eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 خانم جون در حیاط زیر درخت سیب قالیچه ای پهن کرده بود تا مثل همیشه زیر آسمان شب به مناجات با خالق خویش بپردازد. خانم جون همیشه معتقدست نماز شب و نماز صبح را باید زیر آسمان همراه با ستاره ها خواند. او میگوید وقتی محل نماز با صفاست انسان هم عرفانی تر و عاشقانه تر نمازش را میخواند. قامت نمازم را بستم و با آرامش با خدای خود راز و نیاز کردم . در حالی که حسی همچون پرواز پروانه ها در وجودم لبریز شده بود به کیان اندیشیدم. کیانی که هم دنیایم را رنگی کرد و هم آخرتم را روشنتر. بارها به خود اعتراف کردم که اگر کیانی وجود نداشت من تا اخر عمر در جهالت خود باقی می ماندم. خوب است که در باتلاق زندگی کسی را پیدا کنی که دستت را بگیرد و تو را از لجنزار بیرون بکشد. کیان شمس برای من بیش از یک استاد بود .او برای من منجی ای بود که دستم را گرفت و در مسیر رهایی از گنداب های مدرن مرا عاشق خود ساخت, هرچند خود متوجه نشد که چه بر دل من گذشت روزها و ثانیه هایی که کنارش بودم. با صدای خانم جان از فکر درآمدم _قبول باشه دخترم _از شماهم قبول باشه.خانجون میشه واسه منم دعا کنید؟ _واسه تو یا واسه اونی که دلتو برده؟؟!!! گونه هایم دوباره رنگ خجالت به خود گرفت _برای هردو خانجون _ان شاءالله عاقبت بخیر میشی عزیزم .خیلی دلم میخواد این کیان معروف رو ببینم . _هرموقع رفتم برای خداحافظی حتما بهتون اطلاع میدم باهم بریم. _منتظرمی مونم _خانجون من برم آماده بشم بابا الان میاد دنبالم _باشه عزیزم برو اماده شو جانماز و چادر نمازم را جمع کردم و به اتاقی که در خانه خانم جون به من تعلق داشت ,بردم . جلو آینه ایستادم . دلم نمیخواست آرایش کنم ولی مطمئن بودم مادرم اگر مرا با این چهره رنگ و رو رفته ببیند تا اخر شب غر میزند. با اکراه آرایش خیلی ساده ای کردم . روسری ام را دوباره مدل زیبایی بستم و منتظر پدرم پشت پنجره اتاقم نشستم و به ستاره ها چشم دوختم . دقایقی بعد با شنیدن صدای زنگ خانه ,کیفم را برداشتم و به حیاط رفتم. پدر و خانم جون در حال صحبت کردن با هم بودند به سمتشان رفتم و گفتم: _سلام بر بابای خوشتیپ خودم _سلام گل بابا.چقدر خانووم و زیبا شدی خوشگلم . در حالی که دستم را دور بازوی پدرم حلقه میکردم با کلی عشوه و ناز گفتم: _خانووم بودم بابایی جونم .زیباییم هم به بابابای خوشگلم رفته . با شوق پیشانی ام را بوسید و گفت: _پدرسوخته .چه نازی هم داره .بیا بریم که اگه دیر برسیم مامان خانمتون حکم تیر این بابای خوشتیپت رو صادر میکنه!!! با اتمام حرف پدر هرسه خندیدیم. بعد از خداحافظی با خانم جون به سمت خانه خاله هیلدا رفتیم .مادرم به همراه روهام انجا منتظرمان بودند. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با ربع ساعت پیاده روی بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم به بوتیک.یه مغازه ی نسبتا بزرگ بود که مانتو و تونیک می فروخت. سمت چپ یه میز چوبی بود و یه خانم هم پشت میز سرشو فرو کردع بود تو سررسید جلوش. صدامو صاف کردم و رفتم جلو میزش ایستادم.سرشو بالا آورد و با لبخندی گفت: +جانم؟! متقابلا لبخندی زدم و گفتم: _راستش،برا استخدام اومدم... بعد هم مدارکمو بهش دادم و اونم کارمو برام توضیح داد... ساعت کاریم نه تا دو ظهر بود و تو این ساعت دو نفر دیگه به اسم یسنا و عارفه هم با من کار میکردن. یسنا 25 ساله بود و شوهر داشت عارفه هم 22سالش بود و من...! یه دختر 18،19 ساله که اومده بود سر کار! وقتی سن من رو پرسیدن واقعا روم نمیشد بهشون راستشوبگم برا همین با شوخی و خنده و گفتن این که هیچ وقت سن یه خانم رو نپرس دست به سرشون کردم! ولی این آخر قضیه نبود!یک ساعت از دوستیمون گذشت و تازه سیل سوالاتشون سرازیر شد! هر سوال رو یه جور بی جواب میزاشتم تا اینکه یسنا گف: +راستی دخی خارجکی! با تعجب و چشمای گرد نگاش کردم که شونه ای بالا انداخت و گفت: +چیه خب؟از اسم و فامیلت حدس زدم خارجکی باشی! خندیدم و گفتم: _آره عزیزم درست فهمیدی.اصلیتم ایرانی نیس: +پس کجایی هستی؟ عارفه که تا اون موقع داشت مشتری رو راهنمایی میکرد با هیجان حرف یسنا رو تایید کرد و گفت: +آره،وااای راس میگیا!مالاکیان!از کجا اومدی تو؟ به حالت های کنجکاوشون خندیدم و گفتم: _کانادا!از کانادا اومدم... عارفه:چرا اومدی ایران؟ _مادرم اصالتا ایرانیه و ... هردو سری به نشونه فهمیدن تکون دادن که یسنا گفت: +وااای اصن یادم رفت برا چی صدات زدم!صدات زدم که اینو بپرسم تو شووَرَم داری؟ _چی دارم؟! هردوشون بلند خندیدن که عارفه گف: +شوهر منظورشه! بازم سوال سخت!لبخند زورکی زدم و گفتم: _عههه...خب راستش... نمیدونم عارفه چی پیش خودش فکر کرد که پرید تو حرفمو گفت: +خب حالا!فهمیدیم نمیخواد سرخ و سفید شی! بعدم با یسنا خندیدن و رفتن سمت مشتری! خواستم بدوم دنبالشون بگم نه فکر غلط نکنید من هیچ کس تو زندگیم نیس اما نمیدونم چرا نرفتم،نگفتم،جلو زبونمو گرفتم! شاید بهتر باشه فک کنن من شوهر دارم! 🍃 ساعت دو و نیم رسیدم خونه.بعد از ناهارم خواستم یکم بخوابم که زنگ واحد زده شد اونم نه یکبار چننند بار و به طور ممتد!از نحوه زنگ زدن کاملا مشخص بود اسما وحسنا پشت درن! با عصبانیت ساختگی رفتم در رو باز کردم و در برابر چهره ی خندان اسما با اخم گفتم: _وقت کردی زنگ بزن!نظرت؟! خندید و با حالت متفکرانه ای گف: +فکر خوبیه! بعدم دستشو دوباره روی زنگ فشار داد! با خنده هلش دادم داخل و گفتم: _بیا برو ببینم نابود کردی! اسما و پشت سرش حسنا وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن... رفتم جلوشون روی مبل تکنفره نشستم: _خب؟! حسنا:خب؟! _میشه بفرمایید لنگ ظهر اینجا چی کار میکنید؟! اسما:میدونستم دلت برام تنگ شده اومدم که احساس کمبود نکنی یه وقت! _این موقع ظهر تنها کسی که من دلم براش تنگ شده تخت خوابمه! اسما با شیطنت گفت: +ینی باور کنم دلت برا رایان هم تنگ نشده؟! همیشه از این شوخی ها میکردیم،هروقت بحث دلتنگی و خوش گذرونی و تنهایی میشد اسمی از رایان می آوردن و سر به سرم میزاشتن!منم حرص میخوردم و میخندیدم!ولی دیگه همه چیز فرق کرده بود!دیگه با این تیکه و طعنه ها شاد نمیشدم،نمیخندیدم،حرص نمیخوردم!فقط دلم میگرفت و بیشتر یاد از دست دادنشون می افتادم! نمیدونم حالت زارم از قیافم چقدر مشخص شده بود که اسما سریع حرفشو پس گرفت و با پشیمونی گف: +الینا؟معذرت میخوام!منظوری نداشتم! نفس عمیقی کشیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم: _نه مشکلی نیس!فقط دیگه هیچ وقت نگو! +باش عزیزم!باشه! چند ثانیه ای ساکت شدیم که حسنا یهو گف: +الی بازوت چی شده؟! نگاهی به بازوم انداختم که بر اثر ضربه ای که صبح بهش وارد شده بود کبود شده بود و چون تی شرت تنم بود پیدا بود.دستی بهش کشیدم و گفتم: _کار برادر گرامتونه! اسما یکی یواش زد تو صورتش و گفت: +خدا مرگم بده امیر کی دست بزن پیدا کرد؟! خندیدم و ماجرا رو براشون تعریف کردم.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چیزی تا اذان صبح نمانده بود که به شهر زیبای نیشابور رسیدیم . به پیشنهاد کیان برای نماز صبح به سمت قدمگاه به راه افتادیم. باغ زیبایی که خارج از شهر بنا شده بود.برای بار اول بود که به این مکان مقدس میرفتم کیان ماشین را کمی بالاتر از باغ پارک کرد . باهم وارد باغ شدیم.زیبایی مقبره آنجا مرا به وجد آورده بود _واااای چقدر اینجا جالبه کیان _بریم داخلش رو ببین،اونجا جذابتره. میدونی این باغ رو به دستور شاه عباس اول ساختند.به دستور اون اینجا ۲۸ تا درخت کاج کاشتند .البته اینجا اوایل خیلی زیباتر بود ولی زمان پهلوی اون شکوه اولیه اش رو از دست داد _حیف شده.البته الان هم زیباست .خیلی مشتاقم داخلش رو ببینم. کمی که جلوتر رفتیم کیان به چشمه ای که انجا بود اشاره کرد _به این میگن چشمه حضرت رضا ع .میگن زمانی که حضرت با کاروانشون اینجا اقامت میکنند تا نماز بخونند.چون آبی وجود نداشته میخواستن تیمم کنند که به خواست خدا همونجا چشمه ای جاری میشه.خیلی از مردم معتقدند این آب شفا میده و از این آب باخودشون سوغات میبرند. با اشتیاق به حرفهایش گوش دادم.باذوق گفتم _انقدر تعریف کردی تشنه ام شد .بریم آب بخوریم؟برای بقیه هم ببریم _بریم عزیزم.چشم حتما سوغات میبریم براشون نزدیک چشمه خادمان انجا گالن های کوچک مخصوص آب میفروختند.کیان دوتا گالن کوچک خرید و باهم به سمت چشمه رفتیم.از پله های آب انبار پایین رفتیم تا به چشمه رسیدیم.کمی آب نوشیدیم و گالن ها را پر آب کردیم و از آب انبار خارج شدیم. صدای اذان که بلند شد ،وضو گرفتیم و وارد مقبره شدیم. چون زمان نماز رسیده بود وقت کنجکاوی نداشتم .سریع پشت سر کیان ایستادم و نمازم را به او اقتدا کردم. _قبول باشه عزیزم. با لبخند به کیان چشم دوختم _قبول حق آقا. _بیا بریم یه چیز جالب نشونت بدم با شوق ایستادم _من آماده ام خندید و دستم را گرفت و به سمت ضریحی که آنجا بود کشید. _داخلش رو ببین مطمئنم شگفت زده میشی دستم را از دستش خارج کردم و از شبکه های ضریح گرفتم و به داخل چشم دوختم. نورهای سبز به انجا نمای جذابی داده بود .چشمم به سنگی خورد که ردپای یک انسان روی آن نقش بسته بود. کیان کنارگوشم گفت _طبق حکایت هایی که از گذشتگان به ما رسیده این بوده که وقتی حضرت میخواستم وضو بگیرن روی این سنگ ایستادند و ردپاشون روی این سنگ باقی مونده .از اون زمان به اینجا میگن قدمگاه.با دقت بیشتری به ردپا نگاه کردم .اشک هایم جاری شد باخودم زمزمه کردم _آقاجون یعنی میشه که این حرفها واقعیت داشته باشه و این آثار رد پای شما بشه.قربون قدمهاتون آقا. کیان به آرامی دستم را نوازش کرد _روژان جان منو ببین سربه زیر به سمتش چرخیدم .با انگشت شصتش اشکهایم را پاک کرد _فدای اشکات بشم. بریم عزیزم دیر میشه؟ _دوتا عکس بگیریم .میخوام یادگاری بمونه . _چشم عزیزم باهم در قدمگاه چند عکس انداختیم و به سمت مشهد به راه افتادیم &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -دیونه شدی -می دونی جرم حمل مواد مخدر چیه؟ داد می زدم مثل وحشی ها ،می خواستم با کلماتم روبه روم خرد بشه و من زیر پام لهش کنم .حس همون زاغ داستان روباه و زاغ رو داشتم که روباه قالب پنیرم رو دزدیده. -خیلی پستی کامیار ازت بدم میاد خیلی آشغالی -صداتو بیار پایین -نیارم؟ -صداتو میارم پایین پوزخندی می زنم ولی هیچی از آرامش در وجودم تزریق نمیشه ،پوزخندم عصبانی اش می کنه. -منو سگ نکن پناه -توی عوضی منو وارد یه بازی کردی که تهش اعدامه جیغ می زدم ،آنقدر جیغ می زدم که احساس کردم گلوم میسوزه .حالم از خودم و حماقتم بهم می خورد. -خفه شو دستش به کمربندش رفت و من یاد ناله های شبم افتادم وقتی که بابا کتکم می زد و من التماس می کردم و زار زار گریه می کردم و او بی رحم می زد .جلو اومد کمربند رو در آورده بود ،باورم نمی شد که این کامیار همون کامیاره؟ پس اون خنده ها اون مهربونی ها ،پیاده روی انقلاب .گفتم بعد از هر شادی غمه .او نزدیک می اومد و من عقب می رفتم .رسیدم به دیوار ،کمربندش رو بالا برد ،دستم رو نزدیک صورتم بردم .پس همه چیز رو می دونسته و منو وارد این بازی کرده .اشک در چشام موج می زنه ولی سعی می کنم نریزه ،نمی خواستم ضعفم رو ببینه .کمربند با بی رحمی روی بدنم فرود می اومد . -هیچ غلطی نمی تونی بکنی فهمیدی؟ با تمام وجود می زد ،لگد می زد ،ضربات کمربندش تمام وجودم رو می سوزاند و من جیغ می زدم ولی گریه نه! باید جلوش وایمیستادم مثل نخل های خرمشهر که جلوی توپ و تانک دشمن وایستادن. می خواستم بدونم این برج هیچ انسانی نداره که براش سوال بشه چه سیاه بختی داره اینطوری ناله میکنه؟ یعنی هر چی مردم به کوه نزدیک تر می شن دلاشونم سنگی میشه و وجودشون یخی مثل برف های کوه دماوند ؟ یعنی این مرد بی غیرت رو به روم جانان رو هم اینطوری فراری داد؟ پس جانان هنوز دوست داشت و نمی خواست من وارد زندگیش بشم .شاید هم چون من غنیمتی از بابا بهش بودم دوست داشت منو سیاه و کبود کنه .ازت متنفرم بهروز خان میلانی ،ازت متنفرم سید محمد حسین فاطمی تبار ازتون متنفرم که منو وارد این بازی کردین !منی که فرق شیشه و علف رو نمی دونستم .من که نمی دونستم یه عروسک بامزه خرگوش میتونه انقدر خشن باشه . خسته شده بود از کتک زدن من ! روی صندلی نشست و خیره شد به جسد نیمه جونم .موهاش ریخته بود بهم، دستش رو جلو برد و دکمه دوم لباسش رو هم باز کرد و این بار سینه ستبرش بهتر دیده شد ،از من حالش بدتر بود ،کمربند رو گوشه ای انداخت و رو کرد بهم: پناه من دوستت دارم می خواستم با کل وجودم ناله بزنم خفه شو و کل این ساختمون رو رو سرش خراب کنم . -پس بدون سنگ انداختن جلو پام کاری که میگم رو بکن 🍁 قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم بنشین چای بریزم، بنشین ... تازه دم است سیدتقی سیدی 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 هواتاریک تاریک بود،چشم چشم ونمی دید. خیابون خلوت خلوت بود. فقط صدای هق هقم بودکه سکوت خیابون ومی شکوند. دوباره شماره ی دنیارو گرفتم،اه این چراجواب من ونمیده؟ بیشترازده‌باربهش زنگ زدم ولی جواب نمیده. ازشدت گریه نفس کم آورده بودم،گوشه ای عین بی خانمهانشستم و سرم وروی زانوم گذاشتم.‌ آهی کشیدم ودوباره گوشیم وبرداشتم وشماره ی دنیارو گرفتم. بعدازپنج تابوق جواب داد: دنیا:الو بابغض گفتم: +دنیا دنیا:اِهالین تویی؟ +دنیابدبخت شدم. دنیایهوزدزیرخنده،باتعجب به گوشی نگاه کردم، دوباره‌گوشی روگذاشتم کنارگوشم. باتعجب گفتم: +دنیا،می خندی؟ صدایی پشت گوشب میومد که دنیا دوباره خندیدوگفت: +ببخشیدهالین میشه بعداًحرف بزنیم؟ معلوم نبوداون صدا به دنیاچی گفت که باعث شد دنیا دوباره بخنده، باکنایه گفتم: +مثل اینکه بدموقع مزاحم شدم. دنیا:راستش آره اگه میشه بعداًزنگ بزن! ازتعجب نمی دونستم چی بگم! این دنیاست که داره بامن اینجوری حرف میزنه؟ اجازه ندادحرفی بزنم وقطع‌کرد ، زل زدم به روبه رو،چی شد؟ این چرااینجوری کرد؟ باصدای بلندتری زدم زیرگریه.‌الان من چیکارکنم؟ ازجام بلندشدم و بی هدف به راهم ادامه دادم. خیابون هاکم کم خلوت شد انقدرخلوت شد که دیگه هیچ کس نبودفقط من بودم که داشتم راه می رفتم ویک پیرمردکه گوشه ی خیابون داشت بساط لبوش وجمع می کرد. انقدرراه رفته بودم که احساس می کردم پاهام لمس شده،کنار خیابون روی جدول نشستم و با بغض زل زدم به پیرمرد،‌ سنگینیه نگاهم وحس کرد. سرش وآورد بالاونگاهم کردولبخندی زد،به جای اینکه لبخندبزنم چونم‌ازبغض لرزید،یک بار فقط یک بار نشدمامان وبابام ازاین لبخندا بهم بزنن. باصدای زنگ گوشیم چشم از پیرمردبرداشتم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم، امیدوار بودم دنیاباشه ولی شایان بود. +سلام شایان:سلام،خوبی زشتوک؟ آب دهانم وقورت دادم تا بغضی که این چندوقت عین بختک چسبیده بودبه گلوم وازبین ببرم. +خوبم،توخوبی؟ شایان: آره عزیزم خوبم، زنگ زدم بگم که فردابیا باهم بریم بیرون من لباس بگیرم یه مهمونیه خیلی بزرگ دعوتم . نمی تونستم حرف بزنم،صدام ازبغض می لرزید: +فکرنکنم بتونم بیام. کمی مکث کردوگفت: شایان:هالین حالت خوبه؟ دیگه کاملامشخص بود بغض کردم: +آره آره عالیم. شایان:بچه خرمی کنی؟چیزی شده؟عمو و زنعمو خوبن؟خانم جون خوبه؟ اشکم روی گونم چکید: +آره خوبن. شایان باعصبانیت گفت: شایان:هالین چته؟چرا گریه می کنی؟ +نه نه گریه نمی کنم. شایان باعصبانیت دادزد: شایان:به من دروغ نگو، بگوچی شده؟ دیگه نتونستم خودم ونگه دارم ودرصورتی که باصدای بلندگریه می کردم گفتم: +شایان بدبخت شدم!شایان بدبختم کردن! بلندبلند گریه می کردم،شایان سکوت کرد وبعد ازچندلحظه گفت: شایان:یعنی چی؟ به جای اینکه جوابش وبدم گریه می کردم، انگار فهمید که حالم درحدی بده که نمی تونم حرف بزنم، گفت: شایان:میام جلوی درتون وقتی تک زدم بهت سریع بیابیرون ببینم جریان چیه که تورواینطور به هم ریخته. بینیم وبالاکشیدم وگفتم: +خونه نیستم. باصدای بلندی گفت: شایان:یعنی چی؟ ساعت دوازده شبه توخیابون چه غلطی می کنی؟سریع برگردخونه اونجامیام دنبالت. +شایان دست ازسرم بردار،اگه میخوای من و ببینی باید بیای اینجایی که میگم بهت. پوف کلافه ای کشیدوگفت: شایان:باشه،آدرس بده. ادرس وبهش دادم،شایان گفت: شایان:هیچ جانروتابیام. باشه ی آرومی گفتم وگوشی و قطع کردم وبه گریه کردنم ادامه‌دادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
در حالی که تو اول راهی ، اول راه شیرین جوانی . همان راهی که یک روز من با چه آرزوهایی اولش ایستاده بودم و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم، فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شیرینم این قدر زود بگذرد ، و دچار این همه بلا و سختی بشوم. باور نمی کردم که به این سرعت تمام شود ، درحالی که من هنوز تشنه ی یک روز دیگر آنم. اما این قانون دنیاست : تمام شدن. فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی . من و مادر بزرگت دیر یا زود می رویم . تو ی عزیز دردانه می مانی و خواهش پدر پیرت این است که : بمان ، اما خودخواه و هوا پرست نمان. با خدا زنده بمان عزیز دلم. پتو را روی سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم . سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسید. با عجله بلند می شوم که سرم گیج می رود. دستم را به دیوار می گیرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم . سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خیال انگیز. این بار از شدت گرسنگی بیدار می شوم. از اتاق که پا بیرون می گذارم با صدای سلام پدر ، از جا کنده می شوم و بی اختیار جیغ می کشم. - ببخشید . حواسم نبود شاید بترسی. حال بدی پیدا می کنم . پدر لیوان آبی را که تکه های ریز نبات تهش پیداست مقابلم می گیرد و حالم را می پرسد. لیوان را به لبم می گذارم . بوی گلابش مغزم را آرام می کند . با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم . پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گوید: - لیلاجان! اگر حال داری و وقت ، یه خورده با هم صحبت کنیم. حرفی نمی زنم ؛ حرفی ندارم که بزنم . نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم . سرش را بالا می آورد و یک پایش را ستون دستش می کند. - لیلا جان! شاید شما فکر کنی ، یعنی ... قطعا این حس رو داری که من خیلی در حقت کوتاهی کردم . گفتم شاید امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنیم . البته این رو هم بگم که عمل سهیل را دفن می کنم توی قلبم. نفس عمیقی می کشد. خیالم راحت می شود که سهیل را تمام شده می داند . طوفانی بود که وزید ، ویران کرد و تمام شد . شاید این فرصتی که پدید آمده بهترین زمان برای پرسیدن سوال هایم باشد و شنیدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضیحی بدهد. سرم را بلند می کنم و می گویم : - چرا بین من و خودتون جدایی انداختید ؟ سوالم خیلی صریح است ، اما من حالم به همین صراحت خراب است.... بغض گلوگیرم می شود و سکته ای توی صدایم می اندازد. - من ساعت ها فکر می کردم به این نبودن خودم کنار شما. به این تحمل تنهایی ها. آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلویم نشسته فرو ببرم. سخت است . پایین نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ .
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من یاسری : باهام صحبت که نمیکنین ،لااقل نگاهتون کنم شاید دلم آروم بگیره - بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در درو بست قلبم داشت میاومد تو دهنم - برو کنار پسره ی عوضی یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه ) ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد ( یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن ) اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن: * ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟ منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون یاسری ) اروم زیر لب گفت( :لعنتی مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم )روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد ( -شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ) واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا( کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم )چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم ( - خیلی ممنونم که کمکم کردین کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟ - چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا ) دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم ( چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ) دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم( یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور )منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش ( - بیشعور خودتی و جد و آبادت فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت دفعه اخرت باشه اومدی سمتم یاسری : ) تو یه قدمی من بود ( خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری کاظمی : ببخشید چیزی شده؟ یاسری : نه خیر بفرما شما کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس &ادامه دارد .... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
- چه کار کنم؟ - با؟ - برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل فکـر منـو، آزادی و راحتـی مدلشـه، بـا خـودم چـه کار کنم کـه دارم اذیت میشم. پدرم داره در میاد! - اولشه که مصطفی جان! برمی گردد طرفم و نگاهم می کند. بهترین حسی که الآن دارد این است که دلش می خواهد مرا بزند با این جوابم. اما الآن مصطفی بچه نیست که بخواهم سرش شیره بمالم و بگویم «نازی... عزیزم. غصه نخور.» باید بشناسد دنیا را! آرامش دو دنیا را اگر می خواهد باید تمام حواسش به خودش باشد و نفس خبیثش و الا که بر باد هواست تمام زندگیش. نگاه از خیابان می گیرم و لحظه ای چشم به صورتش می دوزم. مات خیابان است. - توقـع نـداری کـه گولـت بزنـم، بگـم نـه مصطفی جـان! همه چیز زود حل میشه. دو روز دیگه شیرین آدم میشه. تا دو روز دیگه تـو هـم بـرای همیشـه پیـروز میشـی و دو روز بعدتـرش هـم ازدواج می کنی ماه... راهنما می زنم و می پیچم توی کوچه و زیر درخت پارک می کنم. سکوتش یعنی که مستأصل است. تلفنم زنگ می خورد، محبوبه است: - سلام، کجایید؟ - سلام بر اهل خانه، کجاش که دم درم، فقط با تأخیر میام بالا، شما غذا بخورید. - فحـش دادن هـم بلـد نیسـتی! منتظـر می مونـم. اگـه می خـوای مهمونتم بیار بالا. غذا هست. - مدیونی اگه فکر کنی من تو رو نمی پرستم! - دیوونه، تا نیم ساعت دیگه! گوشی را که قطع می کنم، مصطفی تکیه می دهد به در ماشین و می گوید: - ناامید شدم و راستش... می ترسم! تکیه می دهم به در ماشین. - نـه ناامیـد بشـو، نـه بتـرس! میگـن آدم قویـه، شـیطون هـم دسـت و پنجه ش مثل گربه اسـت؛ با فشـاری می شکنه. می مونه هـوای نفسـت کـه داره التمـاس می کنـه شـیرین رو تحویـل بگیـر، زندگیت رو تلخ نکن که اونم نه سر این مسئله، سر هر مسئله ی دیگـه ای کلا کارشـه. بـه یکـی میگـه فحـش بـده، بـه یکـی میگه دروغ بگـو، یکـی رو هـل میده حروم خوری کنه، تکبر یکی رو بالا می کشـد کـه نمـاز نخونـه... اووه... خـودت بشـمار دیگـه، الآن افتـاده بـه جـون جوونـای مـا کـه قیـد خـدا رو بزنند برند سـراغ شـور شهوت و حالشو ببرند. بعله، به راحتی... - اذیـت نکنیـد آقـا، یـه بـار می گیـد سـخته، یـه بـار می گیـد به راحتی؟! - باشـه، دلـت می خـواد فقـط از سـختیش بگـم، از راحتی هـاش نگم، نمی گم، پس تمومه، بریم ناهار! می خواهم در را باز کنم، اما وا کنشی نشان نمی دهد. - دخترخالمـه، دائـم رفت و آمـد داریـم، جلـوی چشـممه بـا همـه بد پوشـیدن ها و ادا و اطواراش. شـماره مو داره، دائم پیام میده، عکـس می فرسـته، شـماره مو عـوض می کنـم دو هفتـه بعـد گیـر مـی آره. گوشـیمو خامـوش می کنـم بـه بهانـه ی شب نشـینی کـه میان پالس میده. از اتاق بیرون نمی آم، میاد توی اتاقم... داره خفه م می کنه. شیرین نه ها... می دونید دیگه. مصطفی دارد می جنگد. این بزرگترین جنگ ماهاست. سخت ترین کار؛ ایستادن مقابل هوای نفس است که مدام می گوید خط قرمز هایی را که خدا معین کرده رد کن. ا گر رد کنی لذتی می بری عجیب! و عجیب این است که این لذت اینقدر کم است که به ساعتی تمام می شود و تازه دوزاری ات می افتد که چه غلطی کردی؟ یا شاید هم کمتر از لحظه، مثل فحش که می دهی. لذتش به ثانیه هم نمی کشد. آرام که نمی شوی هیچ، خوی لگدپرانی حیوانی ات بدتر اوج می گیرد. سکوتم را که می بیند با التماس می گوید: - یـه راه حلـی کـه یه خـورده کمکـم کنـه، یـه در فرجـی بـرام بـاز بشه... اگر صورت معصوم و نگاه معصوم ترش نبود. اگر عزم و اراده اش را قبول نداشتم نمی گفتم. اما گفتم: - مصطفـی چمـران رو می شناسـی؟... عبـاس بابایـی چـی؟... امامـت رو، امـام زمانـت رو چه قـدر می شناسـی؟... نمـاز می خونی؟ زل زل نگاهم می کند . . . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
امام زمان، خواستنی ترین مخلوق خداست وحید. او خیلی تو رو می خواد نگاهش رو بخواه و بگیر وحید حالت خوب می شود... خوب پدر و مادر علیرضا اینجا هم دعوا دارند. آقای مهدوی آرامشان می کند و البته با احترام هم بیرونشان. دور علیرضاییم که هنوز با چهرۀ زرد و بدن پربخیه روی تخت بیمارستان است و بعد از یک هفته آمده بخش. بخش بخش شده بود که با زور نخ و سوزن وصل شده فعلا. آقای مهدوی مصطفی را بایکوت کرده که چرا مطلع بوده و او را خبر نکرده. من را اما تحویل می گیرد حسابی. مصطفی کلا طفل یتیم مهدوی است. هرکس هر اشتباهی می کند، مصطفی یک دور تنبیه می شود. جواد رحم و مروت ندارد و رک از علیرضا می پرسد: - انقدر خری که نفهمیدی باید چه کار کنی. علیرضا لبخند پیرزن فرانسوی که نه، لبخند نقاش زشت فرانسوی را هم نه، کلا لبخند ندارد که بزند. نگاه عاقل اندر سفیه اما دارد که حوالۀ جواد کند. مصطفی اما مدافع حریم است طفلک. می گوید: - اینا از قبل رو مخ علیرضا کار می کردند؛ با بحث رفاقتی و بچه همسایگی و هم بازی. علیرضا به خاطر حرفا و بحث هایی که کم و بیش خونده بود باهاشون مخالف بوده. اینا دوساله خودشون رفته بودند تو تارعنکبوت، علیرضا رو حریف نمی شدند همراهشون بکشن، جز همون دوسه ماه اول که بعدش علیرضا اومد خونه آقای مهدوی و بعد هم چند سری کوه و جواب و سؤال می کشه بیرون از بینشون و شروع می کنه نقد کردن. هرچی تلاش می کنن فایده نداشته، تا اینکه تهدیدش می کنند. آخراش علیرضا یه اشتباهی کرد و گفت من لو میدم شمارو. اینام چند روز جلوی علیرضا کوتاه اومدن که بهش بگن دارن فکر می کنن و... تا اینکه اون روز به عنوان اینکه بریم دور بزنیم و حرفاتو بشنویم، سوارش کردند. علیرضا نمی دانست نقشۀ آنها چیست. هیچ کس حدس نمی زد که سه تا دوست و هم بازی کودکی اینقدر پست بشوند. 20 تا چاقو توی ماشین زده بودند به بدن علیرضا و... دیروز رفتیم اسکیت. من و جواد. پدر و مادرش نیامدند. با راننده شان رفتیم. من خیلی بلد نیستم. مثل کیسه شن ولو می شوم روی زمین، اما جواد مهارت دارد. من تهش یک تیوب برداشتم و هیکل را رویش انداختم و لیز خوردم. با جواد مسابقه گذاشتم؛ وسط راه لنگ هایم رفت هوا، خودم چلمبه شدم وسط تیوپ، برف پاشید توی عینکم و سفیدکوری گرفتم. مسیر گم شد و چرخیدم و چرخیدم و عین یک تکه گوشت سرازیر شدم. وقتی رسیدم پایین، جواد جلوی پایم ایستاده بود و به لنگ های در هوا و جیغ هایی که می کشیدم، می خندید. یعنی چنان می خندید بی وجدان. صبر کردم. نفسم که برگشت انداختم دنبالش. تا خورد زدمش. فقط خندید. ظهر که ولو شدیم پشت میز برای خوردن نهار تا آمدم حرفی بزنم، گفت: - یه بار با مهدوی رفتیم کوه... سراپا گوش شدم. ادامه داد: - خیلی خوش گذشت. لقمۀ کبابش را گذاشت دهانش: - جات خالی نبود. چون فقط رو مخی. الانم اگه یه کلمه حرف بزنی می زنم تو دهنت. مثل بز نگاهش می کنم و سر هم تکان نمی دهم... جواد اعتقاد دارد که من خیلی اشتباه کردم که خودم را مقابل آنها باختم. مادر و پدر من به میل خودشان تعریف جدیدی از دین نداده بودند که به اشتهای خودشان هر کاری خواستند بکنند و بی خیال مدلی که خدا گفته بشوند... اصالت بندگی را حفظ کرده اند. جواد می گوید: - خاک بر سرت که مادرت را گذاشتی کنار و دنبال ما راه افتادی. من داشتم خلاف فطرتم و به زور خودم را شبیه امروزی ها می کردم. نمی گویم آنها چیزی نمی گفتند؛ اتفاقا خیلی آرام و با سیاست برخورد می کردند. همین هم باعث شده بود که حیا کنم و مثل بقیه تا ته همه گندی نروم. از نگاه و از اعتمادشان خجالت می کشیدم. حس می کردم همه جا نگاه امیدوارشان دارد همراهم می آید و دلم نمی گذاشت ناامیدشان کنم. سن ما نصیحت و توپ و تشر بر نمی دارد چون آماده هستیم که لج کنیم و بزنیم به پنهان کاری. اما حتما آن ها کم گذاشتند برای من. خودشان فهمیده اند که اگر از اول رفیق تر بودند و بعضی سؤال ها را بلد بودند برایم واگویه کنند من اینقدر به در و دیوار نمی خوردم. مدرک لیسانس مادرم و فوق پدرم دردی از من و روح و فکرم دوا نمی کرد. هربار که یکی دو سؤالم جواب داده می شد، شب در فضای مجازی ده سؤال دیگر هوار ذهن و دلم می شد. . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
حال کل دنیا خراب است بشر دست وپا می‌زند که هر میوه ممنوعه‌ای رابچشد،شاید به لذت بیشتر برسد! پیام‌ها را نخوانده پاک می‌کنم. برای شهاب می‌زنم که مکان پیدا کردم به مفت‌ومی‌گویم که جمعه بچه‌ها بیایندبرای تمیز کردنش،فکر نمی‌کردم که حرکت،به قول وحید بغل بغل برکت هم بیاورد. پدر مدیریت می‌کند وبه سختی وسایل اضافه را می‌گذاریم توی حیاط تا بفروشیم وبقیه‌اش هم گوشه انباری حیاط به ترتیب بچینیم وبنر دست دومی رویش بکشیم. تا کف را بشوییم و شیشه پاک کنیم وموکت کنیمدو روزی از همه عالم فارغیم. شب پدر می‌آید کنار در اتاق،لباسم را که روی دسته صندلی جا گذاشته بودم را به چوب لباسی آویزان می‌کند. _میزوصندلیت رفته پایین اتاقت دلباز شده. جای خالی میز وصندلیم تو ذوق می‌زند. آدمیزاد است؛با یک اتاق بیست متری که دفتر کارش می‌شود خوشحالی می‌کند،با جای خالی دو تکه چوب،تو خالی می‌شود. می‌گویم:حالا که افتخار دادید برم پذیرایی بیاورم. به آشپز‌خانه که سرک می‌کشم. مادر کاسه پسته تازه می‌دهد دستم. دم در اتاق خشکم می‌زند‌وقتی می‌بینم پدر کاغذ نیازمندی‌هایم را که نوشته بودم،از روی زمین برداشته‌ونگاه می‌کند. تا می‌آیم حرفی بزنم؛ورق را تا می‌کند وکنار دفترها می‌گذارد. ده‌هابار به خودم گفته‌ام که کمی جمع‌وجور تر باشم. پسته‌ای پوست می‌کندو می‌گذارد کنار بشقاب. پسته بعدی را مغز می‌کنم ومی‌گذارم کنار آن مغز اول. _نگفته بودی لپ‌تاپ می‌خوای! آب دهانم را قورت می‌دهم وپسته‌ای بر می‌دارم ومی‌گویم:این برای آینده است. پروژه بگیره انشاالله یه خورده،برنامه جنبی هم داریم. نمی‌شود پدری راکه بیست‌وچهار سال بزرگت کرده به همین راحتی خام کرد. مادر می‌آید کنار در و می‌گوید:جای من سبز! پدر دست می‌کند وپسته‌هارا از کنار بشقاب بر می‌دارد ومی‌دهد دستش. _بفرما خانمم!منزل پسرته. نیم خیز می‌‌شوم تا مادر بیاید:خب خانم کی بریم روبان ورودی دفتر کار این بچه‌ها رو قیچی کنیم؟ خوشند به قرآن،تا آخر شب آنقدر اذیتم می‌کنند که مجبورمی‌شوم روبان را از دست مادر بگیرم وجلوی در ببندم تا فردا‌ که بچه ها می‌آیند قیچی کنیم. چه دفتر کاری!شش تا پله آجری را باید پایین بروی تا به در آهنی کرم رنگش برسی. هر چند دیوارو سقف آجری قدیمی‌اش آرامت می کند؛آن هم بخاطر هنر بنایش است که این قدر پر حوصله آجر هارا کنار هم چیده است. موکتش را شکلاتی می خریم که هماهنگی رنگ ها باشد و مادر قالیچه دست بافت قدیمی را کج انداخته وسط موکت تا کمی حالت رسمی پیدا کند. ته اتاق هم میز کرم کذایی وصندلی‌اش جا خوش کرده‌اند. دهه شصتی حال می‌کنیم! اعتماد به نفس پیدا می‌کنم از این برخوردشان. تمام ترس هایم یک باره جا کن می‌شود. وقتی بنده خدا این طور امیدوار است حتما خدا هم همین‌طور پشتیبان است. فرداها بهتر می‌توانم برای پس فرداها تصمیم بگیرم! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ جلو رفتم و دفتر را گرفتم . وقتي سهيل رفت تازه جرئت كردم و به دفتر نگاه كردم. دفتر من نبود. آهسته بازش كردم. يك سر رسيد كوچك بود در جاي نام و نام خوانوادگي اسم حسين ايزدي نوشته شده بود پس مال او بود. حتما جا گذاشته و يادش رفته با خودش ببرد. بيتفاوت دفتر را درون آخرين كشوي ميز تحريرم گذاشتم و شروع كردم به حل دوباره تمرين ها. نمي دانم چقدر گذشته بود كه با صداي مادرم به خودم آمدم. - مهتاب سرت را آنقدر پايين نبر كور مي شي ! با خنده گفتم : تا حالا كور نشدم از حالا به بعد هم نمي شم. من عادت دارم اين طوري درس بخونم. مادرم بي حوصله گفت : بيا ناهار بخور. سر ميز ناهار متوجه شدم مادر بر خلاف روزهاي ديگر كسل و ناراحت است. با دهان پر از غذا گفتم : چي شده چرا ناراحتيد؟ مادرم انگار منتظر اشاره اي از جانب من باشد گفت : مهتاب تو گلرخ مي شناسي ؟ كمي فكر كردم و گفتم : نه كي هست ؟ ناراحت گفت : سهيل مي گه مي خواد با دختري به نام گلرخ ازدواج كنه . پاشو كرده تو يك كفش . امروز صبح با هم دعوامون شد. آخه اين دختره كيه چه ريختيه خانواده اش كي هستن ... با تعجب پرسيدم : سهيل ؟ با كدوم پول مي خواد ازدواج كنه ؟ مادرم عصبي دستش را بلند كرد و گفت : پول مهم نيست مهم طرف سهيل است آخه گلرخ كيه ؟ پرسيدم : سهيل نگفت از كجا باهاش آشنا شده ؟ - چرا انگار مهموني پرهام... جرقه اي را در ذهنم روشن كرد. دختر جذاب و نسبتا زيبايي كه با سهيل صحبت مي كرد. آهسته گفتم: آهان فهميدم كي رو مي گه . دختر بدي نيست قيافه اش هم خوبه . بعد پرسيدم : حالا چرا پرس و جو نمي كنيد بالاخره سهيل بايد ازدواج كنه. چه بهتر كه همسر اينده اش رو خودش انتخاب كنه. مادرم با عصبانيت گفت : خودش كم بود وكيل مدافعه هم پيدا كرد. آن شب با هول و هراس به خواب رفتم . درسم را خوب بلد نبودم و نمي توانستم تمركز داشته باشم و بخوانم. مدام حرفها و حركات حسين جلوي نظرم بود. آخر شب هم سهيل با بابا و مامان بحثش شد و ديگر واقعا حواسم راپرت كرد. صبح با صداي بلند ليلا از جا پريدم. - پاشو بابا امتحان تموم شد. مادرم هم با قيافه اي درهم بالاي سرم ايستاده بود. خواب آلود روپوش و مقنعه پوشيدم و كنار دست ليلا در ماشين نشستم. شادي از روي صندلي عقب فرمولها را بلند بلند مي خواند و ذهن آشفته مرا بدتر سردرگم مي كرد. سر جلسه امتحان تمام حواسم به حسين بود. آهسته ميان رديف هاي صندلي رژه مي رفت. به سختي جواب سوالها را مي نوشتم. وقتي بارم جوابهاي درست را جمع زدم و مطمئن شدم كه دوازده مي شوم از جا بلند شدم و ورقه ام را تحويل دادم. حسين با چشماني نگران نگاهم مي كرد. نگاهش كردم و به علامت خداحافظي سرم را كمي خم كردم. سه تا امتحان ديگر داشتم به نسبت درس هاي قبلي آسان تر بود. مباني برنامه نويسي برايم خيلي ساده بود. براي همين تصميم گرفتم تا امتحان بعدي فقط استراحت كنم. بعدازظهر با ليلا و شادي به سينما رفتيم و كمي به مغزهايمان استراحت داديم. وقتي به خانه برگشتم كسي در سالن نبود ولي صداي سهيل كه بلند بلند با كسي حرف ميزد از آشپزخانه مي آمد. - شما كه نمي شناسيد چطور قضاوت مي كنيد. حداقل آنقدر به خودتون زحمت بديد يك جلسه بياييد خونه شون بعد اينهمه بهانه بگيريد. بعد صداي پدرم بلند شد: آخه سهيل تو هنوز براي زن گرفتن خيلي بچه اي ! بيست و چهار سال تو اين دوره زمونه سن كمي است. به اتاق خودم رفتم . حوصله شنيدن حرفهاي تكراري سهيل و پدر را نداشتم. الان چند روزي بود كه مدام در جدل بودند. كامپيوترم را روشن كردم بعد كشوي ميز تحريرم را باز كردم. تا ديسكت درآورم كه ناگهان چشمم به دفتر سرمه اي حسين افتاد. با وحشت كشو را بستم واي! يادم رفته كه ان را پس بدهم. چقدر بد شده بود حالا پيش خودش چه فكرهايي كرده شايد هم ناراحت گم شدنش باشد. با خودم قرار گذاشتم كه سر امتحان بعدي حتما دفتر را پس بدهم. بي خيال مشغول كار با كامپيوترم شدم و لحظه اي بعد همه چيز از يادم رفت. پايان فصل 9 ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 منتظر ماند اغلب دانشجو ها وارد کلاس شوند تا لیست را اعلام کند جلسات قبل رفتن به آزمایشگاه لغو شده و به جلسات بعد موکول شده بود و مهراد از مهدا خواست این جلسه به بچه ها اطلاع دهد تا خود را برای همکاری با هم آماده کنند . - ببخشید لطفا چند لحظه همه ی کلاس منتظر نگاهش کردند . - استاد از من خواستن با توجه به شناختی که از هم داریم یه گروه بندی انجام بدم ضمنا نتایج رو به ایشون گزارش کردم و ایشون موافق بودن ، لیست رو می خونم تا هم گروهی های خودتون رو بشناسید ، 6 گروه 4 نفره و یک گروه 3 نفره - . . . . و امیر رسولی ، ثمین ناجی ، مهدا فاتح ثمین : زرشک ! اون وقت طبق کدوم شناخت منو تو باید همگروه باشیم ؟! - معیار من فقط سلیقه فردی نبوده و از جنبه سطح علمی و تفاوت دیدگاه نظریه پردازی هم بهش توجه کردم و خواستم عدالت و توازن رعایت بشه و ارائه بهترین پروژه فقط مرهون تلاش خود افراد باشه - برو بابا من این ترم بیافتمم نمیخوام با تو همگروه باشم - می سپارم به تصمیم استاد ،خب کسی اعتراض نداره ؟! + مهدا خانوم ؟ - بله - میشه منو لطفا با محسنی جا به جا کنی ؟ - آقای پارسایی حس کردم به دیدگاه عمیق شما در اون گروه نیاز هست و راحت تر بتوانید با اعضای گروه تبادل داشته باشین ، اما اگر آقای محسنی و اعضای گروهشون راضی هستن مشکلی نیست فکر نمیکنم استاد هم مخالفتی داشته باشن . - نه ولش کن نمیخواد همین گروه خوبه ، دستت طلا دختر . - کاریه که استاد ازم خواستن ، لطفی نبوده . امیر رسولی : خدایی این زبون تندت ، به هیچ کس رحم نمیکنه همه خندیدند که گفت : مزاح کافیه ، کسی جز خانم ناجی مشکلی با گروهش نداره . + ببخشید خانم فاتح ؟ - بفرمائید + من چطور ؟! - احتمالا با گروه سه نفری هم گروه می شید آقای حسینی ، باز با استاد مطرح میکنم . + متشکرم با ورود استاد همه از جای خود بلند شدند . استاد بعد از حضور غیاب گفت : آقای دکتر خوش اومدی! - ممنون استاد - اختیار داری ما در کنار شما جرات اظهار نظر نداریم - لطف داری مهراد جان - خانم فاتح اعلام کردید به بچه ها ؟ + بله استاد ، فقط استاد آقای حسینی هم در گروه بندی قرار بدم ؟ - بله هر گروهی جا داره بذارینشون ، محمدحسین اگه مشکلی داشتی بگو به خانم فاتح تا اصلاح کنن - چشم ممنون استاد . + و استاد یه مورد دیگه اینکه خانم ناجی گروهشون راضی نیستن . - دیگه چیه خانم ناجی ؟ - من که مشکلی ندارم با گروه استاد اگه این مهدا نباشه! - مهدا خانوم در همین گروه باقی میمونن و مدیر گروه هم هستن شما مشکلی دارین جا به جاتون میکنیم . - اما استاد .... - محمدحسین جان جسارت نشه ، خانم فاتح به این موارد وارد هستن به همین دلیل ایشون مدیر هستن - نه خواهش میکنم ، من مشکلی ندارم از گروه هم راضیم . - خداروشکر � &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh