🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_یکم
حسنا سری تکون داد و گف:
+هاان آره ..صبح که منتظر ما بوده اینجوری شده!
_منتظر شما برا چی؟!
حسنا:دانشگاه داشتیم!
باز دلم گرفت!چقدر دلم دانشگاه میخواس!رشته روانشناسی!چقدر برا کنکور درس خوندم!بعد از کنکور مطمئن بودم روانشناسی رو شاخمه ولی یهو همه چی عوض شد انگار!من حتی نگاه نکردم ببینم چه رشته ای قبول شدم!
با صدای حسنا از فکر بیرون اومدم:
+الینا؟مهم نیس!بهش فکر نکن!امسال نشد سال دیگه که اوضاع بهتر شد دوباره کنکور میدی!...
حسنا کماکان حرف میزد و من فقط به این فکر میکردم که مگه اوضاع بهتر هم میشه؟!
بالاخره اسما وارد بحث شد و گف:
+حالا بیخیال بگو ببینم تو چطوری؟امروزت چطور بود؟!...
خسته بودم...با شنیدن حرفای حسنا در رابطه با دانشگاه و حرفهای اسما در رابطه با رایان خسته تر شده بودم پس با بی حوصلگی گفتم:
_اسما من واقعا خستم!میشه بعدا صحبت کنیم؟!
انگار هردوشون منظور من رو از خستگی فهمیدن که سری تکون دادن و رفتن...
👈هَر زمان فالے گرفتم غَم مَخور آمد ولے
این امید واهےِ حافظ مرا بیچاره کرد...👉
اونروز تا شب به فکر حرفایی که اسما و حسنا زدن بودم.شب دیگه از اینهمه فکر سرسام گرفته بودم.تنهایی این بدی هارو هم داشت.فقط فکر میکنی!
پاشدم یه روسری سرم کردم و چادرمو هم پوشیدم و رفتم طبقه پایین.زنگ واحد دوقلوهار رو فشار دادم و منتظر شدم.راهرو خلوت و ساکت بود.چند ثانیه ای منتظر شدم که صدایی از پشت در خونه گفت:
+بدویید قل سومتونه!
صدای امیر حسین بود.از لفظ قل سوم خندم گرفت.به ثانیه نکشید بعد از این حرف در باز شد و اسما و حسنا قبل از سلام من رو کشیدن تو خونه.بعدم طبق معمول دوتاشون باهم گفتن:
+سلااام!
_سلام!بچه ها برین چادرتونو سرتون کنید بیاید بریم بالا!
پنج دقیقه بعد هر سه تو واحد من بودیم.
اسما:خب میبینم که باز دلتنگ وجود من شدی و من رو به کلبه ی حقیرانت دعوت نمودی!
_بروبابا!
حسنا:خب راس میگه دیگه!بگو چی کار داری حالا؟!
_راستش گفتم با هم حرف بزنیم.من امروزمو براتون تعریف نکردم.ناسلامتی امروز رفتم سر کارا!
حسنا:آره آره راس میگیا.خب بگو ببینم امروز خوب بود؟محل کارت چطوره؟
شروع کردم همه ی اتفاقات امروز رو تعریف کردم به علاوه قضیه اشتباه شدن همسر من!!!
بعد از تعریف همه ی اون ماجرا ها حسنا اولین کسی بود که به حرف اومد:
+خب اینکه عیبی نداره دفعه دیگه که بحثش پیش اومد بهشون بگو راستی اوندفعه شما بد فهمیدینا من شوهر ندارم!
_نه!نمیخوام اینکارو بکنم...
هردوشون با تعجب نگام کردن که اسما گفت:
+پس میخوای چی کار کنی؟
با صراحت گفتم:
_بزار فک کنن شوهر دارم!
از اینهمه رک گویی من هردوشون چشماشون گرد شد و باهم پرسیدن:
+چــــــی؟!
_فک کنن شوهر دارم بهتره یا فک کنن بی کس و کارم؟!بزار حداقل پیش خودشون فک کنن من دارم با شوهرم زندگی میکنم.
حسنا:دیوونه شدی؟آره حتما دیوونه شدی!خب خل و چل دو روز دیگه نمیگن شوهرت کو؟چرا یه بار نمیاد دنبالت؟اسمش چیه؟رسمش چیه؟چی کارس؟بیار ببینیمش؟
در حالیکه از اینهمه حرص خوردن حسنا خندم گرفته بود گفتم:
_چیزی که بلنده دیوار حاشا گل من!هر سوالی که پرسیدن رو یه جوری میپیچونیم!چمدونم مثلا به بهانه هایی مثل رفته ماموریت و خونه نیست و ...
اسما پرید تو حرفم:
+اگه عکس خواستن چی؟اگه گفتن عکسشو نشونمون بده؟
کلافه گفتم:
_بابا اصن میگم من رو شوورم حساسم حسسساس دلم نمیخواد هرکسی ریخت نحسشو ببینه!همین فردا عصرم میرم یه حلقه تقلبی بدل میخرم میکنم تو انگشتم تا نگن حلقت کو!خوبه؟!
هردوشون شونه ای بالا انداختن و سری تکون دادن.
حسنا:خوددانی!
_خوبه حالا هم پاشید بریم شام بخوریم!
🍃
فردای اونروز صبح که سر کار بودم حسنا بهم زنگ زد و گفت عصر ساعت چهار و نیم آماده باشم بریم خرید حلقه مثلا!
عصر راس ساعت چها و نیم حاضر و آماده رفتم جلوی در حیاط ساختمون وایسادم و منتظر دوقلو ها شدم....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_یکم
حسنا سری تکون داد و گف:
+هاان آره ..صبح که منتظر ما بوده اینجوری شده!
_منتظر شما برا چی؟!
حسنا:دانشگاه داشتیم!
باز دلم گرفت!چقدر دلم دانشگاه میخواس!رشته روانشناسی!چقدر برا کنکور درس خوندم!بعد از کنکور مطمئن بودم روانشناسی رو شاخمه ولی یهو همه چی عوض شد انگار!من حتی نگاه نکردم ببینم چه رشته ای قبول شدم!
با صدای حسنا از فکر بیرون اومدم:
+الینا؟مهم نیس!بهش فکر نکن!امسال نشد سال دیگه که اوضاع بهتر شد دوباره کنکور میدی!...
حسنا کماکان حرف میزد و من فقط به این فکر میکردم که مگه اوضاع بهتر هم میشه؟!
بالاخره اسما وارد بحث شد و گف:
+حالا بیخیال بگو ببینم تو چطوری؟امروزت چطور بود؟!...
خسته بودم...با شنیدن حرفای حسنا در رابطه با دانشگاه و حرفهای اسما در رابطه با رایان خسته تر شده بودم پس با بی حوصلگی گفتم:
_اسما من واقعا خستم!میشه بعدا صحبت کنیم؟!
انگار هردوشون منظور من رو از خستگی فهمیدن که سری تکون دادن و رفتن...
👈هَر زمان فالے گرفتم غَم مَخور آمد ولے
این امید واهےِ حافظ مرا بیچاره کرد...👉
اونروز تا شب به فکر حرفایی که اسما و حسنا زدن بودم.شب دیگه از اینهمه فکر سرسام گرفته بودم.تنهایی این بدی هارو هم داشت.فقط فکر میکنی!
پاشدم یه روسری سرم کردم و چادرمو هم پوشیدم و رفتم طبقه پایین.زنگ واحد دوقلوهار رو فشار دادم و منتظر شدم.راهرو خلوت و ساکت بود.چند ثانیه ای منتظر شدم که صدایی از پشت در خونه گفت:
+بدویید قل سومتونه!
صدای امیر حسین بود.از لفظ قل سوم خندم گرفت.به ثانیه نکشید بعد از این حرف در باز شد و اسما و حسنا قبل از سلام من رو کشیدن تو خونه.بعدم طبق معمول دوتاشون باهم گفتن:
+سلااام!
_سلام!بچه ها برین چادرتونو سرتون کنید بیاید بریم بالا!
پنج دقیقه بعد هر سه تو واحد من بودیم.
اسما:خب میبینم که باز دلتنگ وجود من شدی و من رو به کلبه ی حقیرانت دعوت نمودی!
_بروبابا!
حسنا:خب راس میگه دیگه!بگو چی کار داری حالا؟!
_راستش گفتم با هم حرف بزنیم.من امروزمو براتون تعریف نکردم.ناسلامتی امروز رفتم سر کارا!
حسنا:آره آره راس میگیا.خب بگو ببینم امروز خوب بود؟محل کارت چطوره؟
شروع کردم همه ی اتفاقات امروز رو تعریف کردم به علاوه قضیه اشتباه شدن همسر من!!!
بعد از تعریف همه ی اون ماجرا ها حسنا اولین کسی بود که به حرف اومد:
+خب اینکه عیبی نداره دفعه دیگه که بحثش پیش اومد بهشون بگو راستی اوندفعه شما بد فهمیدینا من شوهر ندارم!
_نه!نمیخوام اینکارو بکنم...
هردوشون با تعجب نگام کردن که اسما گفت:
+پس میخوای چی کار کنی؟
با صراحت گفتم:
_بزار فک کنن شوهر دارم!
از اینهمه رک گویی من هردوشون چشماشون گرد شد و باهم پرسیدن:
+چــــــی؟!
_فک کنن شوهر دارم بهتره یا فک کنن بی کس و کارم؟!بزار حداقل پیش خودشون فک کنن من دارم با شوهرم زندگی میکنم.
حسنا:دیوونه شدی؟آره حتما دیوونه شدی!خب خل و چل دو روز دیگه نمیگن شوهرت کو؟چرا یه بار نمیاد دنبالت؟اسمش چیه؟رسمش چیه؟چی کارس؟بیار ببینیمش؟
در حالیکه از اینهمه حرص خوردن حسنا خندم گرفته بود گفتم:
_چیزی که بلنده دیوار حاشا گل من!هر سوالی که پرسیدن رو یه جوری میپیچونیم!چمدونم مثلا به بهانه هایی مثل رفته ماموریت و خونه نیست و ...
اسما پرید تو حرفم:
+اگه عکس خواستن چی؟اگه گفتن عکسشو نشونمون بده؟
کلافه گفتم:
_بابا اصن میگم من رو شوورم حساسم حسسساس دلم نمیخواد هرکسی ریخت نحسشو ببینه!همین فردا عصرم میرم یه حلقه تقلبی بدل میخرم میکنم تو انگشتم تا نگن حلقت کو!خوبه؟!
هردوشون شونه ای بالا انداختن و سری تکون دادن.
حسنا:خوددانی!
_خوبه حالا هم پاشید بریم شام بخوریم!
🍃
فردای اونروز صبح که سر کار بودم حسنا بهم زنگ زد و گفت عصر ساعت چهار و نیم آماده باشم بریم خرید حلقه مثلا!
عصر راس ساعت چها و نیم حاضر و آماده رفتم جلوی در حیاط ساختمون وایسادم و منتظر دوقلو ها شدم....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهل_یکم
روبه روی حرم ایستادم .اشک شوق دیدار برروی گونه هایم جاری شده بود.
من فقط ۹ سالم بود که با خانم جون به مشهد آمدیم و دیگر به این شهر سفر نکردم.
شاید دلیلش این بود که خانواده معتقدی نداشتم و انها سفر به کشورهای دیگر را به سفر به اینجا ترجیح میدادند.
چشمم را به گنبد طلایی دوختم.دلم سوخت به حال خودم و خانواده ام که از چنین مکان مقدسی دورمانده بودیم.
کیان دستم را گرفت و باهم به سمت حرم رفتیم
_روژان جان الان که برسیم یه ایست بازرسی هست شما اول برو داخل ،وقتی مطمئنم شدم رفتی داخل منم میام.لطفا اون سمت بازرسی منتظرم بمون
_باشه عزیزم .فقط یه سوال کیفم رو هم میگردن؟
کیان با دست آرام به پیشانی اش کوبید
_ای وای یادم رفت بگم بعضی از وسایل بردنشون به داخل حرم ممنوعه .عزیزم شرمنده بریم کیفت رو بدیم قسمت امانات حرم بعد بریم داخل .ایرادی نداره؟
_نه عزیزم.
باهم به سمت امانات رفتیم .کیان گوشی را به دستم داد و کیفم را به قسمت امانات تحویل داد و باهم به سمت در ورودی حرم رفتیم.
کیان قسمتی را نشانم داد که نوشته بود ورودی خواهران
_عزیزم از اونجا برو داخل .
داخل حرم منتظرم باش منم از این سمت دیگه میام.برو خدا به همرات
با لبخند منتظرم ایستاد تا من وارد قسمت بازرسی شادم .
خانمی بسیار محجبه و مهربان مرا تفتیش بدنی کرد و بعد با لبخند التماس دعا گفت و اجازه ورود به من داد .
پرده را کنار زدم و وارد صحن حرم شدم .
چشم دوخته بودم به کبوترهایی که آزادانه پرواز می کردند .با صدای کیان که دقیقا از کنار گوشم می آمد از کبوترها چشم گرفتم
_به پا غرق نشی خانومم
با لبخند به سمتش برگشتم
_خیلی قشنگه .باورم نمیشه اومدم حرم و اقا بهم اجازه ورود داده
نمکین خندید
_مثل زیبایی شما.مگه میشه آقا به خانم مومنی مثل شما اجازه ورود نده .آقا به خطاکارها هم اجازه ورود میده..بیا عزیزم بریم .اذن دخول بخونیم و بریم زیارت
دستم را گرفت و به سمت تابلویی که دعای اذن دخول روی آن نصب شده بود رفت.
با چشمانی بارانی دعا را خواندم .
کمی از مردم فاصله گرفتیم .کیان مقابلم ایستاد
_روژان جان .میدونی آقا به مهمونای ویژه اش یک هدیه عالی میده .توهم مهمون ویژه آقایی.لطفا واسه من گنهکار هم دعا کن
سریع جبهه گرفتم
_دعاش شهادت نمیکنما ،گفته باشم
بلند خندید و چشمکی زد
_دلت میاد آقاتون تبدیل به یک مردار بشه .
اشکم چکید دودل شده نگاهش کردم.
اگر دعا میکردم و دعایم مستجاب میشد چه؟
از طرفی دلم نمیخواست به مردن عزیزم فکر کنم.او لیاقتش زندگی جاودانه بود نه مرگ !
میان دوراهی سختی بودم که هر راه را انتخاب میکردم دیوانه میشدم.دنبال راه فراری بودم.نگاهم به گنبد افتاد
_الهی هرموقع تونستی از من دل بکنی شهید بشی
لبخند به لب آورد
انگار اوهم میدانست روزی میتواند از عشق برای عشقی والاتر دل بکند .
چه احمقانه تصور میکردم میتوانم با عشقم بال پروازش را ببندم .
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_یکم
مادر جون می گفت :انگار بعضی ها آب دریاچه ارومیه رو سر کشیدن انقدر که شور بختن، می گفت ماه شب چهاردهه ولی چه فایده(دستی به پیشانی می زد و می گفت) اینجا نوشتن نگون بخت .بعد رو می کرد به من و می گفت: دختر ول کن قشنگی ،زشتی رو پول داری و بی پولی رو بختت خوش باشه و پیشونیت بلند .می گفت:قربونش برم خدا هیچ بنده شو راضی نذاشته هرکی از یه چیز می ناله ،یکی از کج بودن کمون ابروش یکی از مو نداشتن کف دستش یکی هم از آقا بالا سرش .بخت که میگم آقا بالا سر خوب داشتنه !آقا بالا سرت خوب باشه غم نمی دونی کجاست ،ماتم نمی دونی کجاست ولی وای از اون روز که آقا بالا سر بد باشه دنیا میشه دار مکافات و فلک تو رو قشنگ زیر پاهاش له می کنه .حالا امروز که یه بادمجون بم زیر چشمم سبز شد و یه چند تا هم مثل علف هرز تو باغچه وجودم قشنگ فهمیدم که آقا بالاسر کمر بند به دست می تونه از دیو داستان رستم وحشی تر بشه .می تونه به جای اینکه از کمون ابروت شعر بگه و رقص موهات رو تو باد ببینه با کمربند قشنگ کل هیکلت رو نقاشی کنه آخرشم با وقاحت بگه: دوستت دارم پناه
مامان جون ،بختش سفید بود ،پیشونیشم بلند !بابا جون کم نداشت ،نه کم داشت ،نه کم می ذاشت.دلم گرفته بود ،دلم می خواست پاشا الان کنارم بود و باهام حرف میزد و بغلم می کرد و مثل همیشه می گفت :آبجی جونم غصه نخور
گوشی رو گرفتم و تو مخاطبین دنبال اسم پاشا گشتم .لمس کردم ،دلم تنگش بود می خواستم صدای گرمش رو بشنوم.
-به به آبجی جونم سلام
-سلام
-خوبی؟
-آره
-چیزی شده یادی از من کردی؟
-نه دلم تنگ شده بود
-عقلت جابه جا شده یا اومده سر جاش ؟
-حوصله ندارما
-چرا؟
-هیچی
-الان میام اونجا
-نه
-یعنی چی نه؟
-یعنی اینکه ...
-الان میام
-پاشا
-خدافظ
محکم به پیشانی ام می زنم ،اگه منو با این وضع می دید ،کامیار رو می کشت .جلوی آیینه می شینم و می رم تو کار آرایش تا هنر دست کامیار رو درست کنم البته که ورم زیر چشم و ورم سرم رو بپوشونم؟
تا در ره عشق آشنای تو شدم❤️
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم🍃
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_چهل_یکم
به ساعت گوشیم نگاه کردم،یک شب بودوخبری
ازشایان نبود.ازسرمامی لرزیدم،انقدرسردم بودکه اشکم درنمیومدحس می کردم اشکام یخ زده. شماره ی شایان وگرفتم وبازهم همون صدای رومغزوشنیدم:
_مشترک موردنظرخاموش می باشد.
آخه لامصب من همین یک ساعت پیش باهاش حرف زدم
ازشدت سرمانمی دونستم باید چیکارکنم،لباسم اصلاگرم نبودیک مانتوی نخی که زیرش یک تیشرت آستین کوتاه پوشیده بودم، فکرنمی کردم مجبوربشم تایک شب توخیابون بمونم، فکرمی کردم می تونم برم خونه ی دنیاوپیشش بمونم ولی مثل اینکه سرش شلوغ بود.
پوزخندی زدم وازجام بلندشدم مجبوربودم یکم راه برم بلکه سرماروکمترحس کنم.همچنان که راه می رفتم به گوشیم نگاه کردم،نه هیچ خبری از مامان وبابام نبود،یک زنگ نزدن ببینن من کجام، سالمم یانه؟
دوباره شماره ی شایان وگرفتم منتظرموندم ولی بازهم خاموش بود.دستام وبغل کردم وسرماپایین انداختم
یهویک ماشین کنارم ایستاد باتعجب ایستادم ونگاه کردم،فکرکردم شایانه آخه تاریک بودو ماشین مشخص نبود،باکنجکاوی گفتم:
+شایان خودتی؟
صدای نکره ی کسی باعث شدکه ازترس به خودم بلرزم:
_نه،ولی جای شایان وپرمی کنیم
***
☆شایان☆
سریع ازعمارت زدم بیرون وبه سمت لامبرگینیه مشکیم وسوارشدم دروبازریموت بازکردم وبه سرعت ازحیاط زدم بیرون،تاآدرسی که هالین داده بودزیادراه نبودشایدفقط نیم ساعت راه بودالبته باماشین گوشیم وبرداشتم وشماره ی عموروگرفتم دوست داشتم زودتربفهمم چی شده،
اصلامی خواستم بدونم جریان پیش اومده خانوادگیه یانه.عموجواب نداد،مجبورشدم به شماره ی خونشون زنگ بزنم بعدازدوبوق که برای من اندازه دوسال گذشت جواب دادن:
زن عمو:الو
+سلام زن عموخوبین؟
زن عمو:سلام،آره عزیزم توخوبی؟
صداش بغض داشت،هرلحظه نگران ترمی شد باکلافگی گفتم:
+آره خوبم.
خواستم بپرسم جریان چیهولی پشیمون شدم بهتربود یک جوردیگه بپرسم:
+هالین خوبه؟کجاست؟
اگه میشه گوشی وبدین بهش آخه هرچی زنگ میزنم جواب نمیده.
زن عموکمی مکث کردوبعدبامِن مِن گفت:
زن عمو:اوممم،راستش شایان جان...
یهوساکت شد،مشتاق منتظر بودم که ببینم چیزی میگه یانه که گفت:
زن عمو:هالین خوابه!بگوچیکارشداری خودم بهش میگم
کاملامشخص بودحرف وپیچوند، درصورتی که بادم خوابیده بودگفتم:
+می خواستم بگم که فرداباهام بیادبریم بیرون می خوام با سلیقه ی اون برای خودم لباسبخرم
زن عمو:باشه بهش میگم،عزیزم من کاردارم،اگه کاردیگه ای نداری من برم.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
+نه کاری ندارم،سلام برسونید،خداحافظ.
زن عمو:خداحافظ.
مثل اینکه بایداززبون خودهالین بشنوم زنعموکه چیزی نگفت.
شماره ی هالین وگرفتم تاببینم سالمه یانه، آخه کدوم احمقی تو این ساعت توخیابون میمونه که هالین مونده؟چقدربی فکراین دختر.
تازه یک بوق خوردکه گوشی خاموش شد،
محکم کوبیدم روی فرمون لامصب آخه الانچه وقت خاموش شدن گوشی بود؟
باحرص گوشی روپرت کردم روی صندلی وزل زدم به روبه رو، وای خدایایعنی چه اتفاقی افتاده؟
داشتم ازنگرانی می مردم،اگه بلایی سرهالین بیادچی؟
بااین فکرسرعتم وبیشترکردم انقدربیشترکه.
انقدربیشترکه نفهمیدم چی شد محکم کوبیدم به ماشین روبه روم.
باعصبانیت دادزدم:
+خدایا!آخه الان چه وقته تصادفه؟
سرم ومحکم کوبیدم روی فرمون.
باصدای صاحب ماشین روبه رویی که فریاد می کشیدازماشین پیاده شدم وبه سمتش رفتم.
یک پیرمردبود،ماشینش یک پراید زردبود،به سمتم اومدوگفت:
_پسربدبختم کردی الان من چیکارکنم؟
من بااین ماشین خرج خانوادم ودرمیاوردم،
درست کردن این ماشین کلی خرج داره من پول از کجابیارم آخه؟
دیگه کم مونده بوداشکش دربیاد،دستم وگذاشتم روی شونش وگفتم:
+آقاآروم باش چرااینجوری می کنی؟
خسارتش وهرچی باشه بهتون میدم.
_کلی خرج داره پسرجون
+خب گفتم که خسارت ومیدم دیگه فقط بزارالان برم عجله دارم.
دوباره یقم وگرفت وگفت:
_چی چیوبرم؟کی خسارت ومیده؟میخوای من وبپیچونی؟
باکلافگی زدم توپیشونیم وگفتم:
+آقاچی میگی؟کارت ملیم وپیشت گِرومیزارم فقط بزارالان برم خسارتش هرچی باشه میدم
اصلادوبرابرش ومیدم.
دوباره آمپرچسبوندوگفت:
_می خوای رشوه بدی؟
دیگه عصبیم کرده بود،با حرص گفتم:
+آقاوقتی من راضیم که رشوه به حساب نمیاد،
چی میگی؟الان میزاری برم یانه؟
یکم فکرکردوگفت:
_برو
به سمت ماشین رفتم که صداش بازرفت بالا:
_پس کارت ملی چی؟می خوای من ودوربزنی؟
وااای پاک یادم رفته بود،شمارمو روی کاغذبراش نوشتم وبهش دادم وگفتم:
+بیاآقا،شمارمم نوشتم فرداحتمازنگ بزن یادآوری کن پول وبریزم به حساب
منتظرحرفی نموندم وسریع به سمت ادرسی که هالین گفته بود راه افتادم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_یکم
پدر سکوت کرده است . همیشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشینم چه حرف هایی خواهم زد و الآن ...
_بدتر از اون اینکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم.
هنوز نگاهش رو به پایین است . از خودم بدم می آید . چرا باید او را در تنگنا قرار بدهم .حس می کنم تک و توک موهای سیاهش دارد لحظه ای سفید می شود . نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است . دوست ندارم ببینم و زود چشم می بندم و سرم را پایین می اندازم ، اما آرام نمی شوم.
_ تو پنج دقیقه زودتر از مبینا به دنیا اومدی . علی تازه چهارسالش بود . شرایط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بیامرزت شنیدی. بعد از به دنیا اومدن شما ، مادرتون مریض شد .
مکثی میکن و نفس عمیقی می کشد
_اون موقع علی کوچیک بود و مبینا هم بعد از این که به دنیا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود . شرایط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد . حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بیند.
_ با این که تو خیلی آرام بودی ، حال مادرت باعث شد همه چیز به هم بپیچه . نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنیم.
دستانش را به صورتش می کشد و می گوید :
_ لیلا جان ! تو خیلی برام شیرین بودی ، من همیشه دختر رو بیش تر از پسر می خواستم . لبخند شیرینی می زند و می گوید:
_ قبلا خونده بودم که خوشبختی مرد این که اولین بچه اش دختر باشه . وقتی علی به دنیا اومد ، به شوخی گفتم ، عجب بدبختی ای !
مادربزرگت سر همین کلمه دعوام کرد .
خداروشکر علی برام یه نعمت بزرگه . شاید باور نکنی لیلا جان! وقتی تو به دنیا اومدی و تونستم بغلت کنم ، حس یک پیامبر رو داشتم که فرشته ها تحفه ی آسمانی توی بغلش گذاشتند.
چون مبینا رو هم نمی تونستم ببینم و بغل کنم. برام پرستیدنی بودی .
خیلی می خواستمت .
وقتی آوردمت خونه ، رو دست می چرخوندمت دور اتاق .
نفس عمیقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد .
زندگی چه شیرینی های زود گذری دارد . قطار سریع السیر است .
با لحنی خاص می گوید :
_ این قدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم . نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه ی بستری بودن خواهرت بود ، چشم زخم بود ، نمی دونم . از روز سوم که مادرتون مریض شد همه چی به هم پیچید.
چهره اش رنگ می گیرد و صدایش خش دار می شود ... ادامه می دهد :
_ این حرف هایی رو که دارم برات می گم سال هاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم . حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات می دونی . حالا هم که دارم می گم حس کردم این موضوع زندگیت رو خیلی به هم ریخته . ناچار شدم که بگم . متوجه هستی ؟
مکثی می کند . هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضایی مه گرفته ، دارم حرکت می کنم . چند متر جلو ترم را هم نمی بینم . کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است ؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم . چقدر این فضای لطیف وهم انگیز است . همیشه از این سردرگمی مه آلود می ترسیدم . باید درباره ی ای فضا با کسی حرف بزنم .
_ لیلا چان ! بابا... نمی خوام اذیت بشی . می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیایی. حواست به من هست ؟
فقط نگاهش می کنم . شاید از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گیرم ، اما جواب دادن برایم از هرکاری سخت تر است .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_چهل_یکم
غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه
) دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت(
کاظمی: دیگه داری پاتو از گریمت دراز تر میکنی برو پی کارت
از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون
یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس
بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم
کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست
خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن
خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟
) اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم(
ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه
- ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم
) ساحره اومد سمتم و بغلم کرد( : عزیزززم غصه نخور درست میشه
ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن
ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود
باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن
ساحره : کجا میری سارا
- باید برم جایی بابام منتظرمه
ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی
- ماشین دارم آروم آروم میرم خودم
ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین
کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه
) نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت (
سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه
محسن : بله خواهر تا اون سر دنیا هم برین این امیر طاهای ما چشمش فقط به جاده است
کاظمی : محسن مگه نمیدونی من رانندگی نمیکنم
محسن: اره یادم نبود ،حالا امروزه رو یواش یواش برین،چاره ای نیست
ساحره : ببخشید سارا جان محسن شوهره بنده یه کم شوخ طبعه
منم یه لبخندی زدمو سویچ و دادم به کاظمی ) تازه فهمیدم اسمش امیر طاهاس، مثل اسمش باوقاره(
سوار ماشین شدیم و امیر طاها یه بسم الله گفت و حرکت کرد
گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود
- سلام بابا جون خوبین؟
بابا رضا : سلام دخترم ،ادرس محضرو برات فرستادم یه ساعت و نیم دیگه محضر باش
- چشم بابایی
بابا رضا: مواظب خودت باش یاعلی
امیر طاها: ببخشید کجا باید برم؟
- ببخشید اگه میشه منو برسونین خونه ،لباسامو باید عوض کنم
امیر طاها : باشه ،فقط بگین از کدوم سمت باید برم
- چشم شما برین بهتون میگم
- حتمن پیش خودتون میگین این دختره چقدر کثیفه که من دو بار نجاتش دادم نه
امیر طاها: من همچین فکری نکردم
- ولی بدونین من هیچ خطایی نکردم
امیر طاها: میدونم
) سرمو تکیه داد روی شیشه ماشین و آروم گریه میکردم (
امیر طاها منو رسوند خونه
- خیلی ممنونم که منو رسوندین، شرمنده نمیتونم تعارفتون کنم بیاین داخل کسی خونه نیست
امیر طاها: خواهش میکنم این چه حرفیه
اگه باز جایی میخواین برین من منتظر میمونم تا بیاین ببرمتون
-نه به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،زنگ میزنم به آژانس ،....
&ادامه دارد ....
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_چهل_یکم
- یه سر به اینا بزن، می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس فیزیـک، بـرای فهمـش و یادگیریش و پـاس کردنـش یـه معلـم می خـواد، هر چی معلم قوی تر، بچه هـا موفق تر. حالا یه انسان برای درس زندگیش بدون معلم نمیشه. اینا معلم هایی مسلط و باتجربه ان. یه سر بهشون بزن!
به چشمانم نگاه نمی کند و سکوتش را هم نمی شکند. زل زده است به لب هایم و هنوز می خواهد بشنود:
- دل آدم راهنمـا می خـواد... امـام می خـواد، ایـن امـام حسـاب دلتـو می رسـه، هـوای دلتـو عـوض می کنـه. خـراب کـه میشـی تعمیـر می کنـه. به سـختی و چه کنم چه کنم کـه می افتی کمکت می کند. بی معلم نمیشه مدرک گرفت.
نم اشکی گوشه ی چشم من و او هم زمان می نشیند:
- میبینـی بچه هـا چقـدر وضعشـون خرابـه، چـون عشـق و امـام رو ندارنـد... الآن هـم شـیرین، بـرای تـو کار سـختی نیسـت، ایـن دسـت گرمی جنـگ اولـه! رد کـن، آزمایش هـای بزرگ تـر میـاد سـراغت، بـا ایـن معلم هـا خیالـت راحـت، همـه ی امتحانـات پاس میشه.
دست می کشد بین موهایش و چشم می بندد. آرام می زنم روی پایش و می گویم:
- پاشو بریم که گشنمه، بعدا بیشتر حرف می زنیم.
- صبر کنید، یه جمله بگید که...
بازویش را می گیرم و تکانش می دهم:
- ببین دنیا یه معادله ی یه مجهولی نیست. گیر شیرین افتادی راحت تریـن جنگتـه! بعـدا گیـر حسـادتت می افتـی... درس می خونـی، اسـتاد میشـی، گیـر شـهرتت و وجهـه ات می افتی...
جلـو و عقـب همـه اش درگیریـه... هزار مجهولیه زندگـی. اگه بگم دخترخاله ت رو حـل کنـی تمومـه، حـرف رایـگان زدم... دارم میگـم عمیق تـر نـگاه کـن مصطفی! تـو، اصل رو دلـت بگیر. اول راهی... تازه تازه داره سختی ها برات شروع میشه. فقط می تونم این امید رو بدم که هم تو قوی تر از نفس و شیطونی، هم مطمئن باش تو این راه، کمک کارت زیاده... فقط ازشون کمک بخواه، دسـت بـذار تـو دستشـون تـا مطمئـن مسـیر رو بـری... هـم اینکـه بعـد از هـر سـختی که رد کنی یه راحتـی ملس جلوت میاد. فقط تـو ایـن سـختی ها کـم نیـار، نشـکن! چشـمت لـذت کـم و نقـد رو نگیره، یه وقت پشت به خدا و صاحب امرت نکنی... بقیه اش حله.
الآن است که به زندگی خودم گره بیفتد، نیم ساعتم شده یک ساعت! هر کار می کنم مصطفی نمی آید برای نهار، اما محبوبه با آن قیافه ی خوشگلش ایستاده پشت در، منتهی با یک لیوان آب سرد که می ریزد توی یقه ام.
قانون گذاشته ایم: هر کس سر وعده دیر آمد، آب یخ و یقه و...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_چهل_یکم
مهدوی گفته بود اول درس را یاد می گیرند، بعد سؤال می پرسند. شما یک دور اسلام را یاد نگرفتید و نخواندید، چه طور این همه سؤال و
شبهه از وسط و اول و آخرش می پرسید.
مهدوی راست می گفت. ما جوان های ایران شده ایم سیبل همۀ تیرها. از چپ و راست و بالا و پایین و شرق و غرب برایمان می بارد. اصلا فرصت خواندن و فکر کردن پیدا نمی صکنیم. فقط در به دریم که...
راه می افتم از تهران هیولا می زنم بیرون. خانۀ جد و جده ام هنوز سرپاست. در یک ده کوره ای هم هست که هنوز ایرانسل توفیق پیدا نکرده دم و دستگاهش را هوا کند. هر چقدر هم دولتی ها پهنای اتوبان اینترنت را ده بانده کنند، به آنجا نمی رسد. چند روزی که آنجا هستم از پنج به علاوۀ یک و دسیسه هایشان راحتم. اگر گفتید با کی آمدم. خب معلوم است. با جواد؟ نه. با آرشام؟ نه. با مصطفی. خودش که پیشنهاد نداد، اما جواد که قرار بود همراهم بیاید نیامد و مصطفی با برادرش آمد محمدحسین. محمدحسین ما را با ماشین رساند این ده کوره و برگشت. چند روزی اینجا می مانیم. ماهواره نیست. مجازیات نیست. اما هوا هست. من یک هوای بدون شبهه نیاز داشتم. یک خودم و خودم را. با مصطفی می رویم بالای کوه. من که زحمتم می شود اما مصطفی چوب جمع می کند و آتش راه می اندازد و سیب زمینی هایی که آورده لای آتش می گذارد. مصطفی دست جواد را از پشت بسته در شرارت. من هم خودم لُنگم را دو دستی تقدیم کردم. صبح با سر و صدای ورزشش بیدار می شوم. هروقت هم که گمش می کنم بالای درختی، تو استخری، کنار آبی، گذر عمری...
اصلا هم زیر بار هیچ صحبت و بحثی نمی رود. مسخره می گوید:
- تو اومدی ذهنت رو خالی کنی. من اومدم ذهنم رو پر کنم. با هم تفاهم نداریم. پس برای اینکه دعوا نشه کلا حرف نمی زنیم.
اما دیشب بدخواب شدم. رفتم آب بخورم، دیدم مصطفی سر جایش نیست. توی حیاط پیدایش کردم. دراز کشیده بود و هرچه در تهران، آسمان نیست، ستاره نیست، هوا نیست، داشت آسمان و ستاره ها و هوا را یکجا دید میزد. کنارش دراز کشیدم. دلم می خواست دست از این ناجوانمردی بردارد و حرف بزند:
- مصطفی!
- نه وحید!
- سؤال نمی کنم. فقط هرچی توی ذهن و فکرت داره میاد، بگو بلند بلند بیاد.
- ترجیح میدم سؤال کنی.
- آدم باش مصطفی.
- پس پاشو برو بخواب. بذار بفهمم آدما چه شکلین تا باش بشم.
نخیر. نیت کرده، قسم خورده حرف نزند. دستم را می گذارم زیر سرم و تا می آیم حرف بزنم می گوید:
- بچه که بودم، فکر می کردم خدا یعنی همین مامان و بابام. چون تا یه چیزی می خواستم مامانم تهیه می کرد. بابام هم که پرزور بود. با هرکی دعوام می شد می گفتم به بابام میگم. همین شد که هرکی می گفت خدا، توی ذهن من بابام شکل می گرفت. بعدها بهم گفتن برای خدا فلان کارو بکن. تازه فهمیدم خدا یکی هست که به خاطرش خیلی کارا رو میشه کرد یا نکرد. زشت بود اگر انجام می دادیم. چون خدا گفته بود بکن یا نکن مهم بود. خدا رو هم گفته بودن تو آسمونه. من هروقت کار بدی می خواستم بکنم زیر آسمون انجام نمی دادم. اما توی اتاق جیغ بچه ها رو در می آوردم. شکلات یواشکی می خوردم. چون خدا نبود که زشت باشه و خجالت بکشم. بعدها یه جمله دیدم روی دیوار نوشته بود؛ " عالم محضر خداست." صدبار این جمله رو مرور کردم. ادامه هم داشت، که " در محضر خدا معصیت نکنید." اما به نظر من مهم ترین قسمتش همون اولش بود. خدا همه جای عالمه. هست. می بینه. بعد فهمیدم ای واای چه زشت بوده من حتی کار یواشکی می کردم. حتی فکر یواشکی هم زشت بوده... چون فکر من یه تیکه از عالم حساب میشه. کارا و فکرای من توی همۀ اجزای عالم هستی اثر داره...
خیره به آسمان برای خودم می گویم:
- به خاطر همینه که کار خوب و بدمون ذره ذره اش حساب کتاب داره... چون اثر محسوس و نامحسوس داره تو عالم...
آرامتر از من می گوید:
- بعد فکرش رو بکن وحید! تو این عالم فقط تو نیستی. همه هستند تو به خاطر این همه است که باید قشنگ زندگی کنی. حساب شده زندگی کنی. باید خدایی زندگی کنی. نمیشه خودخواه بازی در بیاری. بگی چون دلم می خواد پس می کنم.
- این یه حس عجیبه مصطفی.
صدای جیرجیرک یعنی ما دوتا ساکت شده ایم و او می خواند. یعنی من دارم به این حس عجیب فکر می کنم و مصطفی شاید دارد. شاید دارد چه؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_چهل_یکم
پمپ خلاء آزمایشگاه مشکل پیدا کرده است وروغن میدهد والبته مثل دودکش دود. سه روز است که معطلیم. چقدر پیگیری کردم تا برود اصفهان شاید تعمیر شود. تحریم یعنی نیامدن دستگاه از سمت چشم آبیها!باید زودتر دست بهکار میشدیم تا خودمان تولیدداشته باشیم نه این که لامصبها وابستهمان کنند. دلم میخواهد به تلافی،شیر نفتوگاز راببندم وببینم غربی ها چه طور به التماس میافتند.
با بچهها میرویم باشگاه سعید. تا گروهمان را میبیند میزند زیر خنده.
_توی تاریخ باشگاه ورود یه دسته دانشجوی نخبه ثبت نشده بود که شد.
ساعت خلوت باشگاه است. نگاهی به سالن میکنیم ونهتنهاسراغ دستگاههایش نمیرویم که مجبورش میکنیم همه را مهمان کند به معجون. روی زمین مینشینیم ومیگویم:میخوام بشم معاونت. حداقل دیگه مشکل وسایلآزمایشگاه رو نداری!همین طور که معجون میخوریم میگویم:چند وقته یه مجموعهای پیشنهاد یه پروژه درست وحسابی داده،بدم نیست،من یکیشو انجام دادم خوب بود،هم بدردبخور بود،هم یک پولی دستم رو گرفت.
شهاب در سکوت نگاهم میکندوباتردید میپرسد:کیه که مارو آدم حساب کرده؟میگویم:بحث آدم حساب کردن نیست. باید اول یه خودی نشون بدیم تا بیان سراغمون!
_چه جوری؟
این سوال همه بچههاهست که چجوری؟با تردید حرفم را میزنم:شرکت دانش بنیان که بزنیم درست میشه انشاالله!
زمزمه میکند:این طوری اصولی تر میشه پروژه گرفت و از وام هاشون هم میشه استفاده کرد.
بچه ها هر چه معضل به ذهنشان میرسد میگویند:واقعا میثم به نظرت کار شرکت،افق داره!سخت نیست؟
_ما هنوز ثبت اختراع نداریم که بتونیم یه شرکت دانش بنیان داشته باشیم!
_شرکت مسئولیت محدود و سهامی خاص هم که با جیبوبودجه دانشجویی نمیخونه،نه جا داری نه امکانات،همش هم اضطراب مالیات و امکانات و بی پولی.
_سختیه به درد نخور نکشیم.
دارم دایرهالمعارف خودم کلمه سختی را حذف میکنم. سختی کشیدم. سختی دادند.
_سختی که چی بگم. اما خب راحت نیست دیگه. ولی من با این جور سختیها حال میکنم چون هم نتیجه داره،هم صرفه اقتصادی،هم یکمی هم از عذاب وجدانم کم میکنه و فکر میکنم دارم به یه دردی میخورم. یه سری بررسی ها کردم که میگم.
هرچه بیشتر به دنبال راحتی بروی ناراحتتر میشوی. چون عادت کردهای به راحتی. یک لحظه که راحتیات برود؛برای هزار لحظه ناراحت میشوی. این ها همه،نتیجهاش میشود؛غر...از راننده تاکسی غر میزندتا پرفسور مملکت. از کودک اعصاب ندارد تا مسن. مسیر راحت طلبی میرسدبه ناراحتی.
پروژه هست،تخصص ماهم هست،اعتماد به توانمندی ما نیست پس بودجه هم نیست،یا نباید باشد،یا نمیخواهند باشد،یا تقسیم شده بین هرناکسی وما که داد میزنیم بچه این کشوریم را مثل سرراهی طردمان میکنند.
علیرضا میگوید:کار عار نیست!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_چهل_یکم
فصل دهم
صداي عصبي سهيل بلند شد :
- مهتاب زودباش دير شد !
با خنده جواب دادم : نترس در نمي ره .
موهايم را با يك دستمال حرير بستم و آخرين نگاه را در آينه به خودم انداختم راضي وارد سالن شدم. پدر و سهيل آماده بودند. اما مادر هنوز نيامده بود. به سهيل نگاه كردم صورت جوانش از شادي و هيجان گل انداخته بود. كت و شلوار زيبايي خريده بود كه به هيكل موزونش خيلي برازنده بود. سبد گل بزرگي كه سفارش داده بود حالا آماده روي ميز قرار داشت. سرانجام مادر هم حاضر و آماده بيرون آمد. راه افتاديم توي راه هيچكس حرف نمي زد در سكوت به سمت خانه گلرخ مي رفتيم.
وقتي رسيديم خيال پدر و مادرم كمي راحت شد. خانه گلرخ تقريبا نزديك خانه خودمان بود يك خانه بزرگ و ويلايي با سقف هاي اسپانيايي و به رنگ زرشكي ، وقتي در را باز كردند حياط بزرگ و زيبايي پديدار شد. همزمان با بستن در حياط در خانه باز شد و مردي ميانسال با كت و شلوار قهوه اي و صورت جدي بيرون آمد. و با صداي بلند به ما خوش آمد گفت . سهيل زير لب آهسته گفت : اين پدرشه آقاي نوايي .
پدرم جلو رفت و با آقاي نوايي دست داد. وارد خانه كه شديم مادرم ديگر به وضوح خوشحال بود. خانه گلرخ اينها بدتر از خانه ما مثل موزه بود. روي تمام ميزهاي عسلي و داخل بوفه ها پر از مجسمه هاي كوچك و ظروف چيني عتيقه بود. بعد مادر گلرخ وارد پذيرايي شد و خوش آمد گفت . خانم نوايي زن قد كوتاه و تقريبا چاقي بود كه لباسي گران قيمت به تن و يك عالمه طلا به گردن و دستها و گوش هايش داشت. موهاي كوتاهش را درست كرده بود و صورتش هم آرايش ملايمي داشت. كنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد. به سهيل كه روبرويم نشسته بود نگاه كردم كه خيالش تا حدودي راحت شده بود چند دقيقه كه گذشت گلرخ با سيني شربت وارد شد هوا گرم بود و شربت بيشتر از چايي مي چسبيد . با ورودش حس كردم مادر و پدرم تبديل به چشم و گوش شده اند و به گلرخ خيره ماند. حالا دقيقا يادم آمده بود. البته نزديك به پنج ماه از آن مهماني مي گذشت و موهاي گلرخ كمي بلند تر شده بود. قيافه اش ساده و دلنشين بود. وقتي براي من شربت گرفت : با خنده گفتم : چطوري ؟
او هم خنديد و گفت : اي بد نيستم.
قرار بود اين جلسه يك جلسه معارفه ساده باشد تا بعد اگر دوطرف مورد پسند هم واقع شدند حرفهاي اصلي زده شود. البته اين طور كه معلوم بود گلرخ سخت به دل مادرم نشسته بود. پس از چند لحظه سكوت مادرم رو به گلرخ كرد و پرسيد :
- خوب عزيزم الان شما چه كار مي كنيد ؟ منظورم اينه كه دانشجو هستيد ؟
گلرخ به سادگي گفت : بله البته هنوز دو ترم از درسم مانده ...
مادر فوري پرسيد : چه رشته اي ؟
گلرخ با خوشرويي گفت : با اجازه شما تغذيه .
پدرم فوري گفت : به به بهترين رشته براي خانمها .
آقاي نوايي هم با خنده جواب داد : البته در مورد مادرش اين تخصص به درد نخورده و گلرخ شكست خورده...
همه خنديدند و خانم نوايي گفت : اگه گلرخ نبود هيكل من مثل فيل شده بود پس بدون رشته اش خيلي هم به بدرد مي خوره ...
بعد آقاي نوايي رو به سهيل پرسيد : شما چه كار مي كنيد ؟
سهيل بعد از كمي من من كردن گفت : تازه درسم تموم شده فعلا با بابا كار مي كنم تا بعد خدا چي بخواد .
مادر گلرخ با خنده گفت : حتما سربازي هم نرفتي .
سهيل فوري جواب داد : سر بازي ام رو خريدم.
بعد دوباره همه مشغول حرف زدن با هم شدند. گلرخ دو سال از من بزرگتر بود و به جز خودش يك خواهر ديگر داشت به نام مهرخ كه ازداج كرده و مقيم خارج شده بود. آن طور كه خانم نوايي تعريف مي كرد شوهر مهرخ پزشك با تجربه اي هم بوده براي ادامه تحصيل راهي آمريكا مي شود و زن و بچه كوچكش را هم همراهش مي برد. وقتي به قول سهيل همه حس فضوليشان ارضا شد. مادرم با اشاره پدرم بلند شد و از خانم نوايي اجازه مرخصي خواست لحظه اي بعد در ماشين هر چهارتايي داشتيم با هم حرف مي زديم. مادر و پدر گلرخ را پسنديده بودند و در آخر جلسه قرار شد دو هفته بعد براي صحبتهاي رسمي و جدي به خانه نوايي ها برويم. سهيل از همه خوشحال تر بود و يك ريز مي گفت :
- ديديد گفتم زود قضاوت نكنيد حالا ديديد چه خوب بودند .
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهل_یکم
بعد از اتمام آخرین کلاس مهدا به محمدحسین گفت : میرم دنبال حسنا ، به مرصاد و امیرحسین سپردم بیان دنبالمون برای ختم ، شما تشریف ببرید .
ـ باشه ممنون بابت جزوه ها
ـ خواهش میکنم ، سلام برسونین . روز خوش .
ـ حتما شما هم همین طور ، یاعلی .
مهدا بعد از پیدا کردن حسنا به فاطمه زنگ زد تا با او هماهنگ کند ، فاطمه گفت مرصاد دنبالش رفته و در راه دانشگاه هستند .
ـ فاطمه بود ، میگه داره با بچه ها میاد
ـ اوکی ، مهی بریم یه چیزی بزنیم ؟
ـ باشه بریم ، ضمنا ...
ـ مهدا هستی میدونم
ـ بچه پرو
ـ لطف داری ، مهدا چی میخوری ؟
ـ کیک و نسکافه .
ـ اوه اوه ، حاج خانوماااا
یک از همکلاسی های حسنا ، دوست همان پسری که قرار بود برای ختم خواهرش بروند بدون اجازه سر میز آنها نشست و گفت :
ـ جواب سلام واجبه ها ، میدونین که خواهرا !
مهدا : سلام نکردین
ـ وَاووو بلی بلی ، سلام عرض شد ، احوال بانو ؟
ـ سلام
ـ احوال پرسی کردم دور از ادب نیست ؟!
ـ قابل جواب دادن نیستین ...
ـ خیلی دور بر میداری امل جان ، چی فک کردی ؟! از اینکه هیچ پسری محل سگ بهت نمیدن مشکلی نداری ؟!
مهدا پوزخندی زد و بی توجه به او به حسنا گفت : زنگ بزن ببین امیرحسین نیومد
پسر مزاحم رو به مهدا گفت : قیافه هم نداری ، من میدونم همه ی این اخلاق سگی هات برا اینکه یکی نگات کنه داری چراغ سبز میدی ولی کسی آدم حسابت نمیکنه !
+ بهتره گند تر از دهنت حرف نزنی دوزاری !
ـ تو کی باشی ؟!
مهدا از حضور فرد مقابلش نگران به او نگاه کرد میدانست میتواند دعوایی شود که به نفع هیچ کس نیست .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh