eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺حضرت زهرا_سلام الله عليها 💎کسی که عبادت های خالصانه خودش را به سوی خدا بفرستد خداوند بهترین مصلحت خودش را به سوی او می فرستد. 🗒 بحار الأنوار ج ۷۰ ص ۲۴۹ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این یاس پرپر روضه هایش فرق دارد شعر و غزل گفتن برایش فرق دارد روی کبود و قامتی خم، دست لرزان! با دیگران لحن صدایش فرق دارد در آسمان چشم من باران گرفته امشب چرا حال و هوایش فرق دارد؟ ما هرچه حاجت داشتیم از او گرفتیم تاثیرِ آمینِ دعایش فرق دارد در قلب هر شیعه ضریحی دارد از نور پس مرقد و صحن و سرایش فرق دارد 📝شاعر: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
مناجات حضرت زهرا(س) کالای حب فاطمه را مشتری خداست رزق گدای فاطمه از دیگران جداست آری بهشت زیر قدم های مادر است وقتی که پای فاطمه بر خاک کربلاست زوّار خویش را همه خرج حسین کرد تا کربلا شلوغ شود او حرم نخواست مادر چگونه صاحب صحن و حرم شود وقتی که روبروی حرم قبر مجتباست عالم نشانی اش , خود او بی نشانی است این اشتراک ویژه ی صدیقه با خداست ما بیخیال غربت زهرا نمی شویم "ما را به آب دیده شب و روز ماجراست" دنیا خراب کرده مرا , همچنان ولی حالم به عشق حضرت صدیقه روبه راست شاعر:حمید رضا محسنات ◾️💓◾️💓🔹💓◾️💓◾️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣3⃣ ✍قبل از پیروزی انقلاب ☀️حاجی، از همان ابتدا سعی می‌کند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند و همین می‌شود که از ساواک کارت قرمز می‌گیرد. حضور سیاسی و انقلابی ابراهیم روز به روز پر رنگ‌تر می‌شود تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده می‌شود و همین جسارت‌ها و رشادت‌ها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک می‌گذارد. ☀️مادر از فعالیت‌های دوران انقلاب محمد ابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف می‌کند و می‌گوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! جانش بود و حضرت امام...! می‌رفت زیرزمین، موزاییک ها را برمی‌داشت و اعلامیه‌های امام را آنجا پنهان می‌کرد. رویش هم خاک می‌ریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و می‌گفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچاره‌ات می‌کند! ابراهیم هم فقط در جواب شان می‌گفت: شما نگران من نباشید.» ☀️ مستقیم از امام(ره) دستور می‌گرفت! «به صورت عجیب و غیرطبیعی امام را دوست داشت. همه زندگی‌اش را با امام تنظیم کرده بود. یک پایش اصفهان بود و پای دیگرش تهران پیش امام. برای هر موضوعی به طور مستقیم با ایشان رابطه داشت مثلا دوران جنگ هرعملیاتی داشتند، قبلش مستقیم می‌رفت پیش امام و از ایشان امر و دستور می‌گرفت.» ☀️خواهر ابراهیم هم که شش سال از او بزرگ‌تر و خودش حالا یک مادر شهید است از خاطرات برادر می‌گوید؛ از شجاعت و نترس بودن حاجی، از محبت بی حد و حسابش به امام، از تاسیس سپاه پاسداران در شهرضا و از رهبری تظاهرات‌ها، آنقدر که ساواک را کلافه کرده بود و هیچ طوری هم دستش به او نمی‌رسید. «خیلی زرنگ و باهوش و نترس بود. یادم می‌آید شهرضا حکومت نظامی شده بود. در خانه را زدند. دیدم داداشم پشت در است. آمد تو و رفت پشت بام و چند حلقه تایر را آتش زد و از آن بالا انداخت جلوی پای ساواکی‌هایی که دنبالش بودند. تا ساواک آمد بفهمد این تایرها از کجا آمده است، از درب پشتی خانه فرار کرد.» ☀️مادر می‌گوید: «بله ... این انقلاب ارزان به دست نیامده است!» و به راستی قیمت این همه خون ریخته شده را چه کسی می‌تواند حتی سرانگشتی حساب کند؛ وقتی نفس کشیدن‌مان هم صدقه سر این شهداست ...! ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با صدای تحلیل رفته ای گفت: _خانم علوی خواهش میکنم بس کنید.من اصلا نمیخوام ازدواج کنم.خواهش میکنم دیگه این بحث رو ادامه ندین... نفسی که از سر آسودگی چند لحظه ای یکبار از سینه ی امیرحسین خارج میشد کاملا مشهود بود ولی خوشبختانه یا متاسفانه کسی هواسش به امیرحسین نبود! خانم علوی با اخم های درهم و لحنی دلخور گفت: +وا دختر جون مشکلت چیه خب؟من که میگم ما با همه چیز تو کنار میایم!مشکلت چیه که هی میگی نه! الینا مانند کودکی که پدرو مادرش را گم کرده باشد نالید: _من...من مامان و بابامو میخوام!همین...آقا ارمیا پسر خیلی خوب و آقاییه...ولی...ولی... ادامه ی جملش رو کامل نکرد.سری تکون داد و در عوض گفت: _خواهش میکنم خانم علوی.من تمام این صحبتهارو فراموش میکنم شما هم فراموش کنید.بزارین از فردا بتونیم مثل گذشته کنار هم دوستانه کار کنیم.خواهش میکنم. امیرحسین که تا الآن آسوده خاطر نشسته بود و منتظر بود بحث الینا با خانم علوی به اتمام برسد با شنیدن صدای بغض آلود الینا و خواهش هایی که برای کار در بوتیک از آن زن خودپسند میکرد عصبانی و برافروخته از جا بلند شد. به سمت الینا و خانم علوی رفت و خطاب به الینا گفت: +لازم نیس دیگه برا ایشون کار کنی.بیا بریم! خانم علوی با پوزخند و الینا با تعجب نگاهی به امیرحسین انداختند. خانم علوی با همان پزخندش جواب داد: +ببخشید ولی میشه بپرسم به شما چه؟شما چه کارش میشی که دخالت میکنی؟نکنه باورت شده شوهرشی؟ امیربا همون اخم های درهم و با جسارت گفت: +هر کی باشم و هر نسبتی داشته باشم به خودم مربوطه ولی نامردم اگه اجازه بدم الینا از این به بعد تو اون بوتیک کار کنه.بوتیکی که آدم برای کار کردن بخواد التماس بکنه میخوام صد سال سیاه درش گل گرفته بشه. الینا ه‍راسون رو به امیرحسین کرد و نالید: _امیرحسین... امیر با شنیدن اسمش از زبان الینا قند در دلش آب شد ولی به روی خودش نیاورد و محکم گفت: +بریم. الینا درمونده و مستاصل وسط سالن خشک شده بود.مونده بود چکار کنه که امیرحسین گوشه چادرش رو کشید و گفت: +بیاین بریم شما نیاز به کار تو بوتیک این خانم رو نداری. بعد هم بند کیف الینا رو گرفت و دنبال خودش کشید. الینا هم مانند عروسکی به دنبال امیرحسین کشیده میشد... 🍃راوی باران شروع شده بود و لحظه با لحظه شدت می یافت. الینا با وارد شدن به حیاط متوجه ارمیا که در گوشه ای زیر سقف داشت با تلفن صحبت میکرد شد.اما امیرحسین بی توجه به همه جا گوشه چادر الینارو گرفته بود و با خود به بیرون هدایت میکرد.ارمیا با دیدن اونا چند باشه باشه به فرد پشت تلفن گفت و بعد از قطع کردن به سمت اونا دوید و گفت: +تشریف میبرید؟! امیرحسین که از عصبانیت حوصله ی هیچ کس و نداشت با خشم غرید: +نه بیشتر میمونیم تا... با تشر الینا حرفش نصفه ماند: _آقا امیر!!!enough!(کافیه) امیر دستی به صورتش کشید و زیر لب لا اله الا اللهی گفت تا آدام بگیرد. ارمیا بی خبر از همه جا متعجب نگاهی به الینا انداخت و گفت: +معذرت میخوام اتفاقی افتاده؟ و بعد با کمی تردید اضافه کرد: +امیر کیه؟! امیر کمی آرام گرفته بود ولی توانایی اینکه ببیند ارمیا بی پروا به الینا زل زده را نداشت. با دست به شانه ی ارمیا زد و گفت: +صحبتی داری در خدمتم!امیرم منم!مشکلیه؟! ارمیا خواست جوابی بدهد که الینا پرید وسط حرف نگفتشو در حالی که صداش از حرص و عصبانیت به لرزه افتاده بود گفت: _ممنون از مهمان نوازیتون.خدانگهدار. بعدهم با سرعت به کوچه رفت. امیر با چشمهایش خط و نشانی برای ارمیا کشید و به سرعت از خانه خارج شد. کوچه خلوت بود و فقط صدای شرشر باران می آمد. هرچه دنبال الینا گشت نبود. سریع به سر کوچه رفت و از آنجا به خیابان نگاه کرد.الینا کنار خیابان اصلی ایستاده بود و برای هر ماشین دست دراز میکرد تا برسانندش. چادرش کامل خیس شده بود. امیرحسین بدون فوت وقت به سمت ماشین رفت و سریع خودش رو رسوند سر خیابون. جلوی پای الینا ترمز زد.شیشه را پایین کشید و با لحنی شاکی امد نگران گفت: +هیچ معلومه دارین چی کار میکنین؟!سوار شید که خیس خیس شدین.سوار شین. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ الینا بی توجه به ماشین امیر کماکان برای تک و توک ماشین هایی که رد میشدند دست دراز میکرد. امیر متوجه دلخوری الینا شد. اعصابش از دست کار ابلهانه از که کرده بود داغون بود. دوباره از پنجره صدا زد: +الینا خانوم سوار شید لطفا. با اینکه میدونست خطاکاره اما غرور مردانش بهش اجازه عذر خواهی نمیداد. با جواب ندادن الینا بیشتر لجش گرفت و با لحن تند تری صدا زد: +الینا خانووووم! ثانیه ای مکث کرد و بعد برای رام شدن الینا گفت: +من با خاطر خودتون اون حرفا رو به خانم علوی زدین. الینا با شنیدن این حرف عصبی تر از قبل شد و با صدای بلندی گفت: -به خاطر من؟!!به خاطر خودم از کار بیکارم کردین؟!خیلی ممممنووون.نکنه الان انتظار داری بشینم تو ماشینت و تشکر کنم هااان؟! امیر با شنیدن لحن طلبکارانه ی الینا مثل خودش جواب داد: +تو داشتی خودتو جلوش کوچیک میکردی و عین خیالتم نبود ولی من جلوتو گرفتم.معلوم نبود اگه من نبودم به دست و پاشم میفتادی برا کار تو اون خراب شده. الینا در حالیکه گریه میکرد و از شدت سرما میلرزید تمام انرژیشو به کار انداخت و داد زد: -آررره.به دست و پاشم میفتادم.هرکاری میکردم تا کارمو ازم نگیره.تا شغلمو ازم نگیره.تا حقوقمو ازم نگیره.چون من با همین چندرغاز پول که شاید اصلا برا شما به چشم نیاد زندم... نفس نفس میزد و ادامه می داد: -قطع شدن این حقوق ینی قطع شدن آب و غذا برا من...قطع شدن این پول ینی گشنگی...ینی مرگ...ینی بدبختی... هق هق هایی که میزد مثل خنجری به قلب امیرحسین فرو میرفت... -من حاضر بودم برای اینکه این پول قطع نشه هر کاری بکنم... ولی...ولی...ولی تو...همه چیزو...خراب کردی... امیر تازه متوجه وضع بد الینا شد.باران شدت گرفته بود و الینا کامل خیس بود و از شدت سرما میلرزید. میلرزید و گریه میکرد... امیرحسین به شدت از کاری که کرده بود پشیمان بود. به سرعت از ماشین پیاده شد.به سمت الینا رفت. تمام غرور مردانشو با هر سختی بود کنار گذاشت و گفت: +م..من معذرت میخوام...من اصلا...من خب قصدم این نبود...من فقط... الینا دوباره داد زد ولی ایندفعه با صدایی گرفته و ناتوان تر از قبل: -قصدت چی بود هان؟قصدت هرچی بود دیگه...مهم...نیس...برووو...برو ولم کننننن...برو بزار شاید همینجا مردم راحت شدم! امیر که با شنیدن حرفای الینا قلبش لحظه به لحظه فشرده تر میشد گف: +من که عذر خواهی کردم...اصن...اصن قول میدم همین فردا یه کار خوبتر براتون پیدا کنم...فقط الان خواهش میکنم بیاین سوار ماشین شید...هوا سرده...لباساتونم خیسه...خواهش میکنم... الینا بی توجه به حرفای امیر فقط گریه میکرد و حس میکرد جونی براش نمونده. پاهاش قدرتشونو از دست دادن و تو یه لحظه نشست وسط خیابون... امیر با دیدن الینا که یهو نشست ترسید و بلند گفت: +یا فاطمه زهرا... به سرعت در ماشین رو باز کرد و گفت: +الینا خانوم...پاشین بریم خونه...یا علی... الینا به سختی از جا بلند شد و خودش رو به ماشین رسوند. 🍃 ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز خبری از امیرحسین و الینا به دوقلوها نرسیده بود.بی دلیل هردو استرس داشتن و همین باعث شده بود نتونن عادی رفتار کنن و برای اینکه بی قراریشون زیاد تو چشم نباشه هردو به اتاق پناه برده بودن. اسما طبقه ی پایین تخت و حسنا طبقه ی بالا دراز کشیده بودن. حسنا گوشیشو که زیر گلوش گذاشته بود برداشت و با نگاهی به صفحه گوشی گف: +دوازده شد! اسما خواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش بلند شد. گوشیرو از بغل بالشتش برداشت و با نگاهی به صفحه گفت: +امیرحسینه! حسنا از بالای تخت کمی به پایین آویزان شد. اسما برقراری تماس را زد و گوشی را به گوشش چسباند.هنوز الو نگفته بود صدای مظطرب امیر در گوشش پیچید: +اسما بدویین بیاین پایین کمک. +چی؟!!..چی ش... هنوز جملش کامل نشده بود که امیرحسین گوشی رو قطع کرد. اسما مضطرب از تخت برخاست.حسنا صاف روی تخت نشست و پرسید: +چی شد؟! اسما با بهت جواب داد: +نمیدونم...امیر بود...گف سریع بریم پایین... +خب پس معطل چی هستی بجنب..... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh