eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـهیداטּ را بہ نورے ناب شوییم دروטּ چشمہ ے مهتاب شوییم شـهیداטּ همچو آب چشمہ پاڪند شگفتا آب را با آب شوییم باز آئینہ، آب، سینے و چاے و نباٺ باز پنجشنبہ و یاد شهدا با صـلوات نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در حال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب و عشا به هم رزمانش گفته بود که به راننده بگن بایسته؛ بعد راننده ی اتوبوس گفت الان جایی برا نماز خوندن پیدا نمیشه و نیم ساعت بعد به مقصد میرسیم و شهید شالیکار در جواب به آنها گفت من یکسال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شما باعث شدین که من نماز اول وقتمو از دست دادم و خیلی ناراحت و نگران بود و سرش را به شیشه ی اتوبوس خم کرد و اشک از چشم هایش جاری شد از اینکه نماز اول وقت رو بعد از یک سال از دست داده بود و این خاطره ی شهید شالیکار خیلی جالب و تأثیرگذار بود رسول اكرم(ص): أَوَّلُ الْوَقْتِ رِضْوَانُ اللَّهِ وَ آخِرُهُ عَفْوُ اللَّه نماز در اول وقت خشنودى خداوند و پايان وقت عفو خداوند است. شهید محمد شالیکار نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🌟مژده🌟 🦋 🌈 عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید. 💖 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که شاید او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 در مسیر یک سبد گل بسیار زیبا خریدم تا دست خالی به دیدن یار نرویم . ساعت های نه شب بود که به جلوی عمارت آقای شمس رسیدیم . استرس گرفته بودم ،احساس میکردم بدنم دچار افت دما پیداکرده است .سر انگشتان دستم همچون یک میت یخ زده بود. زنگ آیفون را فشردم . صدای شاد زهرا به گوش رسی _بفرمایید داخل در با صدای تیکی باز شد ‌.اول خانم جان وارد شد .دستی به روی مانتو و روسری ام کشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم با دلی بی قرار و دستانی سرمازده وارد شدم.خاله به همراه آقای شمس به پیشوازمان آمده بودند . انقدر گیج بودم که نفهمیدم کی با خاله و اقای شمس احوال پرسی کردم ،کی گل را به خاله دادم و کی کیان به استقبالم آمده بود .حق داشتم ،نه؟مگر میشود از شوق دیدار یار سفری به هپروت نکرد.با صدای کیان به خود آمدم _سلام روژان خانم .خوبید به او چشم دوختم نگاهش از نگاهم فراری بود _سلام ممنونم شماخوبید با صدایی که با شرم آمیخته شده بود زمزمه کرد _الان که اومدید خیلی بهترم خون به گونه هایم دوید و از خجالت گلگون شد.دمای بدنم برعکس زمان ورود به سمت بالا دوید و عرق شرم بر پیشانی ام نشست _کیان جان دخترمو به داخل تعارف کن بزرگترها اول وارد شدند . کیان با دست به سمت در ورودی اشاره کرد _بفرمایید لطفا جلوتر از او از پله ها بالا رفتم و او سربه زیر و آهسته یک گام عقبتر از من به راه افتاد. دوباره با راهنمایی دستش وارد خانه شدم . لبخند به لب داشتم تا سرم را بالا آوردم با سیمین روبه رو شدم که با چشمانی گرد شده نگاهش را بین من و کیان چرخاند و در آخر با پوزخندی به من،نگاه گرفت و به طبقه بالا رفت... با راهنمایی کیان جلو پله ها ایستادم.کیان از همانجا زهرا را صدا زد. زهرای زیبای من ،با آن روسری صورتی که صورتش را قاب گرفته بود و چادر رنگی طوسی رنگش بیش از حد می درخشید و نگاه من مات آن حجم زیبایی در قالب حجاب شده بود. چشمانش از خوشحالی برگشت کیان ،ریسه باران شده بود‌. با لبخند به ما نزدیک شد _جانم داداشی _بیا عزیزم مهمونمون رو دریاب من باید برم _چشم داداش خوش تیپم نگاهم را به سمت او سوق دادم شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشیده بود که الحق او را زیبا کرده بود بوی عطرش از همان فاصله نه چندان نزدیک هم به مشام میرسید و مرا مدهوش میساخت تازه متوجه شدم که چشم به کیان دوخته ام و اصلا حواسم نیست که او از نگاه من معذب شده است. _با اجازه اتون من میرم سمت آقایون خجالت زده لب زدم _بفرمایید زهرا فشاری به دستم وارد کرد _سلام خانم خانما، حال شما ،احوال شما؟ _چه عجب یادت اومد به منم سلام کنی .ماشاءالله تا داداشت کنارته هیچ کس رو نه میبینی و نه میشناسی با دست جلوی دهانش را گرفت و ریز و نخودی خندید . در دل اعتراف کردم که الحق زهرا همه رفتارش خانومانه و دلبرانه است .خدا به داد همسر آینده اش برسد. _والا تا جایی که من دیدم تو یک ساعت محو یار شده بودی و ما رو تحویل نمیگرفتی.دست پیش گرفتی ،پس نیفتی؟ از اینکه به رویم آورد که چند لحظه قبل چه دسته گلی به آب دادم حرصی شدم و از بازویش نیشگونی گرفتم _آ...ی دستم کبود شد اگه به داداشم نشون ندادم خندیدم _جرات داری برو نشون بده _واه واه بلا به دور تو شب سیاه تهدیدم میکنی باشه بابا نکش منو .بیا بریم پیش مهمونا.. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با زهرا به جمع مهمان ها پیوستم . همه نگاهها به سمت من برگشته بود. از خجالت کف دستانم عرق کرده بود. اول به سمت خاله هایش رفتیم .آنقدر مهربان خوش برخورد بودن که استرسم از بین رفت .من هم مثل انها گرم احوال پرسی کردم. زهرا دستم را گرفت و به سمت عمه هایش رفتیم. عمع فروغش مثل دفعه پیش با غرور و تحقیر نگاهی به سر تا پایم انداخت و به زور جواب سلامم را داد. ولی برعکس او مهدخت، عمه کوچکترش، در حالی که پسر بچه بسیار زیبایی را درآغوش گرفته بود با لبخند دستش را به سمتم درازکرد _سلام عزیزم .خوبی؟ _سلام مهدخت جون ،ممنونم شماخوبید؟ _قربونت بشم عزیزم من خوبم دوباره نگاهم به پسر بچه افتاد. موهای فرطلایی با چشمان درشت رنگی که به من زل زده بود، حدودا یک ساله بود.مهدخت خانم که متوجه نگاه من به پسربچه شده بود لبخند زد _ایلیا جون پسر خوشگلم رو یادم رفت بهت معرفی کنم زوق زده گفتم _ای ج.....انم چقدر خوشگله .میشه بغلش کنم؟ _بله حتما چرا که نه!پسرم چشمش تو رو گرفته ببین آب دهنش راه افتاده هر سه خندیدیم زهرا مرا کمی از ایلیا دور کرد _برو ببینم داری عشقمو ازم میدزدی !عمه پسرت از صبح داره واسه من از عشق میگه حالا تا نو اومد به بازار کهنه شده دل ازار! مهدخت خندید _من بی تقصیرم .بالاخره پسرم مثل پسر داییش خوش سلیقه است با اتمام حرفش چشمکی به زهرا زد که باعث شد من از خجالت گونه هایم رنگ بگیرد _عمه جون الان امتحان میکنیم ببینیم زهرا رو به ایلیا کرد _ایلیا جونم بیا بغلم بریم بهت شکلات بدم ایلیا بی توجه به زهرا خودش را در آغوش مادرش پنهان کرد _زهرا جان برو کنار بزار منم امتحان کنم خدا رو چه دیدی شاید افتخار داد ایلیا با گوشه چشم مرا نگاه میکرد ،برایش شکلی درآوردم که غش غش خندید _میای بغلم جوجو؟میخوام بهت یه نی نی نشون بدم گوشی موبایلم را به او نشان دادم،دستم را به سمتش دراز کردم بی مهابا خودش را به آغوشم انداخت. بلند خندیدم _آخ من فدای تو بشم انقدر ملوسی فندق جونم. یه بوس آبدار از لپش گرفتم که زد زیر خنده.انقدر ناز و دوست داشتنی بود که بیشتر به خودم فشردمش. بچه بسیار ساکت و بانمکی بود مهدخت روی شانه زهرا ضربه آرامی زد _دیدی گفتم مثل پسر داییش خوش سلیقه است هردو خندیدند و من خودم را با ایلیا سرگرم کردم لحظات خوشی را کنار مهدخت و ایلیا گذراندم البته اگر نگاه های پر از کینه فروغ خانم را فاکتور میگرفتم. با زهرا به جمع دخترای فامیل پیوستیم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
وی متولد سال 1367 و اهل استان آذربایجان شرقی بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم های آل الله به سوریه رفت که پس از چند ماه حضور در این کشور سرانجام در جنوب غربی حلب به آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت. ♥️ 💔
🍁زخمیان عشق🍁
🍃 صادق کلاً عاشق شهدا بود با اینکه آنها را ندیده بود و ارتباطی نداشت، اما توفیق این را داشت که بعد از آمدن پیکرهای تفحص شده شهدا به شهرمان در قسمت ایثارگران سپاه فعالیت کند و استخوان های پاک و مطهر این شهدا را با همکاری دوستانش در پارچه ها بپیچند و به خانواده ها تحویل دهند؛ تا اینکه به زمانی رسیدیم که پیکر شهدای مدافع حرم به وطن آمدند که در این زمان هم جنازه ها را از فرودگاه ها تحویل می گرفت و کفن و دفن آنها را خودشان انجام می دادند. در بین شهدای دفاع مقدس به شهید تجلایی و هم چنین به طیف شهدای غواص علاقه عجیبی داشتند، وقتی ماجرای شهادت آنها را می شنید بسیار تحت تأثیر قرار می گرفت ♥️
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 •
❣روی سربند کسی که مست و حیدر مذهب است ❣طرح ناب "کُلُنا عباسُکِ یازینب" است   🌼سلام و عرض ادب خدمت شما بزرگواران😊 چند روزی مانده به ولادت خواهر اربابمون امام حسین (علیه السلام)☺️ میخواهیم از امام حسین(علیه السلام) عیدی بگیریم🙂🙃. 🌻ان شاءالله عیدی امسالمان👇 ☘فرج‌مولایمان ☘دفع جمیع بلاها مختص بلای کرونا ☘شفای بیماران علی الخصوص بیماران مد نظر 🌾حاجت قلبی خود را مد نظر قرار دهید..... 💠از روز جمعه ۲۱آذر تا روز ولادت ۳۰آذر هدیه به عمه سادات 😍😇 🦋در صورت شرکت در این طرح زینبی به آیدی زیر اعلام نمایید. @dameshg110
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور