فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کربلایی_محمدحسین_پویانفر
🎞 بباراشکدیده؛کهمهمانرسیده...
#حآجقاسم💔
...♡نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
خدایما دوقطره محبوبدارد؛
#قطرهخونی و #قطرهاشکی
کهدرراهحقریختهشود ...
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
"وَ ذلِکَ یَوْمٌ مَشْهُودٌ"
آن روز همه چی آشکاره
آن روز دهانها بسته است
مناجات و دعا ؛ توشهاند ...
nohenab20_audio(2).mp3
7.25M
#سیدرضا_نریمانی
🎼 دستاتو میبینم؛ افتاده تو صحرا
آروم خوابیدی؛ رو دامن زهرا...
...♡
عشق که میآمد
پیر و جوان نمیشناخت !
جان ناقابل میشد در راهِ معشوق
#نوجوانان
#پیرمردان
#دفاع_مقدس
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
هادئٌ
مثل جَرحٍ قَديم...
همچون زخمی کهنه،
آرامِ آرامم...
#احمد_صباح
#شـهید_شهروز_مظفرینیا🌿🌻
تاریخ تولد: سال ۱۳۵۷
محل تولد: قم
تاریخ شهادت: ۱۳۹۸/۱۰/۱۳
محل شهادت: بغداد_عراق
وضعیت تأهل: متاهل با دوفرزند
مزار شهید: حرم حضرت معصومه(ص)_صحن امامرضا(ع)
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دلمون رو بدیم به خدا!
🔰 صحبتهای دلنشین شهید #محمدابراهیم_همت
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
ساخت تمثال #حاجقاسم توسط هنرمندان لبنانی، به سفارش شهرداری منطقه غبیری در #ضاحیه لبنان
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :5⃣2⃣
✍ به روایت همسر شهید
☀️ساکش را دادم دستش، سرش را انداخت پایین
گفت : " قول بده ناراحت نشی. "
گفتم : " چی شده مگه؟ "
گفت : " ممکن است به این زودی ها نتوانم بیایم ببینمتان. "
گفتم : " تا کی؟ "
گفت : " تا بعد از عملیات. "
☀️ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آنجا را گذاشتند برای تعمیر.
کل خانه آن روز ما، با دوتا اتاق و دستشویی و حمام، شاید به اندازه هال خانه امروزمان نبود.
☀️تمام وسایل مان را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند.
خانه آقای عبادیان زندگی می کردیم. که بعد ها شهید شد.
☀️ابراهیم آمد. نه آنقدر دیر که خودش گفته بود.
توی راه برایش می گفتم که چرا آمده ایم خانه آقای عبادیان،
چی شد که خانه هارا دارند تعمیر می کنند،
چی شد که بنا آوردند، چی شد که همه جا به هم ریخته ست.
ولی انگار نه انگار، توی خودش بود.
☀️کلید را انداخت توی در و در را باز کرد و خانه را دید و گفت : "چرا خانه این ریختی شده؟ "
گفتم : " پس من تا حالا داشتم قصه لیلی و مجنون برات می گفتم؟ "
☀️بیست و نهم بهمن شصت و دو، زمستان و سرد بود.
هیچ امکاناتی هم نبود و اصلا نمی شد زندگی کرد.
خانم عباس کریمی هی می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آنها، توی ساختمان آنها،
ولی ابراهیم می گفت :نه.
می گفت : " دوست دارم امشب را خانه خودمان باشیم، کنار هم. "
☀️هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. تا ابراهیم کلید برق را زد، نگاه کردم به چهره اش، دیدم گوشه چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته.
☀️بغض کردم، گریه کردم، گفتم : " چی به سرت آمده توی این دو هفته ای که خانه نبودی، ابراهیم؟ "
گفت : " هیچی نگو، هیچی نپرس."
گفتم :" دارم دق می کنم، این خط ها چیه که افتاده زیر چشمت، روی پیشانیت؟ "
☀️هیچ وقت بهش نمی آمد بیست و هشت سالش باشه، همیشه به جوان های بیست و دو ساله می ماند.
ولی آن شب، زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش، دیدم ابراهیم پیر شده است.
☀️دلواپسی ام را زود می فهمید.
گفت : " اگر بدانی امشب چطور آمدم!؟
لبخند زد و گفت : یواشکی.
خندید و گفت :اگر فلانی بفهمد من در رفته ام..... "
دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش و گفت : " کله ام را می کند. "
☀️انتظار داشت من هم بخندم. نتوانستم. او ابراهیم همیشگی من نبود.
همیشه می گفت : " تنها چیزی که مانع شهادت من است وابستگی ام به شما هاست. "
مطمئن باش روزی که مساله ام را با شما حل کنم دیگر ماندنی نیستم.
یا می گفت : " خیلی ها ممکن است به مرحله رفتن برسند، ولی تا خودشان نخواهند نمی روند. "
ادامه دارد
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_چهارم
همون لحظه حسنا هم وارد آشپزخونه شد و من سوالی که از اول تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم:
_حسنا؟این خونه مال خودتونه؟ینی مگه شما تهران زندکی نمیکردین؟پس چرا...
حرفمو قطع کرد و خودش ادامه داد:
+مگه نمیدونی خانواده پدری من شیرازین...به خاطر همین رفت و آمدهای ما به شیراز زیاده از طرفی اکثر انتقالی ها یا ماموریت هایی که به بابام میدن هم شیرازه برا همین این خونه رو خریدیم.این خونه ای هم که میبینی...
با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:
+برا این خریدیم چون امیرحسین شیرازو از تهران بیشتر دوس داره و گفته میخوام اینجا زندگی کنم...
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
_آهان...
بعد از این حرف دستمو گرفت و گفت:
+بیا بریم اتاقارم یه نگاهی بکن تا بعد هرچی کم و کثریه لیست کنیم بخریم...
دستمو کشیدم و محکم گفتم:
_بخریم نه!بخری!ینی خودم میخرم...شما به اندازه کافی من رو مدیون خودتون کردین...بعدم به نظر من اینجا هیچ کم و کثری نداره...
سری تکون داد و در جواب حرفام هیچی نگف...
میدونستم درک میکنه و چقدر ممنونش بودم...
انتهای سالن دوتا اتاق خواب قرار داشت اولی که خالی بود و فقط یه کمد دیواری داشت با یه فرش کوچیک...
وارد اتاق دومی شدیم که دیدیم اسما و امیرحسین در حال نصب تخت هستن...
اسما با دیدن ما خطاب به من گفت:
+بیا الینا اینم تخت فقط تشک و اینا...
با خونسردی گفتم:
_مشکلی نیس میریم میخرم!!!
+ینی عاشق جمله بندیتم،میرییییم...میخرررم...خب فدای خودکفاییت بشم خودت برووو...بخخخر...ما رو سننه!
اونشب رو خونه دوقلوها خوابیدم چون هنوز امکانات خونم به حد اعلا نرسیده بود...
فردای اونروز هم با اسما و حسنا رفتیم بازار و من با یه مقدار پولی که تو حسابم داشتم تشک و یه سری وسایل لازم و ضروری خریدم...
خرید مواد غذایی رو هم گذاشتم برا بعد،دلم نمیخواست جلوی اسما و حسنا خرید کنم...آخه پول زیادی برام نمونده بود!فکر کنم تا آخر هفته باید طلاهامو هم بفروشم...
بعد از دوروز موندن تو خونه دوقلوها بالاخره روز سه شنبه تونستم برم خونه خودم...
تو اون دوروز علاوه بر عصر ها که میرفتیم خرید صبح تا ظهرم خونه رو تمیز میکردیم...
سه شنبه صبح بالاخره با وسایلای خودم وارد خونه شدم...
حس میکردیم بالاخره بعد از تقریبا دوهفته دارم ذره ای آرامش رو حس میکنم...
خانواده ی رادمهر واقعا مهربون و خونگرمن
و آدم خیلی راحت میتونه باهاشون اخت بشه...
اونروز بعد از وارد شدن به خونه تصمیم گرفتم اول از همه برم مواد غذایی و یه روزنامه بخرم برا پیدا کردن کار...
قرار بود آقای رادمهر هر ماه با توجه به حقوقی که میگیرم مقداری اجاره ازم بگیره...
🍃
سه روز تمام در به در دنبال کار گشتم ولی بازم هیچی که هیچی...
به چندتا کانون زبان هم سر زدم ولی گفتن چون هیچ مدرک تحصیلی دارم قبولم نمیکنن...
تو این سه روز حتی فرصت نکردم لباسا و وسایلامو بچینم هنوز همشون تو چمدونن...
تنها کار مفیدی که انجام دادم فروش طلاهاو لپ تاپم بوده که پول آنچنانی هم ازش حاصل نشد!
به کل از پیدا کردن کار ناامید شده بودم که بالاخره تو یه بوتیک لباس فروشی کار پیدا کردم و قرار شد فردای اون روز برم به بوتیک برا آشنایی و امضای قرارداد...
بعد از اینکه خیالم از بابت کار راحت شد بالاخره بعد از سه روز تصمیم گرفتم سروسامونی به وسایلام بدم...
بسم اللهی گفتم و شروع کردم.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_پنجم
همون لحظه حسنا هم وارد آشپزخونه شد و من سوالی که از اول تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم:
_حسنا؟این خونه مال خودتونه؟ینی مگه شما تهران زندکی نمیکردین؟پس چرا...
حرفمو قطع کرد و خودش ادامه داد:
+مگه نمیدونی خانواده پدری من شیرازین...به خاطر همین رفت و آمدهای ما به شیراز زیاده از طرفی اکثر انتقالی ها یا ماموریت هایی که به بابام میدن هم شیرازه برا همین این خونه رو خریدیم.این خونه ای هم که میبینی...
با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:
+برا این خریدیم چون امیرحسین شیرازو از تهران بیشتر دوس داره و گفته میخوام اینجا زندگی کنم...
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
_آهان...
بعد از این حرف دستمو گرفت و گفت:
+بیا بریم اتاقارم یه نگاهی بکن تا بعد هرچی کم و کثریه لیست کنیم بخریم...
دستمو کشیدم و محکم گفتم:
_بخریم نه!بخری!ینی خودم میخرم...شما به اندازه کافی من رو مدیون خودتون کردین...بعدم به نظر من اینجا هیچ کم و کثری نداره...
سری تکون داد و در جواب حرفام هیچی نگف...
میدونستم درک میکنه و چقدر ممنونش بودم...
انتهای سالن دوتا اتاق خواب قرار داشت اولی که خالی بود و فقط یه کمد دیواری داشت با یه فرش کوچیک...
وارد اتاق دومی شدیم که دیدیم اسما و امیرحسین در حال نصب تخت هستن...
اسما با دیدن ما خطاب به من گفت:
+بیا الینا اینم تخت فقط تشک و اینا...
با خونسردی گفتم:
_مشکلی نیس میریم میخرم!!!
+ینی عاشق جمله بندیتم،میرییییم...میخرررم...خب فدای خودکفاییت بشم خودت برووو...بخخخر...ما رو سننه!
اونشب رو خونه دوقلوها خوابیدم چون هنوز امکانات خونم به حد اعلا نرسیده بود...
فردای اونروز هم با اسما و حسنا رفتیم بازار و من با یه مقدار پولی که تو حسابم داشتم تشک و یه سری وسایل لازم و ضروری خریدم...
خرید مواد غذایی رو هم گذاشتم برا بعد،دلم نمیخواست جلوی اسما و حسنا خرید کنم...آخه پول زیادی برام نمونده بود!فکر کنم تا آخر هفته باید طلاهامو هم بفروشم...
بعد از دوروز موندن تو خونه دوقلوها بالاخره روز سه شنبه تونستم برم خونه خودم...
تو اون دوروز علاوه بر عصر ها که میرفتیم خرید صبح تا ظهرم خونه رو تمیز میکردیم...
سه شنبه صبح بالاخره با وسایلای خودم وارد خونه شدم...
حس میکردیم بالاخره بعد از تقریبا دوهفته دارم ذره ای آرامش رو حس میکنم...
خانواده ی رادمهر واقعا مهربون و خونگرمن
و آدم خیلی راحت میتونه باهاشون اخت بشه...
اونروز بعد از وارد شدن به خونه تصمیم گرفتم اول از همه برم مواد غذایی و یه روزنامه بخرم برا پیدا کردن کار...
قرار بود آقای رادمهر هر ماه با توجه به حقوقی که میگیرم مقداری اجاره ازم بگیره...
🍃
سه روز تمام در به در دنبال کار گشتم ولی بازم هیچی که هیچی...
به چندتا کانون زبان هم سر زدم ولی گفتن چون هیچ مدرک تحصیلی دارم قبولم نمیکنن...
تو این سه روز حتی فرصت نکردم لباسا و وسایلامو بچینم هنوز همشون تو چمدونن...
تنها کار مفیدی که انجام دادم فروش طلاهاو لپ تاپم بوده که پول آنچنانی هم ازش حاصل نشد!
به کل از پیدا کردن کار ناامید شده بودم که بالاخره تو یه بوتیک لباس فروشی کار پیدا کردم و قرار شد فردای اون روز برم به بوتیک برا آشنایی و امضای قرارداد...
بعد از اینکه خیالم از بابت کار راحت شد بالاخره بعد از سه روز تصمیم گرفتم سروسامونی به وسایلام بدم...
بسم اللهی گفتم و شروع کردم.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh