🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_سی_پنجم
کیان نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
_اگه خدا قسمت کنه میخوام برم سوریه
روژان با نگاهی ترسیده به او زل زد .
حرف زدن برایش سخت شد آهسته گفت:
_اونجا که الان جنگه .خطرناکه چرا میخوایید برید؟
_چون جنگه میخوام برم .یادتونه جلسه دوم سوالتون چی بود؟
روژان که سر از حرفهای کیان در نمی آورد کمی فکرکرد و گفت:
_بله یادمه .سوال کردم گفته شده وقتی زمین پر از ظلم بشه حضرت میاد پس چطور با کارهای خوبمون باعٽ زودترشدن
ظهور بشیم؟
_آفرین همین سوال بود .من چه جوابی دادم بهتون؟
_فرمودید بعضی ها میگن که نباید جلو ظلم رو گر فت خودمون هم باید ظلم کنیم تا جامعه پر از ظلم بشه تا آقا ظهورکنند .شما گفتید این حرف غلطه .پرشدن زمین از ظلم به معنای پرشدن زمین از ظالمان نیست .گفتید یک سری ادمهای مستکبر هستند که زمین
رو پراز ظلم کردند و همین هم باعث شده مردم اعتراض کنند و خواهان عدالت باشند .درسته؟
کیان لبخندی زد و گفت:
_احسنت! مشخص شد کامل جواب سوالاتتون رو فهمیدید .دقت کنید الان مردم از ظلم اون آدمهای مستکبر خسته شدند و دنبال گرفتن حق و اجرای عدالت هستند .واسه همین هم امثال من میرن سوریه و با اونها میجنگند تا عدالت رو برقرار کنند .تا خون انسانهای بیگناه که خواهان عدالتن ریخته نشه .الان وظیفه ام حکم میکنه که تو این مسیر قدم بردارم .مسیری که امیدوارم اخرش به
شهادت ختم بشه
با تصور شهادت کیان نا خوداگاه چشمهایم بارانی شد .باگریه گفتم:
_استاد نگید اینجوری .زهرا حق داشت که همش گریه میکرد
_اخه چرا گریه میکنید؟خانم ادیب شما دیگه لطفا گریه نکنید .این جلسه آخر نزارید خاطرات تلخ برامون بمونه .من تازه میخواستم ازتون بخوام هوای زهرا رو داشته باشیدو بهش حتما روزی چندباربگید بادنجون بم آفت نداره داداشت داعشیا رو به درک میفرسته و برمیگرده!!
درحالی که هنوز اشک میریختم گفتم:
_دوراز جونتون
کیان دوباره از همان خنده های نادرش که جانم را میگرفت ,کرد و گفت:
_الان یعنی دوراز جون که زنده برگردم
با چشمانی گرد شده, گفتم:
_استاد من کی چنین جسارتی کردم بهتون
کیان خندید وگفت :
_خانم ادیب دعا کنید هراتفاقی که به صلاحم هست بیفته .همیشه یادتون باشه بهتره واسه بهترین دوستانمون آرزوی شهادت کنیم .انسان یه روز به دنیا میاد و یه روز هم از دنیا میره .حیف نیست آدم شهید نشه و کم سعادت باشه و بمیره
با تخسی گفتم :
_دعا میکنم شهید بشید البته ان شاءالله بعد صدسال !!!!
_الان دیگه دارم به این نتیجه میرسم زهرا تو این چندوقت شمارو شبیه خودش کرده
_دعا کنید که همینطور باشه و من زهرا رو مثل خودم نکنم
کیان نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
_شماذاتتون پاکه و این بهترین ویژگیه که شما دارید .شما نقض ظاهرتون رو برطرف کردید و کلی ویژگی های خوب دارید .من از خدامه زهرا شبیه شما بشه.
دوباره در چشمانم نم اشک نشست و دلم لرزید برای کیان و چشمهایش.اگر او را از دست میدادم نمیدادم چگونه باید دل بی قرارم را آرام میکردم.کیان از داخل کیفش پاکت نامه ای درآورد و به سمتم گرفت و گفت:
_میشه انقدر رفتن رو سخت نکنید؟؟؟ یه حرفایی هست که باید خدمتتون عرض میکردم ولی فرصتی نیست .تو این نامه نوشتم براتون .اگر خدا خواست و شهید شدم میتونید نامه رو بخونید و اگر سالم برگشتم لطفا بندازیدش دور .اون موقع خودم حضوری خدمتتون عرض میکنم.لطفا قول بدید که به حرفم گوش بدید
_من هیچ وقت نمیخونمشباید خودتون برگردید و حرفاتون رو بزنید.من بی صبرانه منتظر اون روز می مونم
_ممنونم .خب دیگه وقت رفتنه !
مواظب خودتون و زهرا باشید .مطمئنم برای هم دوستان خوبی میشید
_چشم من مواظب زهرا هستم تا برگردید ولی شماهم قول بدید که برگردید,باشه؟
_تا ببینم خدا چی میخواد ان شاءالله هرچی خیره اتفاق میفته
در حالی که اشک میریختم بی خیال شرم و حیا شدم و گفتم:
_من ان شاءالله نمیفهمم .باید قول بدید که برمیگردید...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_سی_پنجم
همون لحظه حسنا هم وارد آشپزخونه شد و من سوالی که از اول تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم:
_حسنا؟این خونه مال خودتونه؟ینی مگه شما تهران زندکی نمیکردین؟پس چرا...
حرفمو قطع کرد و خودش ادامه داد:
+مگه نمیدونی خانواده پدری من شیرازین...به خاطر همین رفت و آمدهای ما به شیراز زیاده از طرفی اکثر انتقالی ها یا ماموریت هایی که به بابام میدن هم شیرازه برا همین این خونه رو خریدیم.این خونه ای هم که میبینی...
با دست به اطراف اشاره کرد و ادامه داد:
+برا این خریدیم چون امیرحسین شیرازو از تهران بیشتر دوس داره و گفته میخوام اینجا زندگی کنم...
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
_آهان...
بعد از این حرف دستمو گرفت و گفت:
+بیا بریم اتاقارم یه نگاهی بکن تا بعد هرچی کم و کثریه لیست کنیم بخریم...
دستمو کشیدم و محکم گفتم:
_بخریم نه!بخری!ینی خودم میخرم...شما به اندازه کافی من رو مدیون خودتون کردین...بعدم به نظر من اینجا هیچ کم و کثری نداره...
سری تکون داد و در جواب حرفام هیچی نگف...
میدونستم درک میکنه و چقدر ممنونش بودم...
انتهای سالن دوتا اتاق خواب قرار داشت اولی که خالی بود و فقط یه کمد دیواری داشت با یه فرش کوچیک...
وارد اتاق دومی شدیم که دیدیم اسما و امیرحسین در حال نصب تخت هستن...
اسما با دیدن ما خطاب به من گفت:
+بیا الینا اینم تخت فقط تشک و اینا...
با خونسردی گفتم:
_مشکلی نیس میریم میخرم!!!
+ینی عاشق جمله بندیتم،میرییییم...میخرررم...خب فدای خودکفاییت بشم خودت برووو...بخخخر...ما رو سننه!
اونشب رو خونه دوقلوها خوابیدم چون هنوز امکانات خونم به حد اعلا نرسیده بود...
فردای اونروز هم با اسما و حسنا رفتیم بازار و من با یه مقدار پولی که تو حسابم داشتم تشک و یه سری وسایل لازم و ضروری خریدم...
خرید مواد غذایی رو هم گذاشتم برا بعد،دلم نمیخواست جلوی اسما و حسنا خرید کنم...آخه پول زیادی برام نمونده بود!فکر کنم تا آخر هفته باید طلاهامو هم بفروشم...
بعد از دوروز موندن تو خونه دوقلوها بالاخره روز سه شنبه تونستم برم خونه خودم...
تو اون دوروز علاوه بر عصر ها که میرفتیم خرید صبح تا ظهرم خونه رو تمیز میکردیم...
سه شنبه صبح بالاخره با وسایلای خودم وارد خونه شدم...
حس میکردیم بالاخره بعد از تقریبا دوهفته دارم ذره ای آرامش رو حس میکنم...
خانواده ی رادمهر واقعا مهربون و خونگرمن
و آدم خیلی راحت میتونه باهاشون اخت بشه...
اونروز بعد از وارد شدن به خونه تصمیم گرفتم اول از همه برم مواد غذایی و یه روزنامه بخرم برا پیدا کردن کار...
قرار بود آقای رادمهر هر ماه با توجه به حقوقی که میگیرم مقداری اجاره ازم بگیره...
🍃
سه روز تمام در به در دنبال کار گشتم ولی بازم هیچی که هیچی...
به چندتا کانون زبان هم سر زدم ولی گفتن چون هیچ مدرک تحصیلی دارم قبولم نمیکنن...
تو این سه روز حتی فرصت نکردم لباسا و وسایلامو بچینم هنوز همشون تو چمدونن...
تنها کار مفیدی که انجام دادم فروش طلاهاو لپ تاپم بوده که پول آنچنانی هم ازش حاصل نشد!
به کل از پیدا کردن کار ناامید شده بودم که بالاخره تو یه بوتیک لباس فروشی کار پیدا کردم و قرار شد فردای اون روز برم به بوتیک برا آشنایی و امضای قرارداد...
بعد از اینکه خیالم از بابت کار راحت شد بالاخره بعد از سه روز تصمیم گرفتم سروسامونی به وسایلام بدم...
بسم اللهی گفتم و شروع کردم.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_پنجم
کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند
_عروس و دوماد اومدند
قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد .
با کمک کیان از ماشین پیاده شدم.
کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد.
در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود .
جلو در ورودی که رسیدیم .
پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند .
در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند.
با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد.
جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود.
باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم .
محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد.
_چشم بد ازت دور باشه عزیزم.
محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم
_محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم
همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود.
مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم.
_چشم بد از عشقم دور
کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم
_پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده
_چشم مامان جان
همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند.
اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه.
کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم
_کیانم ببخشید
ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد
_زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟
_اگه زن دیگه ای انتخ.....
نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد
_تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم
مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش.
با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_پنجم
دست هام رو توی جیبم می زارم .هوا سرد بود خیلی سرد .نگام می خوره به گربه ای که از سرما مرده بود .بی اراده جلوش میشم و نگاهی به مرگش می کنم .کل وجودم تلخ میشه از مرگ غمگین گربه ی رو به روم ،بی اراده لباس رو بیشتر به خودم می چسبونم ،شاید می ترسم منم به سرنوشت اون مبتلا بشم . نگام رو ازش گرفتم و خشک شدم به تصویر روبه روم ،باورم نمی شد.کامیار جلو اومد ،خیلی جلو !اونقدر جلو که چشام رو بستم .دستش رو جلو آورد .فکر می کردم الانه که رد انگشتای یوقور مردونه اش روی صورتم بشینه .ولی جای اون دست های مردانه اش لای دست های ظریف زنانه ام نقش بست .قدم هایی که بر می داشت باعث شد مجبور شم همراهش برم .قدم به قدمش راه افتادم .خیابون انقلاب رو نگاه می کنم که پر از عاشق و معشوق بود .همراه کامیار می رم بدون اونکه بدونم چه قصدی دارد.
-قرار بود بری دانشگاه
کاملا جدی پرسید ،حتی یه قطره هم از غرورش کم نشد ،نمی دونستم چی بگم ،می ترسیدم عصبانی بشه .
-خب بهتر که رفتی ،بریم یکم باهم بگردیم
تعجب کردم ،تعجب که هیچی شاخ در آوردم اولین بار بود که کامیار رو مهربون می دیدم ،این کوه یخ رو اولین باره که با این کلمات می بینم ،سر خودم نهیب زدم حالا مثلا چی گفته؟ بهت بگه دوستت دارم چی کار می کنی؟
-از خیابون انقلاب خیلی شنیدم ولی تا حالا ندیده بودم
می رسیم به چهارراه و به رد های سفید کف خیابون خیره می شم به مردمک قرمز رنگی که توی چراغ عابر پیاده چارراه گیر افتاده بود و روز کسل کننده خودش رو طی می کرد یه زمانی جاش رو به سبز می داد و گاهی می رسید به جای اولش اونم بدبخت بود و خودش نمی دونست .
-چرا ساکتی ؟ کیفت رو بده من سنگینه
کیف رو گرفت ،دوربینم خاست .دوربینم بهش دادم .از خیابون رد شدیم .قفل دست هاش رو سفت تر کرد.
-حالا چی سفارش دادی؟
-قهوه تلخ
-حالا چرا تلخ ؟
-همینطوری
#نهال
🍁
به یاد اولین بیت از کتابِ خواجه افتادم
شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد
//۲۱》بهمن صباغزاده
🌺🍂ادامه نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_سی_پنجم
وای نه!!فقط پنج دقیقه مونده،برگشتم وعقب ونگاه نکردم،سه تامیزمونده بودتابه میز من.
معلم ریاضیمون داشت تکالیف ونگاه می کرد،منم اصلایادم نبودننوشته بودم، ایندفعه بایدتعهدبدم،
این دنیاهم نیومده خاک برسرحداقل بتونم ازروی اون بنویسم بابقیه ی بچه هاهم که جورنیستم.
دوباره به عقب نگاه کردم،دوتامیزمونده وای خدایا،به ساعت نگاه کردم سه دقیقه مونده خدانکنه بخوای زمان زودبگذره،هردقیقه به اندازه ای نیم ساعت طول میکشه،اه.صدای معلممون باعث شدازترس عین میخ بشینم:
خانم شیخی:محتشم دفترتوآماده کن الان میام.
برای حفظ ظاهردفترم وبازکردم وآماده روی میزگذاشتم.
برگشتم،آخرین میزبود،تکالیف بچه های اون میزو
که نگاه میکنه میرسه به من.
باصدای زنگ جیغ خفه ای ازذوق کشیدم، وای خدایا مرسی.
قبل ازاینکه معلمم چیزی بگه سریع دفتروکتابم وجمع کردم وبه قدم های تندازکلاس بیرون
رفتم.
منتظرموندم یکم خلوت بشه بعدازمدرسه بزنم بیرون،بچه ها عین وحشیابه هم می پریدن.
سری ازتاسف تکون دادم وبه پشت سرم نگاه کردم،آخ جون پشتم آیینه بود، سریع موهامو درست کردم وکولم وروی دوشم جابه جاکردم.
کمی خلوت شده بود،ازمدرسه بیرون رفتم وچشمام وچرخوندم تاسرویسم وپیداکنم.
کنارخیابون پارک کرده بود، سریع به سمت ماشین رفتم وسوارشدم.
به راننده ی رومغزآروم سلامی کردم وبه سمت صندلی های عقب رفتم ونشستم.
پوف،خیلی روزکسل کننده ای بود،همونجوری که حالم بدبود،دنیاهم نیومده بودواین بیشترحالم وبدمی کردچون بدجورنیازداشتم بایکی حرف
بزنم.
یهویادشایان افتادم،گوشیم وبرداشتم وسریع رمزش وبازکردم؛شایان جواب پیام صبحم وداده بود:
شایان:سلام هالین،آره بهتره توخوبی؟چخبر؟
حوصله نداشتم جوابش و بدم فقط می خواستم ازحال زن عمومطمئن بشم که شدم.
هدفونم وازکیفم درآوردم وتوگوشم گذاشتم ویه آهنگ غمگین پلی کردم وچشمام وبستم.
باصدای بلندرارنده چشمام وبازکردم:
راننده:اگه دوست داری بلندشوبرو خونتون،رسیدیم.
اوف اصلانفهمیدم کی خوابم برد،هدفونم وازگوشم درآوردم وتوکیفم گذاشتم.
صدای عصبانی رارنده بلندشد:
راننده:بلندشوبرودیگه،خونه زندگی نداری تو؟
زدم به سیم آخر،ازجام بلندشدم ودرحالی که ازخشم می لرزیدم گفتم:
+درست صحبت کن نکبت،هِی هیچی نمیگم پرروترمیشی،بی خانمان خودتی بدبخت،
فکرکردی کی هستی که به خودت اجازه میدی بامن اینطوری حرف بزنی؟وقتی رفتم مدرسه
ازت شکایت کردم وازکاربی کارت کردم اون وقت می فهمی که نبایدبامن دربیوفتی.
بی توجه به نگاه های پرتعجب بچه هاونگاه خشمگین رارنده ازماشین اومدم پایین ودرو محکم به هم کوبیدم.مرتیکه ... فکرکرده کیه، یعنی خدانکنه آدم حالش بدباشه ازهمه جا برات میباره،اه.
همونجورکه غرمیزدم زنگدروزدم،بعدازچنددقیقه الاف شدن زحمت کشیدن دروبازکردن.
کتونیام ودرآوردم وواردخونه شدم ودرومحکم به هم کوبیدم.
صدای عصبانی مامان بلندشد:
مامان:وحشی چته؟سگ گازت گرفته؟
بروبابایی بهش گفتم ومستقیم رفتم تواتاقم،
اصلانمیدونم چرا انقدرجوش آوردم،انقدرکه تو این چندروزتحت فشاربودم،انگارتازه فهمیدم چه بلایی قراره سرمبیاد،انگارتازه به خودم اومد،
انگارتازه فهمیدم که بایدیه کاریبکنم.
لباسام وعوض کردم وازاتاقاومدم بیرون، رفتم پایین وواردآشپزخانه شدم.
خانم جون باصدای آرومی داشت بامامان حرفمی زد، اگه یه وقت دیگه بودنمی تونستم جلوی فوضولیم وبگیرم ولیالان دیگه حتی حس فوضولیمنیست.
سرفه ای کردم که خانم برگشت سمتم ولبخندی زدو گفت:
خانم جون:سلام مادرخوبی؟
نیمچه لبخندی زدم وگفتم:
+عالیم
وفقط خودم می دونستم که چه دروغ بزرگی میگم، لبخندم تبدیل به پوزخندشد.
خانم جون دیس برنج وروی میزگذاشت وهمراه بامامان پشتمیزنشستن.خانم جون انگارکه یاد چیزی افتادهباشه یهو ازجاش بلندشدو جلوم ایستاد، باتعجب نگاهش کردم که باذوق بچه گانه ای گفت:
خانم جون:قشنگه؟
باتعجب گفتم:
+چی؟
خانم جون گفت:
خانم جون:خوب فکرکن،تغییریتومن نمی بینی؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+نه خب مثل همیشه حاضرشدیدکه بریدمدرسه دیگه. عین بچه هاباقهرگفت:
خانم جون:مانتووشلواررسمی پوشیدم تازه مقنعه هم گذاشتم.
آخی راست میگه هااصلاحواسم نبود.
+ای جونم ببخشیدحواسم نبودخیلی بهتون میاد.
خانم جون که طفلک بادش خوابیده بودومثل چند دقیقه قبل ذوق نداشتدوباره پشتمیز نشست و مشغولخوردن غذاشد.
اصلاحس اینکه ازدلش دربیارم و نداشتم،به وقتش ازدلش درمیارم.زیرچشمی به مامان نگاه کردم،زل زده بودبهم،خدامیدونه بازداره چه نقشه ای برای من بدبخت میکشه،سعی کردم اهمیت ندم، نفس عمیقی کشیدم وآروم آروم غذامو خوردم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_سی_پنجم
- من قبول ندارم که همه همون طور بزرگ می شوند که در کودکی بودند. بزرگی هرکس را با بزرگی افکار و ایده هایش می سنجند نه با شیطنت ها و صداقت های بازی های کودکی اش.
- خب شما بگو من چطورم الان؟
چه تنگنای بدی . دارم دنبال سهیلی می گردم که این چند شب در ذهنم توصیفش کرده ام ؛ اما کلامی پیدا نمی کنم تا بگویم. هرچند درست تر این است که بگویم هنوز به نتیجه نرسیده ام.
- این قدر برات گنگم ؟ غریبه ام ؟ نمی شناسیم ؟
سرم را بی اختیار بالا می آورم و چشم در چشمش می شوم . نمی خواهم ناراحتش کنم . نگاهم را از صورت ناراحت و چشم های نگرانش می گیرم . چایش سرد شده است . بلند می شوم و لیوان چایش را بر می دارم و در قوری خالی می کنم . دوباره برایش چایی می ریزم و مقابلش می گذارم . صندلی انگار سفت تر شده است . طوری که وقتی می نشینم ،معذب می شوم .
- لیلا باهام راحت حرف بزن . پرده پوشی نکن . من حرفم رو زدم . جواب سوالم رو می خوام .
راحت می شوم اما آن روز نه . سه روز بعد به درخواست دایی مجبور می شوم همراه سهیل بروم کافی شاپ . طبقه ی بالا کسی نیست . صدای موسیقی و یک کافی میکس و صورت منتظر سهیل و حرف ها و درخواست هایش.
این دو سه روز با مادر خیلی صحبت کردیم . اندازه ی یک عمه ی پر محبت سهیل را دوست دارد ؛ اما برایم با احتیاط هم نقد می کند . خنده ام می گیرد از اینکه این قدر مواظب است تا در محبتش به سهیل خراشی ایجاد نشود ؛ اما یک نکته را زیرکانه جا می اندازد ؛ اندازه ی آرمان های سهیل بلند نیست ؛
هدفی است که هر جوانی دارد تا به آن برسد؛ و مادرم دوست ندارد که من ((هرجوان)) باشم یا با ((هرجوان)) پا در جاده ی زندگی بگذارم . علی هم سهیل دوست است و سهیل دور . دوستش دارد به خاطر همه ی خاطرات و دور است از سهیل به خاطر افکار . البته هر دو می گویند که سهیل می شود پروانه ی زندگی من. ته ذهنم فکری دور می زند که اگر ((من)) باقی ماند و سهیل یک وقتی رفت سراغ ((من))دیگر . آن وقت من لیلا چه می شود ؟
من و او خوشیم به من خودمان . سر هر اشتباه من ،به خشم می آید . آن وقت طرف مقابل چه می کند ؟ او هم خشمگین می شود یا می گذرد . اگر نگذشت و دعوا شد ؟ اگر گذشت و من متوقع شدم چه؟
می پرسم :
- پسردایی !ته تعلق شما به من ،یا شاید من به شما چی میشه ؟
دلخور می پرسد :
- مسخره ام می کنی ؟ ته همه ی ازدواج ها چی می شه ؟
دلخور می شوم :
- من مسخره نمی کنم . این واقعا سوال منه .
دلخور تر می شود ،اما کوتاه می آید:
- چه میدونم ؟ مثل همه ی زندگی های عاشقانه ی دیگر . همه چه کار کردند ما هم همون کار را می کنیم .
نا امید می شوم :
- بهم می گی همه چه کار می کنن؟
دستش که روی میز است مشت می شود . کاش با علی آمده بودم انگار نگاهم را دیده است . مشت هایش را باز می کند و می گوید :
- لیلا خانم . من فلسفه ی زندگی رو این طور می فهمم که مدتی فرصت داری توی دنیا زندگی کنی . توی این مدت ،جوانی از همه ی دوران هاش طلایی تره .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_سی_پنجم
) بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به کریه کردن(
سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم
) منم فقط گریه میکردم(
سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد
) سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود(
تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد
صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست
لباسمو پوشیدم رفتم بیرون
خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد
تا منو دید اومد سمتم
خاله ساعد: وااایییی ،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری
- خاله جون سلما کجاست؟
خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده
خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم
نیم ساعت سلما اومد خونه
وارد اتاقم شد
سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلما: ) اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم( نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام
- سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقا به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی
- بی مزه
نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم
بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری
) لبخندی زدم (
بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم
- ) خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه(: باشه بابا جون
موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد
) منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم(
- سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟
) همه خندیدن و سلما سرخ شد (
بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون
دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه
- بفرما داخل دم در بده
سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه
- یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری
) اومد بغلم کرد(: من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر
) حرفی نزدم(
بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه
- اره بابا جون
) خاله ساعده رو بغل کردم ( : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت
خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام
- میدونم
رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران
) سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه(.
عمو حسین مارو برد فرودگاه
عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن
سوار هواپیما شدیم
سرمو گذاشتم روی دستای بابا
- بابا جون
بابا رضا: جانم بابا
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_سی_پنجم
حرف نمی زند. می داند که الآن می توانم به جای میترا او را بکشم.
- گفتی با هم می ریم پیش میترا. نخم که تموم شد راه بیفت.
حرفی نمی زند. فندکم را روشن می کنم و به آتشش زل می زنم:
- آشغالا رو با همین آتیشا می سوزونند؟
- کلا همه چیز رو با همین آتیش می سوزونند!
- زندگی رو چی؟
جوابم را نمی دهد:
- کری؟
- زندگی رو خودمون می سوزونیم. خود آشغالمون!
- هـه... ههـه... یعنـی هـم آشـغالیم، هـم آتیش؟ اکـی... اما من سیروس و میترا رو با هم می سوزونم. می شم آتیش زندگیشون...
- یادته ستاره چقدر گریه کرد وقتی باهاش تموم کردی؟
- اون یه احمق بود. بهش گفتم فقط یه دوست باشیم!
- دختـرا رو کـه میشناسـی هوسشـون میشـه عشـق! بعـد میشـه شکسـت! میشـه آتیش؛ هم خودشـون رو می سوزونن، هم زندگی بقیـه رو. الآن هـم از بـس تهدیـد کـردی سـیروس رو، خبـرا بهـش رسـیده می خـواد بـا آتیش میترا بسـوزونتت. بیشـتر از این باهاش نجنگ!
فندک را خاموش می کنم و پرت می کنم. می افتد وسط خیابان و ماشینی از رویش رد می شود.
- مثل مهدوی حرف نزن بدم میاد!
- اینـا حرفـای اون نیسـت. فکـرای خودمـه؛ تـو تمـام ایـن شـبایی کـه بـرای یـک سـاعت خـواب آروم دارم له لـه می زنـم. آرشـام مـن
همیشـه فکـر می کـردم بـا همـه ی دنیـا می جنگم و همـه رو بـرای خودم می کنم و کسی هم نمی تونه زندگی رو برام زهرمار کنه!
مسخره ام می کند با این درست حرف زدنش. من هم فکر می کردم زندگیم را توی مشتم می گیرم ببینم چه کسی می تواند بیاید سراغم و...
- امـا دیـدم هـر چقـدر هـم کـه بـا خـودم باشـم بـازم خیلـی چیزهـا هست که علیه من می شه!
الان حال فکر کردن ندارم! در کویر بی آب و علف گم شدهام. محتاج یک نفر هستم که نجاتم بدهد و خلاصم کند.
- اما حالا میگم باید اول با خودم بجنگم. خودم رو باید عوض کنم.
مهدو ی می گفت: «خدا گفته با هوای نفست بجنگ؛ اگر نجنگی، دنیا و مردمش مجبورت می کنن که با خواهش ها و امیال پستت بجنگی! اون ْوقت با بدبختی و بیچارگی تن به جنگ با نفست می دی!»
دلم می خواهد دهان مهدوی را داغ بگذارم. نمی گذارم حرف هایش راست دربیاید. بلند می شوم و روی موتور می نشینم. میترا و سیروس را باهم می کشم. کلیدش نیست. فریادم را بلند می کند:
- کلید رو بده.
تکان نمی خورد جواد. پایین می آیم و یقه اش را می گیرم و می کشمش بالا.
- کلیدو بده تا تو رو خورد نکردم.
دستش را از جبیش درنمی آورد. مشت می زنم تخت سینه اش. پا عقب می دهد و نگاهش را از چشمانم برنمی دارد. مشت دوم را توی شکمش می زنم. خم می شود و دستش را از جیبش در نمی آورد. مشت سوم را که توی صورتش پرت می کنم جا خالی می کند و با فریاد می گوید:
- حیوون شـدی آرشـام؟ یه دفعه ی دیگه دسـتت بیاد طرف من صافت می کنم.
خونم به جوش می آید و نمی فهمم چه می شود... مشت ها و فریادهایی که می زنم به میترا است. به سیروس، به پدر و مادرم. به دنیایی که برایم ساختم.
وقتی که با دوتا سیلی به خودم میآیم، تازه جواد را می بینم که درب و داغان رو ی زمین می نشیند. ترک موتور سرم را به شانه ی جواد می گذارم. تمام زندگیم درد می کند...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_سی_پنجم
امکان ندارد:
- یا خدا!
جواد برمی گردد سمت عقب و نگاهم در نگاهش قفل می شود:
- جواد اینا کجا... کجا می برند علیرضا رو؟
جواد چشمانش را تنگ می کند و برمی گردد رو به جلو .بدنم لرز می گیرد. موبایلم زنگ می خورد. جواد برمی گردد و موبایل را از دستم می کشد و وصل می کند. اما امان نمی دهد:
- مصطفی تو رو به سر جدای پدر مهدوی بگو چی شده؟ این وحید که آدم نیست.
صدای مصطفی در فضا می پیچد نالان:
- علیرضا رو می کشن جواد. گمشون نکنید.
کسی حرفی می زند و صدایش ناواضح است. دست جواد شل شده است و چشمان من تار. آرشام می کوبد روی فرمان و دست می گذارد روی بوق برای ماشین جلویی و...
- آقاجواد کجایید؟ الان کجایید؟
محمدحسین است. برادر مصطفی. جواد آدرس می دهد و طرف مقابل می گوید:
- ما نزدیک شماییم. فقط ماشین رو گم نکنید. در ذهنم آدرس تمام خانه هایی که مرکز بوده و علیرضا بلد است مرور می شود. تردیدهایی که این روزها علیرضا کرده بود و با آنها سر ناسازگاری گذاشته بود. این که چند بار خواسته بودندش و چند ساعتی در یکی از خانه ها گفتگو کرده بودند. اینکه علیرضا شب ها چت کرده بود با مصطفی و... آخرین بار سفر شمالشان تهدیدش کرده بودند. این را مصطفی میان حرف هایش گفته بود. بی اختیار می نالم:
-یا ابالفضل!
و در دلم بیشتر ضجه می زنم که من همان وحید کودکی ها هستم که تو را می شناختم. الانم را نگاه نکن که قید زده ام. این فقط یک قیافۀ مسخرۀ احمقانه بود. دفعۀ اول هم نیست که از تو کمک می خواهم.
صدای محمدحسین می پیچد توی ماشین:
- جواد ارتباط رو قطع نکن. برام بگو ماشین چیه؟ پلاکش رو می تونی بخونی؟ خبر دادیم. پلاک می خوان. ماشینشون چیه؟ چند نفرن؟
هوا تاریک شده است. رعد و برق آسمان را روشن و خاموش و دلهرۀ ما را بیشتر می کند. نیم ساعت است از تهران خارج شده ایم. آرشام دنده پروازی می رود. می پیچند در یک مسیر فرعی. خلوتی مسیر و دور شدن از چراغ های تهران بغض می نشاند روی بغض. یک سکوتی افتاده روی لب های هر سه تایمان که وهم بیابان اطراف را بیشتر می کند. مصطفی تماس می گیرد. نه، محمدحسین است. انگار حالمان را می داند. برایمان حرف می زند، حتی شوخی هم می کند. ما هرسه تایمان آنقدر به هم ریخته ایم که اگر صدای او نباشد پس می افتیم. کامیونی جلویمان می افتد و راه را می بندد. عقب می افتیم. از کجا آمد این غول بیابانی. شاید به اندازۀ چند دقیقه عقب می افتیم. گمشان می کنیم. انگار عمدا چراغ ماشین را خاموش کردند. آنها راه را بلد بودند و ما نه.
محمدحسین دارد یک شعر می خواند. شبیه روضه است انگار. ذکر است شاید، توسل است. هرچه هست، ما هر سه داریم می شنویم و در دل به آن تکیه می کنیم. مثل رودخانۀ آرام، زمزمه اش ترک های دل و مغزمان را پر می کند. همراهمان جریان دارد. برایم آشناست و من هم آرام تکرار می کنم.
به یک دو راهی می رسیم. پیاده می شود جواد. هیچ پیدا نیست، هیچ. پیاده می شوم و گریه ام می گیرد. جواد فریاد می زند:
- نیست محمدحسین. نمی بینمش. می شنوی؟
سکوت موبایل وحشتمان را بیشتر می کند. جاده آنقدر خلوت است که ترس می شود تنها کلمه ای که در تک تک سلول هایمان رسوب می کند... صدای بلند رعد و برق و بارانی که می ریزد روی صورتمان همراه اشکم می شود. جواد دوباره داد می زند:
- حرف بزن لامصب. تا حالا که داشتی زمزمه می کردی. یا صاحب الزمان می گفتی، پس کو جوابش؟
محمدحسین آرام می گوید:
- به جاده نگاه کن. ببین شاید رد ماشین باشه. مگه نگفتی جاده آسفالت قدیمیه و پر از خاک؟
سرهایمان خم می شود و زیر نور چراغ های ماشین رد چرخ ها را می بینیم. سوار می شویم و آرشام می پیچد. تمام دست اندازها و چاله چوله ها را ندید می گیرد و می تازد. هنوز میان راهیم که ماشینی از دور به سمتمان می آید. آرشام می گوید:
- خودشونن. ماشین خودشونه. داره برمی گرده.
جواد فریاد می زند:
- راشو ببند آرشام. راشونو ببند.
آرشام فرمان را می چرخاند و می ایستد وسط جاده. پیاده می شویم و جواد قفل فرمان را چنگ می زند. آرشام می رود عقب و از جعبه ابزار آچاری بیرون می آورد. ماشینشان سرعت کم می کند و نزدیکمان می ایستد.
باران خیسمان می کند و لرز به همۀ بدن می نشاند. می مانیم چشم در چشم. من فقط آن سه لب جوبی را می بینم و علیرضا را نه. دنده عقب می گیرند و به چشم به هم زدنی می چرخند و از جاده خارج می شوند. تا جواد خودش را برساند از کنار ماشین رد می شوند. پرگاز. صدای فریاد هایمان در بکس و باد و گاز زیاد گم می شود.
صدای محمدحسین و مصطفی با هم می آید:
- چه خبره اونجا؟ وحید، جواد، تو رو خدا یکی حرف بزنه.
گوشی را بالا می آورم و می نالم:
- آقامحمدحسین علیرضا تو ماشین نبود. برگشتند. چه کار کنیم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
💌 #ادامه_دارد 💌
#اپلای
#قسمت_سی_پنجم
از روی نیمکت بلند میشوم و قبل از اینکه اعتراضی بکند میگویم:بین شما و نادر چه اتفاقی افتاده؟
اسم نادر را عندا می آورم که بداند میدانم. بلند میشود و چند قدمی فاصله میگیرد. راه می افتم سمت در دانشگاه. چه اوضاع غریبی است.
ظاهر نه،اما بالاخره دل به قول ما درجه خلوص موادش بالا و پایین میشود. وقتی عقل پاره سنگ بردارد و چشم از سلطان بودن تا هرزگی پا پس بکشد و قلب هن تپشهایش نامنظم بشود چه چیزی میماند که بشود به خاطرش ریسک کرد؟
چند قدم که نیروم می ایستم و نگاهش میکنم. لرزش شانه هایش تنها چیزی است که از این فاصله پیداست. میگویم:اگر نادر رو دوست نداری رک و محکم بهش بگو.
دیگر نمیمانم تا بشنوم. از در دانشگاه بیرون میروم سوار بی آر تی که میشوم احساسهای متناقض سر بلند میکنند. احساس سبکی از باری که زمین گذاشتهام. دل خالی شده از او. از طرف دیگر رخت شور خانه دلم به کار میافتد؛ پیشنهاد استاد. چیزی آهنگ قلبم را ناهماهنگ میکند. در مظان اتهام قرار گرفتهام یا هنوز در نگاهها. فایلهای ذهنم باز میشوند؛نه یکی یکی؛همه با هم. هنگ میکنم. سوسن دوباره صدایم کرده بود. با این موقعیت پیش آماده ترجیح میدهم سیستمم را خاموش کنم. میخواهم تا داغم همه چیز را تمام کنم،موبایل را برمیدارم و اینستا را باز میکنم. تمام لایکهایی را که برایش زدهام،پاک میکنم. اینستایش را آنفالو میکنم. اکتفا نمیکنم؛هم در تلگرام و هم در اینستا،سوسن را بلاک میکنم. حالادیگر باید حساب زندگی دستش آمده باشد. در همین اوضاع بههم ریخته من اتوبوس تا ته مسیرش رفته و باید راه برگشت را با اتوبوس دیگر طی کنم. اتوبوس دیگر میآید اما من سوار نمیشوم. برای خالی شدن ذهن و دل از همه آنچه که این چند سال انبار شده است نیاز به این سرما و تنهایی و قدم زدن دارم. اصلاً متوجه نمیشوم کی مقابل مادر ایستادم و تا نوک زبانم آمد که پیشنهاد استاد را بگویم اما...
تا چند روز ساکتم. در دنیای امروزی هر چه ساکتتر باشی سر به سلامت بردنت یقینیتر است. به ده روز نکشیده نادر کارت عروسیش را آورد. با خنده میگوید؛قصه رفتنش جور شده است. سوسن هم کارهایش را کرده است. تازه یادم میآید که سوسن گفته بود:کارهای رفتنش ردیف است. من هم که دعوتنامه دارم با هم برویم.
دارم مطمئن میشوم که در دنیا خبری نیست. فقط سر و صداها آنقدر زیاد است که تو فرصت نمیکنی این را بفهمی!
به نادر تبریک میگویم و خودم را مشغول خواندن متن انگلیسی کارتش نشان میدهم. شاید من اولین و آخرین نگاه خیانتبار سوسن باشم. شاید نادر دست از تنوع طلبی بردارد و با سوسن خوشبخت زندگی کند. دعا که میتوانم بکنم. دعا میکنم اینطور باشد. برای خودم هم دعا میکنم که بتوانم زندگی را بدون دور باطل و نابود کنندهاش پیش ببرم!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_سی_پنجم
گریه ام گرفته بود. مستاصل به اطراف نگاه كردم . آیدا با دیدنمان جلو آمد و گفت :
- مهتاب چرا هنوز نرفتي ؟
به ماشین اشاره كردم و گفتم : مگه كوري ؟
نگاهي به ماشین كرد و با تعجب گفت : این ماشین توست ؟ ….من فكر كردم مال شروین است . یك ساعت پیش وقتي من آمدم بیرون كه برم اون ساختمان روبرویي دیدم كه نشسته بود روي زمین و به چرخاش ور مي رفت. پس ماشین توست؟
با عصبانیت گفتم : تو مطمئني ؟
سري تكان داد و گفت : آره حال مي فهمم چرا از دیدن من جا خورد.
آن روز با هر بدبختي بود به خانه رفتم و پدرم ماشین را درست كرد و به خانه برگرداند. اما من كینه شدیدي از شروین به دل گرفته بودم. اینطور كه پیدا بود او هم از دست من حسابي ناراحت بود و منتظر فرصت بود تا تلافي كند. مي دانستم كه مي خواهد غرورم را خرد كند و من نباید اجازه میدادم . آن شب بعد از شام سهیل وارد اتاقم شد. چند دقیقه عصبي اتاق را بالا و پایین رفت سرانجام ایستاد و گفت : مهتاب به خدا اگه نگي كي این كارو كرده پدرتو در مي آرم.
با ترس گفتم : چه كار كرده ؟
سهیل كلافه گفت : خودتو به اون راه نزن من هم دانشجو بودم مي دونم این كارا چیه ! كي ماشین رو پنچر كرده بود؟
سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم.
سهیل محكم روي میز كوبید و گفت : پس نمي خواي بگي … خیلي خوب خودم مي آم دانشگاه ته و توي ققضیه رو در مي آرم.
بلند شدم و فوري گفتم : این كارو نكن سهیل ، راستش مي دونم كي این كارو كرده ولي صلاح نیست سر و صدا راه بندازي تو دانشگاه آبرو ریزي مي شه .
با هزار زحمت راضي اش كردم كه به دانشگاه نیاید و فعلا اقدامي نكند. بعد نوبت پدر و مادرم بود كه شروع به بازجویي من كردند . مادرم با ناراحتي مي گفت :
- اگه به خودت صدمه اي بزنن چي ؟ آخه كي این كارو كرده .
پدرم عصبي تهدید مي كرد و حرص مي خورد. . لیلا و شادي هم نگران بودند و مدام زیر گوشم مي خواندند كه به دانشگاه شكایت كنم. من اما منتظر فرصت مناسب بودم و این فرصت خیلي زود به دستم افتاد . تقریبا اواخر ترم بود و همه نگران امتحانها بودیم. هر سه بیست واحد داشتیم كه باید با موفقیت مي گذراندیم. اواخر هفته بود بعد از اتمام كلاس مباني چند لحظه اي در كلاس ماندم ، آن روز نه لیلا آمده بود و نه شادي به من هم اصرار كرده بودند كه بمانم ولي من قبول نكرده بودم. چند اشكال داشتم كه باید مي پرسیدم. وقتي اشكالهایم را پرسیدم و استاد پاسخم را داد. دیگر كسي در كلاس نمانده بود. وسایلم را برداشتم و آهسته از كلاس بیرون آمدم. راهروها خلوت بود و معلوم مي شد كه همه براي امتحانها خانه مانده اند. كسي به نام كوچك صدایم كرد. برگشتم شروین بود. پوزخند مبهمي روي لبهایش بود . آهسته گفت : چقدر عجله داري … كارت دارم.
سرد گفتم : من اما كاري با تو ندارم.
شروین با لحن مسخره اي گفت : پس اون تنبیه كوچولو برات كافي نبوده .
متعجب نگاهش كردم . ادامه داد : ببین من اصلا عادت ندارم دخترا به من جواب رد بدن. اگه هم كسي این كارو بكنه بد مي بینه.
بعد با خنده پرسید : ماشینت درست شد ؟
باغیظ نگاهش كردم ، صدایم به سختي مي لرزید گفتم : ببین تهدید كردن خیلي آسونه من هم بلدم. اگه یك بار دیگه مزاحم من بشي مي رم به حراست دانشگاه شكایت مي كنم. مي دوني كه بد جوري هم حالتو مي گیرن.
شروین قهقه اي زد و با خنده گفت : ا ؟ ترسیدم !
بعد همانطور كه مي خندید ادامه داد: ببین من حوصله شوخي ندارم . فكر نكن خیلي آش دهنسوزي هستي ولي من با دوستام شرط بسته ام اصلا دوست ندارم ضد حال بخورم. فهمیدي ؟ تو یك مدت با من دوست مي شي بعد هم هري !
با پوزخند گفتم : وقتي آبرو برام باقي نموند نه ؟ شروین سري تكان داد و گفت : در هر حال خود داني این بار چرخ ماشین بود دفعه دیگه خودت !
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سی_پنجم
بعد از تفکیک کتاب ها و تمیز کردن اتاق کار ، کارتون سنگین پر از کتاب را بغل زد و در را باز کرد تقریبا هیچ دیدی به نداشت ، همین که دو قدم جلو رفت به چیزی خورد کمی کارتون را در دستش جا به جا کرد تا کمی جلوی پایش را ببیند که با یک جفت کفش مردانه رو به رو شد کمی عقب رفت و بدون نگاه به صاحب آن کفش ها کارتون را روی میز گذاشت و بسمتش برگشت ، برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و متعجب به فرد رو به رو نگاه کرد اما وانمود کرد او را نمی شناسد ، نگاهش را به یقه فرد مقابلش دوخت و گفت : بفرمایید ، امری داشتین ؟
محمدحسین که از این حرکت مهدا تعجب کرد بود سعی کرد بر خودش مسلط شود و گفت : سلام ، خانم . ببخشید با خانم حسینی کار داشتم !
ـ سلام ، ببخشید شما ؟
پوزخندی زد و گفت : برای اینکه بگید کجاست باید بیوگرافی داشته باشین .
ـ ببخشید ، نمی تونم کمکی بهتون بکنم .
و با برداشتن کارتون دوباره بسمت در راه افتاد که محمدحسین گفت : خانم محترم میشه بجای تجسس در امور دیگران لطفا بگید کجاست ؟
خواست بپرسد چرا کارتون به این سنگینی را به او سپردند که با توجه به سابقه ی درخشان دخترهای هم کلاسیش در تخیل پردازی تصمیم گرفت سکوت کند !
ـ بهتون گفتم چه کار یا نسبتی با ایشون دارین ولی شما نخواستین توضیحی بدید ، منم صلاح نمیدونم به یه آدم غریبه ی مشکوک آمار دوستمو بدم !!
محمد حسین عصبی خندید و گفت : غریبه مشکوک ! خانم مارپل ! من برادرش هستم ، حالا لطف میکنید بگید کجاست ؟!
ـ کلاسشون ۵ دقیقه ی دیگه تمام میشه ، میان همین جا میتونین تو سالن منتظر بمونید .
محترمانه گفت نمی تواند در دفتر خواهران منتظر خواهرش باشد .
محمد حسین از اینهمه زبان درازی مهدا عصبانی بود و ناچار بعد از مهدا بسمت سالن راه افتاد که دید سجاد از در وارد شد ، صدایش کرد . فکر میکرد مهدا بعد از شنیدن صدایش بسمتش برگردد اما آن دختر مغرور لحظه ای کارش را متوقف نکرد .
ـ سجاد ؟ سجاد ؟
سجاد با شنیدن صدای محمدحسین نگاهش را از مهدای غرق در کتاب گرفت و به سمت محمدحسین رفت : سلام ، آقااا محمدحسین گلِ گلاب پارسال دوست امسال آشنا .
ـ سلام سجاد جان ، درگیرم بجون تو
ـ میدونم داداش ، چه خبر ؟ عصر که میای آزمایشگاه ؟
ـ آره ، حتما . ما حالا حالا ها باید شاگردی کنیم
ـ این چه حرفیه شما استادی
حس کرد سجاد کار دارد برای همین گفت : سجاد کار داری مزاحمت نمیشم برو داداش خوشحال شدم دیدمت
سجاد لبخندی زد و گفت : نه بابا ، چه مزاحمتی من یکم کار دارم با دختر عموم ، میام خدمت
بعد به مهدا تنها دختر حاظر در سالن نگاه کرد ، محمد حسین رد نگاهش را گرفت و گفت :
ـ اگه کمکی ازش میخوای اول بیوگرافیتو روی کاغذ بنویس آماده ، تا معطل نشی !!
سجاد خندید و گفت : چی شده ؟ چی ازش پرسیدی مگه ؟
ـ میشناسیش ؟
ـ مهدا خانومه ، خواهر مرصاد . دختر عموم .
ـ واقعا ؟ دختره حاج مصطفی ست ؟
ـ آره والا . حالا چی بهت گفته برزخی شدی؟
ـ هیچی بابا دنبال خواهرم میگشتم ، ایشونم تا نفهمید کیم و چیکار دارم یه کلمه حرف نزد
سجاد گفت : دلگیر نشو داداش این مهدا خانوم ما کلا متفاوته با هر چی دختر دور برت دیدی ، اینم که سوال کرده ازت ، کنجکاوی نبوده میخواسته مراقب دوستش باشه ، کلا با برادر جماعت صحبتی نداره ...
ـ واضح بود قشنگ ، برو داداش به کارت برس
سجاد از محمدحسین خداحافظی کرد و بسمت مهدا رفت ، همه ی حواسش به رفتار آنها بود ، نگاه مهدا همچنان پایین و رفتارش به جز آشنایی که بین او و سجاد بود تفاوتی با نوع عملکردش در قبال محمدحسین نداشت .
سجاد چیزی گفت و خندید ، اما مهدا محجوبانه و سر به زیر لبخندی زد و انگار از سجاد تشکر میکرد و میخواست او را منع کند ، اما سجاد مصر بود به مهدا در چیدن کتاب ها کمک کند . »
&ادامه دارد ...
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh