🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهلم
با ربع ساعت پیاده روی بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم به بوتیک.یه مغازه ی نسبتا بزرگ بود که مانتو و تونیک می فروخت.
سمت چپ یه میز چوبی بود و یه خانم هم پشت میز سرشو فرو کردع بود تو سررسید جلوش.
صدامو صاف کردم و رفتم جلو میزش ایستادم.سرشو بالا آورد و با لبخندی گفت:
+جانم؟!
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:
_راستش،برا استخدام اومدم...
بعد هم مدارکمو بهش دادم و اونم کارمو برام توضیح داد...
ساعت کاریم نه تا دو ظهر بود و تو این ساعت دو نفر دیگه به اسم یسنا و عارفه هم با من کار میکردن.
یسنا 25 ساله بود و شوهر داشت عارفه هم 22سالش بود و من...!
یه دختر 18،19 ساله که اومده بود سر کار!
وقتی سن من رو پرسیدن واقعا روم نمیشد بهشون راستشوبگم برا همین با شوخی و خنده و گفتن این که هیچ وقت سن یه خانم رو نپرس دست به سرشون کردم!
ولی این آخر قضیه نبود!یک ساعت از دوستیمون گذشت و تازه سیل سوالاتشون سرازیر شد!
هر سوال رو یه جور بی جواب میزاشتم تا اینکه یسنا گف:
+راستی دخی خارجکی!
با تعجب و چشمای گرد نگاش کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت:
+چیه خب؟از اسم و فامیلت حدس زدم خارجکی باشی!
خندیدم و گفتم:
_آره عزیزم درست فهمیدی.اصلیتم ایرانی نیس:
+پس کجایی هستی؟
عارفه که تا اون موقع داشت مشتری رو راهنمایی میکرد با هیجان حرف یسنا رو تایید کرد و گفت:
+آره،وااای راس میگیا!مالاکیان!از کجا اومدی تو؟
به حالت های کنجکاوشون خندیدم و گفتم:
_کانادا!از کانادا اومدم...
عارفه:چرا اومدی ایران؟
_مادرم اصالتا ایرانیه و ...
هردو سری به نشونه فهمیدن تکون دادن که یسنا گفت:
+وااای اصن یادم رفت برا چی صدات زدم!صدات زدم که اینو بپرسم تو شووَرَم داری؟
_چی دارم؟!
هردوشون بلند خندیدن که عارفه گف:
+شوهر منظورشه!
بازم سوال سخت!لبخند زورکی زدم و گفتم:
_عههه...خب راستش...
نمیدونم عارفه چی پیش خودش فکر کرد که پرید تو حرفمو گفت:
+خب حالا!فهمیدیم نمیخواد سرخ و سفید شی!
بعدم با یسنا خندیدن و رفتن سمت مشتری!
خواستم بدوم دنبالشون بگم نه فکر غلط نکنید من هیچ کس تو زندگیم نیس اما نمیدونم چرا نرفتم،نگفتم،جلو زبونمو گرفتم!
شاید بهتر باشه فک کنن من شوهر دارم!
🍃
ساعت دو و نیم رسیدم خونه.بعد از ناهارم خواستم یکم بخوابم که زنگ واحد زده شد اونم نه یکبار چننند بار و به طور ممتد!از نحوه زنگ زدن کاملا مشخص بود اسما وحسنا پشت درن!
با عصبانیت ساختگی رفتم در رو باز کردم و در برابر چهره ی خندان اسما با اخم گفتم:
_وقت کردی زنگ بزن!نظرت؟!
خندید و با حالت متفکرانه ای گف:
+فکر خوبیه!
بعدم دستشو دوباره روی زنگ فشار داد!
با خنده هلش دادم داخل و گفتم:
_بیا برو ببینم نابود کردی!
اسما و پشت سرش حسنا وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن...
رفتم جلوشون روی مبل تکنفره نشستم:
_خب؟!
حسنا:خب؟!
_میشه بفرمایید لنگ ظهر اینجا چی کار میکنید؟!
اسما:میدونستم دلت برام تنگ شده اومدم که احساس کمبود نکنی یه وقت!
_این موقع ظهر تنها کسی که من دلم براش تنگ شده تخت خوابمه!
اسما با شیطنت گفت:
+ینی باور کنم دلت برا رایان هم تنگ نشده؟!
همیشه از این شوخی ها میکردیم،هروقت بحث دلتنگی و خوش گذرونی و تنهایی میشد اسمی از رایان می آوردن و سر به سرم میزاشتن!منم حرص میخوردم و میخندیدم!ولی دیگه همه چیز فرق کرده بود!دیگه با این تیکه و طعنه ها شاد نمیشدم،نمیخندیدم،حرص نمیخوردم!فقط دلم میگرفت و بیشتر یاد از دست دادنشون می افتادم!
نمیدونم حالت زارم از قیافم چقدر مشخص شده بود که اسما سریع حرفشو پس گرفت و با پشیمونی گف:
+الینا؟معذرت میخوام!منظوری نداشتم!
نفس عمیقی کشیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم:
_نه مشکلی نیس!فقط دیگه هیچ وقت نگو!
+باش عزیزم!باشه!
چند ثانیه ای ساکت شدیم که حسنا یهو گف:
+الی بازوت چی شده؟!
نگاهی به بازوم انداختم که بر اثر ضربه ای که صبح بهش وارد شده بود کبود شده بود و چون تی شرت تنم بود پیدا بود.دستی بهش کشیدم و گفتم:
_کار برادر گرامتونه!
اسما یکی یواش زد تو صورتش و گفت:
+خدا مرگم بده امیر کی دست بزن پیدا کرد؟!
خندیدم و ماجرا رو براشون تعریف کردم..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_یکم
حسنا سری تکون داد و گف:
+هاان آره ..صبح که منتظر ما بوده اینجوری شده!
_منتظر شما برا چی؟!
حسنا:دانشگاه داشتیم!
باز دلم گرفت!چقدر دلم دانشگاه میخواس!رشته روانشناسی!چقدر برا کنکور درس خوندم!بعد از کنکور مطمئن بودم روانشناسی رو شاخمه ولی یهو همه چی عوض شد انگار!من حتی نگاه نکردم ببینم چه رشته ای قبول شدم!
با صدای حسنا از فکر بیرون اومدم:
+الینا؟مهم نیس!بهش فکر نکن!امسال نشد سال دیگه که اوضاع بهتر شد دوباره کنکور میدی!...
حسنا کماکان حرف میزد و من فقط به این فکر میکردم که مگه اوضاع بهتر هم میشه؟!
بالاخره اسما وارد بحث شد و گف:
+حالا بیخیال بگو ببینم تو چطوری؟امروزت چطور بود؟!...
خسته بودم...با شنیدن حرفای حسنا در رابطه با دانشگاه و حرفهای اسما در رابطه با رایان خسته تر شده بودم پس با بی حوصلگی گفتم:
_اسما من واقعا خستم!میشه بعدا صحبت کنیم؟!
انگار هردوشون منظور من رو از خستگی فهمیدن که سری تکون دادن و رفتن...
👈هَر زمان فالے گرفتم غَم مَخور آمد ولے
این امید واهےِ حافظ مرا بیچاره کرد...👉
اونروز تا شب به فکر حرفایی که اسما و حسنا زدن بودم.شب دیگه از اینهمه فکر سرسام گرفته بودم.تنهایی این بدی هارو هم داشت.فقط فکر میکنی!
پاشدم یه روسری سرم کردم و چادرمو هم پوشیدم و رفتم طبقه پایین.زنگ واحد دوقلوهار رو فشار دادم و منتظر شدم.راهرو خلوت و ساکت بود.چند ثانیه ای منتظر شدم که صدایی از پشت در خونه گفت:
+بدویید قل سومتونه!
صدای امیر حسین بود.از لفظ قل سوم خندم گرفت.به ثانیه نکشید بعد از این حرف در باز شد و اسما و حسنا قبل از سلام من رو کشیدن تو خونه.بعدم طبق معمول دوتاشون باهم گفتن:
+سلااام!
_سلام!بچه ها برین چادرتونو سرتون کنید بیاید بریم بالا!
پنج دقیقه بعد هر سه تو واحد من بودیم.
اسما:خب میبینم که باز دلتنگ وجود من شدی و من رو به کلبه ی حقیرانت دعوت نمودی!
_بروبابا!
حسنا:خب راس میگه دیگه!بگو چی کار داری حالا؟!
_راستش گفتم با هم حرف بزنیم.من امروزمو براتون تعریف نکردم.ناسلامتی امروز رفتم سر کارا!
حسنا:آره آره راس میگیا.خب بگو ببینم امروز خوب بود؟محل کارت چطوره؟
شروع کردم همه ی اتفاقات امروز رو تعریف کردم به علاوه قضیه اشتباه شدن همسر من!!!
بعد از تعریف همه ی اون ماجرا ها حسنا اولین کسی بود که به حرف اومد:
+خب اینکه عیبی نداره دفعه دیگه که بحثش پیش اومد بهشون بگو راستی اوندفعه شما بد فهمیدینا من شوهر ندارم!
_نه!نمیخوام اینکارو بکنم...
هردوشون با تعجب نگام کردن که اسما گفت:
+پس میخوای چی کار کنی؟
با صراحت گفتم:
_بزار فک کنن شوهر دارم!
از اینهمه رک گویی من هردوشون چشماشون گرد شد و باهم پرسیدن:
+چــــــی؟!
_فک کنن شوهر دارم بهتره یا فک کنن بی کس و کارم؟!بزار حداقل پیش خودشون فک کنن من دارم با شوهرم زندگی میکنم.
حسنا:دیوونه شدی؟آره حتما دیوونه شدی!خب خل و چل دو روز دیگه نمیگن شوهرت کو؟چرا یه بار نمیاد دنبالت؟اسمش چیه؟رسمش چیه؟چی کارس؟بیار ببینیمش؟
در حالیکه از اینهمه حرص خوردن حسنا خندم گرفته بود گفتم:
_چیزی که بلنده دیوار حاشا گل من!هر سوالی که پرسیدن رو یه جوری میپیچونیم!چمدونم مثلا به بهانه هایی مثل رفته ماموریت و خونه نیست و ...
اسما پرید تو حرفم:
+اگه عکس خواستن چی؟اگه گفتن عکسشو نشونمون بده؟
کلافه گفتم:
_بابا اصن میگم من رو شوورم حساسم حسسساس دلم نمیخواد هرکسی ریخت نحسشو ببینه!همین فردا عصرم میرم یه حلقه تقلبی بدل میخرم میکنم تو انگشتم تا نگن حلقت کو!خوبه؟!
هردوشون شونه ای بالا انداختن و سری تکون دادن.
حسنا:خوددانی!
_خوبه حالا هم پاشید بریم شام بخوریم!
🍃
فردای اونروز صبح که سر کار بودم حسنا بهم زنگ زد و گفت عصر ساعت چهار و نیم آماده باشم بریم خرید حلقه مثلا!
عصر راس ساعت چها و نیم حاضر و آماده رفتم جلوی در حیاط ساختمون وایسادم و منتظر دوقلو ها شدم....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
اشک چشمم بارشی بی منتهاست
ابتدایش مشهد است و
انتهایش کربلا...
درد دوری
💔
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
Doaye Madar.mp3
9.89M
دست برسینه نهاده همه تعظیم کنید
مادری دست به پهلو به حرم میآید...
🥀
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
. • ° 🌙🌿 . • °
~ بسماللـہالرحمـنالرحیــم ~
" إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ "
هرشببہنیابٺازیڪشـهیدعزیـز '🌱
• #شهد_ابوذر_دهقان
• #دعای_فرج
#کانال_زخمیان_عشق
. •
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#یااباصالح_المهدی
✨السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ.السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ.السلام علیک عجّل الله لک ما وعدک من النصر و ظهور الامر..السلام علیک یا مولای.. و انا یا مولای فیه ضیفک و جارک و انت یا مولای کریم من اولاد الکرام. فاضفنی و اجرنی، صلوات الله علیک و علی اهل بیتک الطاهرین.
▪️فرازی از زیارت روز #جمعه
اَلَّلهُمـّ عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh