هم بیاید زود تمام می شود و حتی کوفتشان بشود . عقلی داریم ما انسان ها ! مادر من عاقل ترین است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
به چند روز پیش فکر می کنم که آرشام داشت صدر و ذیل مملکت را به باد می داد، جواد بازوی آرشام را گرفته بود و محکم گفته بود: - حواست هست؛ این مدت همش داری مهدوی رو متهم می کنی. از پیامک ها تا چند باری که همو دیدیم تا این چند روز. مثل پیام های فضای مجازی حرف می زنی. همش توهین و تکفیر می کنی. ایراد می گیری. حواست هست که جواب های مهدوی درسته اما بازم قبول نمی کنی. حواسم هست که دنبال جواب نیستی، می خوای سر یکی خالی کنی. یکی رو مقصر همۀ مشکالت بدونی. یکی رو سیبل کنی و شلیک کنی طرفش. اگه آزاد نیستی تو ایران پس چه طور همۀ حرفاتو می زنی، ایراد می گیری، هرجور می خوای رفتار می کنی، قانون شکنی می کنی، بازم میگی آزاد نیستی. مثل روزنامه ها شدی بر علیه صدر تا ذیل مملکت حرف می زنن بعد می گن آزادی نیست. آرشام لطفا خودت باش. چته تو. آرشام سر مهدوی داد زده بود: - من آزادی می خوام. - باشه آزادی شعار همه. من اگه بیام خونۀ شما اجازه میدی آزادانه به همه جای خونتون سرک بکشم یا فقط سالن پذیرایی. ما الان تو ایران زرتشتی و مسیحی و یهودی و سنی داریم. اینا دارن با عقیدۀ خودشون تو امنیت زندگی می کنن. اما تو اروپا برو ببین تا حالا چقدر به مسلمونا حمله کردن. آزادی چیه آرشام که تو فکر می کنی تو زندونی. آرشام زل زده بود توی صورت مهدوی و داد زده بود: - اصلا خدا کیه؟ من خودم خنده م گرفت از این حرف آرشام. وسط آن بحث این سؤال؟ مهدوی گفت: - همونی که توی قدبلند، قشنگ و مو صاف و فرق وسط رو خلق کرده. - کی گفته؟ - راسل و کانت و فروید و انیشتین و موسی و عیسی، باباآدم، خدا رو قبول داشتن دیگه. همشون از اینکه از زیر بته در بیان بیزار بودن. تو و اجدادت رو یکی باید آورده باشه. - نه. طبیعت. مهدوی بیپرده می پرد وسط حرف آرشام و می گوید: تو رو به اجدادت تو دیگه حرف آتئیست ها رو نزن. طبیعت شعور داره که یکی رو عاقل کرده شانسی، یکی رو درخت کرده شانسی، یکی رو بز کرده شانسی، یکی رو خر کرده! جالب اینه که طبیعت زیر دست انسان قرار گرفته؛ خالق، زیر دست مخلوق!!! طبیعت کم شعور خالق انسان فوق تصور با شعور، خالق، فهمیده؟؟ خود این آتئیست ها چنان بین خودشون قانون دیکتاتوری دارن که یکیشون خلاف بره از دم تیغ می گذرونن. چطور بزرگ خودشون عاقل تر از همه است و اون وقت خالق انسان طبیعت کم شعوره؟ ببین آرشام اگه می خوای بری دنبال لذت هات نیازی نیست که زیرآب همه چی رو بزنی. با خیال راحت برو. شجاعت هم داشته باش. بگو من می خوام کیف کنم، خدا رو ندیده می گیرم. جرات داشته باش. بگو اگه بگم خدا؛ همه لذت هایی که می خوام تعطیل میشه. و... آرشام تمام صحبت هایش با مهدوی را یواشکی ضبط کرده بود. من و جواد و آرشام و بقیه، عضو یک گروه تلگرامی هستیم. گروه آتئیست ها. چند هزار نفر عضوند و آنها همه چیز شبهه را مسخره می کنند و زیر سؤال می برند. طوفانی از انیمیشن راه انداخته اند که خدا و همه داروندار را بکند پوچ. کلا دار و ندارمان بر باد است. مهدوی به آرشام گفته بود: - تو بدون مطالعه فقط شبهه شنیدی، مثل کسی که از زبان سر درنمی آورد بعد تو، یک کتاب انگلیسی دستش بدهی. نمی فهمد. نمی تواند بخواند و مدام توی سرش بزنی که انگلیسی نمی فهمی. تو که اصلا راجع به خدا و دین هیچ مطالعه و حتی دو ساعت تفکر نداشتی. 17 سال هم بیشتر عمر نکردی. چه طور اینقدر راحت همه چیزت را زیر سؤال می برند و می پذیری. چون جاهلی نسبت به همه چیز!! کسی که نیست؛ خودم هستم. راست می گوید مهدوی. ما تا همین دیروز هم بستنی قیفیمان آب می شد گریه می کردیم. حالا یک کم قد کشیدیم و استخوان ترکانده ایم می گوییم: - هان خدا کو؟ من هستم تمام. دماغمان را بگیرند جانمان در می رود. این روزها هیچ چیز خوشحالم نمی کند. یعنی هیچکس خوشحال نیست. آمده ام خانۀ آرشام! صورت مادرش را دقیقا وارسی می کنم. اگر دومَن آرایش را پاک کنی، اصلا زیبایی خاصی ندارد، اگر رنگ موهایش را برداری، گرد پیری را می بینی. اگر لباس های بدن نما و رنگارنگش را عوض کنی. هیچی... می میرد. به تمام معنا زن های امروز دق می کنند. رنگ ها هستند که زنده نشانشان می دهند. آرشام قرص خوردن های آخرشب مامان و مثل گنجشک به در و دیوار زدن های خواهرش را می بیند. پدر هم که ظاهرا مجیز مادر را می گوید و در خفا آن کار دیگر می کند. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
_تو عمیق نگر!نه بگو دیگه!من بیکارم اون میاد منو ببره سرکار!اقتصاد خودشون تو کشور خودشون به مشکل خورده میاد به من‌راه حل بده یا میاد تولیدیای مارو میخوابونه با صادرات کالاهای خودشون!ما براشون بازار مصرفیم! _مثل آدم تولید کنیم تا واردات نداشته باشیم! _فرصت بده!بازار پُر از بند و بساط اوناست. اونوقت به من میگن بدوش!خر کیو بدوشم! _جایگاهمون تو دنیا دریت بشه حله! _باشه تو خوب!فعلا که با قانون جدیدشون ایرانیا از آمریکا نمیتونند برگردند و هر کیم که یه دور اومده باشه ایران دیگه راهش نمیدن!نبزین هواپیما ندادند به وزیر خارجه پاشه برگرده ایران!دو روز علافش کردن،تو بگو جایگاه!نفتکشمون سوخت تو دریای چین محل نذاشتن سی تا جنازه جزغاله تحویل دادند! _تند نرو وحید. زن گرفتی،بیکاری،چشات پشت و رو میبینه! _تو زن بگیر چشات سیکس پک ببینه! حرف تلخ وحید مثل ته خیار مزه اش توی دهان میماند و توی زندگی خستگی می آورد. مثل این بساط پروژه ها و مقاله ها که باید پهن زندگی دانشجوی بیچاره باشد و گاهی فایده خاصی هم نرساند جز خستگی! امروز شهاب تحقیقش را ارائه داد. خودش خط آخر نوشته بود که توضیح لازم دارم. اما نگفته بود که استاد با پدرش کاری داشته باشد. پدرش را درآورد. کل کلاس یعنی پنج نفر بچه ها شده بودند گوش و حرف استاد که چند شب نخوابیدن و روزهای راحتی نچشیده را یکجا زهر کرد و به کامش ریخت. _اگه میدونستم اینطور دقیق دنبالش میری؛تحقیقات مربوط به طرحم را که جدیدا تصویب شده بر عهده شما میگذاشتم. شهاب چنان حالی شد که گفتم الآن یقه اش را پاره میکند! ماه آخر وقتی جک دید که پروژه ام نتیجه داد دعوتم کرد اتاق پرفسور به صرف قهوه. یک پروژه پیشنهاد دادند برای صنایع هوافضایشان. البته آنها در قالب صنایع لوازم خانگی گفتند اما خوب که مطالعه کردم اصلش را فهمیدم. اصل کار و نتیجه کاملا مشخص بود؛وسوسه انگیز. قرار شد فکر کنم و جواب بدهم. نقطه قوت پیشنهاد این بود که با سلیقه و علاقه من همخوانی عجیبی داشت. همین هم باعث شد که نه نیاورم و یکی دو هفته وقت بخواهم. حساب کردم فقط ده درصد بودجه طرح،به من داده میشد!مابقی صرف تجهیز آزمایشگاه،خرید دستگاه و هزینه هاز پرسنلی میشد! اما شهاب چرا باید یک تحقیق بی هدف انجام میداد!ما اینقدر در حوزه پژوهش بی کلاسیم؟خوب موضوع مرتبط با طرح میداد که هم زحمات مفید باشد هم یک دردی را دوا کند!هم به فرض محال مثل خارجی ها یک بخش کوچکی از بودجه طرح را به دانشجوی بیچاره که آن را انجام داد برسد!این یعنی بی فرهنگی علمی! ما اینجا مثل مس هستیم که الکترون هایمان فقط حرکت کاتوره ای دارند!مدیریت تحقیقات آنقدر ضعیف است که یک ولتاژ به این الکترون های پر توان وصل نمیشود تا جریان های قوی ایجاد بشود! شهاب با عصبانیت گفت:اصلا کار را راحت میکنم. تحقیقی که به کار داخل نیاید و زمین پایین دست اربابی را آباد کند چه مرضیست که زمان برایش بگذارم. چشم آبی ها راه حل را از بین مقالات جهانی به دست می آورند و بعضی داخلی ها انگار به عمد ما را نمیبینند که یاد مشکلاتشان بیفتند،چون ما خودمان عین مشکلیم برایشان! حالا معنی توصیه روی جعبه داروها را که نوشته بود فقط برای استعمال خارجی است،میفهمم. فرایند سیستم آموزشی ما را نگا!استعمال خارجی! یک هفته تعطیلی بین دو ترم را نمیخواستم. مشغول که بودم آرامشم بیشتر بود. آخر شب مسعود اصرار دارد که بروم روی خط. چندبار در اسکایپ پیام میفرستد. چه کسی خبرش کرده است؟از چشم شهاب میبینم و میروم روی خط. چشمانش که به اسک مینشیند تازه میفهمم که چند روزی است به خاطر آرش گریه نکرده ام. میگذارم که اشک بیاید و مسعود ناباورانه فقط زل میزند به صفحه و یکی دوبار می پرسد:واقعیت داره میثم؟آرش؟واقعا... مرا نمیخواهد که اثبات رفتن آرش را بگیرد. میخواهد که...نمیفهمم چه میخواهد. آرام آرام آخرین مکالمه ام با آرش را برایش میگویم و آرام آرام لب میگزد که اشکش به هق هق تبدیل نشود. مسعود خیلی جاها با آرش بود. شاید اگر نادر را حذف میکردیم مسعود فقط با آرش بود و دنده هایی که نادر خلاص میکرد آرش با ترمز دستی کنترل میکرد. مسعود برادری آرش را به جای آریا قبول کرده بود و اما...موقع پرواز مسعود آرش نتوانست بیاید. این بیست روز هم موبایل آرش دست آریا بود و جواب مسعود را نداده بود. مسعود بی خداحافظی ارتباط را قطع میکند. حالا شبش چطور به صبح برسد از آن احوالهایی است که آدم از آن فراری است و اما خواه ناخواه دنبالت می آید. منش آرش طوری بود که خواهان زیاد داشت و این میان مسعود گاه گداری میزبان شب های تنهایی آرش هم بود. خوب بود که نبود و ندید تمام آنچه که من هم از دیدنش شکسته ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ برادم با صدایي كه به سختي سعي مي كرد بلند نشود گفت : چه حرفهایي ؟ با خنده گفتم : همون حرفهاي معمول بین پسر و دخترایي كه بزرگ مي شن …. پرهام ازم خواسته روي ازدواج با اون فكر كنم. سهیل كه تازه حال مي فهمیدم چقدر غیرتيه گفت : چه غلطا لازم نكرده فردا بریم خونشون . در حالیكه به قهقه مي خندیدم گفتم : وا تو غیرتي هم بودي ما خبر نداشتیم… بعدبه قیافه عصباني سهیل نگاه كردم و گفتم : بچه بازي در نیار اگه مثلا تو به آرام عمو فرخ همچین پیشنهادي بدي دوست داري آرام دیگه نیاد خونمون ، بهت بر نمي خوره ؟ سهیل ناراحت سر به زیر انداخت بلند شدم و دستش را گرفتم گفتم : - پرهام كار بدي نكرده اصل شاید من قبول نكنم شاید هم قبول كنم تو كه نباید اینطوري با قضیه برخورد كني تازه پرهام پسر خوبي است كه این پیشنهاد را داده مي تونست مثل خیلي از پسرها از موقعیت سوء استفاده كنه. خودت هم مي دوني. ازدواج و قضیه خواستگاري هم براي یك دختر به سن من خود به خود پیش مي آد حال پرهام فامیله … سهیل دستم را گرفت و گفت : مي دونم پرهام پسر خوبیه كه این حرف رو زده ولي چي كار كنم یك جورایي خوشم نمي آد. همانطور كه آشغال ها را درون كیسه مي ریختم ، گفتم: میل خودته مي خواي فردا بریم مي خواي نریم . سهیل ساكت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه دوباره برگشت و پرسید : - مامان و بابا مي دونن؟ سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، چون من جوابي به پرهام ندادم اگر جوابم مثبت بود آن وقت بهشون مي گم. سهیل آهسته گفت : فردا مي ریم . فرداي آن شب وقتي وارد خانه دایي علي شدیم مهماني شروع شده بود. خانه دایي علي هم مثل ما ویلایي و بزرگ بود و با توجه به سلیقه زري جون پر از قالي و قالیچه شده بود. آن شب دایي حضور نداشت و فقط زري جون و یك خدمتكار به مهمان ها مي رسیدند. دختر و پسرهاي زیادي در گروههاي دو یا سه نفره در گوشه و كنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند. پرهام با دیدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالي خوش آمد گفت. بلوز و شلوار روشني پوشیده بود كه با رنگ مو و پوستش همخواني جالبي داشت . وقتي من و سهیل در گوشه اي نشستیم ، پرهام با بشقابي پر از چیپس به طرفمان آمد و گفت : - سهیل بیا با بچه ها آشنا شو . در كمال حیرت از من دعوت نكرد و من هم سر جایم باقي ماندم . بعد از چند دقیقه پرهام تنها برگشت و كنار من نشست چند لحظه اي هر دو ساكت بودیم من با دقت افراد حاضر در سالن را زیر نظر داشتم . چند نفري را مي شناختم از بچه هاي فامیل زري جون بودند. ولي بیشتر مهمانها را براي اولین بار بود كه مي دیدم . بعضي ها لباس هاي جلف و ناجوري پوشیده بودند و قیافه هاي عجیبي براي خودشان درست كرده بودند اما اكثریت قیافه هاي عادي داشتند و بچه هاي خوبي به نطر مي رسیدند. در حال نظاره بودم كه پرهام گفت : - چقدر كت و شلوار به تو مي آد. - برگشتم و نگاهش كردم . صورتش سرخ شده بود خنده ام گرفت . انگار با آن پرهام سالهاي پیش با اینكه زیادبه من اعتنا نمي كرد، راحت تر بودم. پرهام آهسته گفت : - به چي مي خندي ؟ با خنده گفتم : به تو، اصلا این حرفها بهت نمي آد. ناراحت پرسید : چرا ؟ سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم یادته چند سال پیش عارت مي امد با من حرف بزني ، یادت مي آد چقدر التماس مي كردم مرا هم بازي بدید وقتي سهیل قبول مي كرد تو با بد جنسي مي گفتي نمیشه چون تو دختري ؟…. انگار پرهام واقعي مال اون موقع ها بود من به اون پرهام عادت كرده ام. پرهام با صدایي گرفته گفت : حال مي خواي انتقام اون موقع رو بگیري ؟ گفتم : نه اصلا فقط این حرفها خنده ام مي اندازه . پرهام جدي پرسید : فكراتو كردي ؟ نگاهش كردم و گفتم : ببین من كه نمي خوام تو رو اذیت كنم مي دونم تو هم دوست داري از این وضعیت راحت بشي راستش رو بخواي هر چي فكر مي كنم نمي تونم به تو جز به چشم برادر نگاه كنم . هر وقت مي خوام در این مورد تصمیم بگیرم به نتیجه اي نمي رسم . در همان لحظه دختري با قد كوتاه و هیكل چاق كه موهایش را به طرز خنده داري درست كرده بود جلو آمد و با صداي جیغ مانند گفت : - پرهام تو مثلا صاحب خونه اي ! آن وقت مثل مهمونا نشستي یك گوشه و حرف میزني ؟ پرهام با بیزاري گفت : خوب باید چكار كنم ؟ دخترك سر و گردنش را تكان داد و گفت : وا از من مي پرسي ؟ خوب پاشو مجلس رو گرم كن. رقصي ، آوازي … بعد سر و صداها قاطي شد و حرف من نیمه كاره ماند. البته باعث خوشحالي ام شد چون نمي دانشتم چي باید بگویم ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به همراه حسنا وارد شدند ابتدا چشم چرخاند تا مرصاد را پیدا کند که گارسونی جلو آمد و گفت : میتونم کمکتون کنم ؟ ـ وقتتون بخیر . برادرمو پیدا نمیکنم ، یه پسرجوونِ قد بلند هستش .... الان اومد داخل ـ فکر کنم رفتن طبقه بالا ـ متشکرم . ـ خواهش میکنم ، بفرمایید خوش آمدید . با حسنا از پله ها بالا رفتند و دنبال مرصاد گشتند چند میز اشغال شده را دور زدند و به قسمت ویژه رستوران رسیدند که صدای فشفه و دست اعضای خانواده و مهمان ها مهدا را شگفت زده کرد ، انتظار نداشت چنین صحنه ای را شاهد باشد . با تمام احساسش گفت : ممنونم از همه ... مرصاد : خب مهدا جان قضیه رو هندی نکن گریمون گرفت . همه خندیدند که فاطمه جلو آمد مهدا را بوسید و گفت : تبریک میگم آبجی قشنگم . ـ ممنون فاطمه جان . تک تک جلو آمدند و تبریک گفتند ، هادی دلخور تبریک گفت و این فاطمه را متعجب کرد اما صلاح دید در خانه از همسرش سوال کند . امیرحسین : مهدا خانوم ؟ ـ بله ـ دارویی هست بشه ساخت و داد به یه نفر یکم دور از جون جمع آدم شه ؟! ـ دارو که هست ولی خوردنی نیست ، عمل کردنیه ـ چطوری ؟ ـ این که ما هم مثل آدم رفتار کنیم همه خندیدند که مرصاد گفت : خوردی ؟ خواهرمنو دست کم گرفتی حاج مصطفی : امیرحسین جان بابا ؟ مرصاد گفت پدر شما هم پاسداره ، اسمشون چیه ؟ ـ سید حیدر حسینی حاج مصطفی خندید و گفت : بابات فرمانده من بوده پسر ـ واقعا ؟ میشناسینش ؟ ـ بله ، مگه جبهه رفته ای هست نشناسه پدر شما رو ؟! من نمی دونستم شما بچه های سیدحیدرین ، فکر میکردم هنوز کاشان هستین ، من ۲۰ سالی هست که از شهر و همشهری دورم ، داداشات چطورن ؟ فک کنم اسم اون داداش شیطونت محمدحسین بود نه ؟ ـ خوبن الحمدالله ، آره ولی همه میگن محمدحسین خیلی عوض شده البته هنوز منو حسنا در امان نیستیم از دستش . مائده : هدیه هامونو بدیم مرصاد ؟ ـ اول بذار کیک بیارم مهدا : وای مرصاد چیکار کردین من چطور جبران کنم آخه ؟! ـ راهنماییت میکنم نگران نباش کیک را که آوردند مهدا با اشاره به طرح کیک ، آهسته به مرصاد گفت : میبینم تمام دارو های دنیا رو ریختی رو این کیک مرصاد آهسته تر گفت : دیگه شرمنده نتونستم روش برات ژ ۳ و فشنگ و تانک بدم طراحی کنن ـ نه دستت دردنکنه ، راضی به زحمت نیستم حسنا با خجالت رو به جمع گفت : شرمنده من و امیر حسین مزاحم شدیم من نمی دونستم آقا مرصاد برنامه دارن ، حلال کنید انیس خانوم : نه دخترم این چه حرفیه اصلا شما نبودی جمع ما کم داشت ـ خبر داشتم دست خالی نمیومدم ـ دیگه از این حرفا نزنیا ، با ما راحت باش حسنا جان ـ خیلی ممنون انیس خانوم شما لطف دارین . بعد از صرف کیک و نوشیدنی ، همه هدیه های خودشان را دادند و ماند سجاد که یک روسری همراه یک حلقه انگشتر عقیق هدیه داد و گفت به حرم متبرک کرده است و این حرف ، ابروهای مرصاد را بهم پیچاند و این ناراحتی از چشم هیچ کس دور نماند . مهدا برای حمایت از برادرش تشکر کوتاهی کرد و حتی سر جعبه انگشتری را باز نکرد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh