eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.5هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_پنجاه_و_نهم میکرد روز هایی که باهاش ح
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ باشه چشم من دیگه باید برم کاری نداری مواظب خودت باش - چشم. خدافظ خدافظ _ با حرص گوشی رو قطع کردم زیر لب غر میزدم(یه دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیمون شدم . حتما جلوی بقیه نمیتونست بگه دیگه خوابم پرید. لبخندی زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونه زیاد خوب نبود چون اردلان فردا باز میخواست بره سوریه برای همین تصمیم گرفتم که با محسنی و مریم بیرون حرف بزنم. _ یه فکری زد به سرم اول با مریم قرار میذارم. بعدش به محسنی هم میگم بیاد و باهم روبروشون میکنم. کارهای عقب افتادمو یکم انجام دادم و به مریم زنگ زدم و همون پارکی که اولین بار با علی برای حرف زدن قرار گذاشتیم، برای ساعت ۴قرار گذاشتم. _ به محسنی هم پیام دادم و آدرس پارک رو فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشه. لباسامو پوشیدم و از خونه اومدم ییرون ماشین علی دستم بود اما دست و دلم به رانندگی نمیرفت... سوار تاکسی شدم و روبروی پارک پیاده شدم روی نیمکت نشستم و منتظر موندم. مریم دیر کرده بود ساعت رو نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد. ساعت نزدیک ۵ بود، اگه با محسنی باهم میومدن خیلی بد میشد _ ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنی شدم . سرم تو گوشیم بود که با صدای مریم سرمو آوردم بالا ... مریم همراه محسنی ، درحالی که چند شاخه گل و کیک دستشون بود اومدن... _ با تعجب بلند شدم و نگاهشون کردم ، مریم سریع پرید تو بغلمو گفت: تولدت مبارک اسماء جونم آخ امروز تولدم بود و من کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظه یاد علی افتادم، اولین سال تولدم بود و علی پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود که امروز تولدمه امروز که بهم زنگ زد یه تبریک خشک و خالی هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم. _ لبخند تلخی زدم و تشکر کردم خنده رو لبهای مریم ماسید ... محسنی اومد جلو سریع گفت: سلام آبجی ، علی به من زنگ زد و گفت که امروز تولدتونه و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم. مات و مبهوت نگاهشون میکردم دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علی مریم یدونه زد به بازومو گفت: چته تو، آدم ندیدی... _ دوساعته داری ما رو نگاه میکنی خندیدم و گفتم؛ خوب آخه شوکه شدم، خودم اصلا یادم نبود که امروز تولدمه. واقعا نمیدونم چی باید بگم چیزی نمیخواد بگی. بیا بریم کیکتو ببر که خیلیگشنمه روی یه نیمکت نشستیم به شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم. از نبودن علی کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتی نمیدونستم اگه الان پیشم بود چیکار میکرد... _ کیکو میمالید رو صورتم و در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع رو فوت کنم. آهی کشیدم و بغضمو قورت داد. زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علی من باش من منتظرشم" شمع رو فوت کردم و کیکو بریدم... مریم مثل این بچه های دو ساله دست میزدو بالا پایین میپرید محسنی بنده خدا هم زیر زیرکی نگاه میکردو میخندید. لبخندی نمایشی رو لبم داشتم که ناراحتشون نکنم مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگه نوبت کادوهاست - إ وا مریم جان همینم کافی بود کادو دیگه چرا ... وا اسماء اصل تولد کادوشه ها. چشماتو ببند حالا باز کن یه ادکلن تو جعبه که با پاپیون قرمز تزئین شده بود. گونشو بوسیدم، گفتم وااااای مرسی مریم جان _ محسنی اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگه آبجی من بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقه ی مریم خانومه، امیدوارم خوشتون ییاد. کادو رو باز کردم یه روسری حریر بنفش با گلهای یاسی واقعا قشنگ بود. از محسنی تشکر کردم. کیک رو خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. ازجام بلند شدم که محسنی با یه جعبه بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجی اینم هدیه ی همسرتون قبل از رفتنش سپرد که بدم بهتون. _ از خوشحالی نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم . اصلا دلم نمیخواست بازش کنم تو راه مریم زد به بازومو گفت: نمیخوای بازش کنی ندید پدید... ابروهامو به نشونه ی نه دادم بالا و گفتم: بیینم قضیه ی خواستگاری محسنی الکی بود.... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_پنـجاه هشت_و_نـهم ✍در را باز می کنم و از دیدن شهاب
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍سه روز از رفتن شهاب می گذرد و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته ام!خودم هم نمی دانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته ام برایم پیش آمده یا نه...اینها بهانه ی دیدن اوست. فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاس هایم را کنسل کرده ام!تنها چیزی که برایم نیست همین دانشگاه است و بس... بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی تاب دیدنشان شده.هیچ وقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا! دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرف هایش توی سرم رژه می رفت "ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره،انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،مثل خونه ای که دم عید تا می تونی بهمش می ریزی ولی می دونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمییز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت. الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره...با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت اعتماد داشته باشی و توکل کنی...کی بهتر از اون می تونه دلسوز و حامیت باشه آخه؟بسپار به خودش باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف می کنی که نگو! دختر دایی جان،فکر کردی همه ی آدمایی که سر دوراهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون می خوره که دستش رو بگیرن؟نه بابا،خواست خدا و دعای پدرت بوده که کج نرفتی... منم می دونم نباید فضولی می کردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار می کنی! همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام. خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه ای که پسر دارن؟نه پناه خانوم،اینجور خانواده ها حریم و چهارچوب خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی می گفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی می رفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمی دونم چرا موندگار شدی.بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه! یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن،هم اونا رو هم خانوادت رو...اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی...نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق! فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش. دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من می شنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره..." و من حالا پر از تردیدم و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته. به رفتن اشتیاق دارم اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله می گفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند. بلند می شوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه می کنم که حیاط را ریسه می بندند.صورتم را می چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه می کنم: "ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش..." 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 کنار خانجون نشستم که دستم را گرفت _مجنون چی میگفت که هی سرخ و سفید میشدی جان مادر از طرز نگاه بازجویی خانم جون زدم زیر خنده _خانجونم بازجویی میکنی؟ _باز جویی بمونه واسه خونه.ببین چقدر واسه خودت دشمن درست کردی _وا خانجون من چیکار به اینا دارم اخه _یه نگاه بنداز متوجه میشی نگاهی به سمت خاله های زهرا انداختم.هرسه با لبخند خاصی نگاه میکردند حتی دخترخاله های زهرا هم پچ پچ میکردن و میخندیدند . به سمت دیگه نگاه کردم .مهدخت خانم مشغول گذاشتن کاسه های آش تو سینی بود ولی فروغ خانم در حالی که اخم کرده بود زهرا را مخاطب قرارداد _زهرا جان حداقل اول گوشی رو می دادی من با کیان صحبت میکردم نا سلامتی من مثل مامان دومش می مونم _مامان دومش!!! _ان شاءالله وقتی برگرده و اگه سیمین جان موافقت کنه دومادم میشه .از قدیم گفتن مادرزن مثل مادر آدم می مونه زهرا با چشمانی گرد شده به فروغ خانم و سیمین که لبخند بر لب داشت،نگاه کرد _چشم عمه جان تماس گرفت بهش میگم باهاتون تماس بگیره.باور الان هم من مقصرنبودم .کیان خودش خواست از اومدن مهمونش تشکر کنه در دل خدا خدا کردم فروغ خانم متوجه کلکی که زهرا به من و کیان زده بود نشده باشد وگرنه الان حتما آبروی من و زهرا را باهم میبرد. با آمدن خاله ثریا بحث تمام شد و زهرا با هیجان از تماس کیان برای خاله صحبت کرد و به او گفت که کیان دوباره شب تماس میگیرد. خاله که خیالش راحت شده بود روبه زهرا کرد _زهرا جان برو سفره رو پهن کن . _چشم مامان خانم.روژان جان بیا بریم با زهرا به داخل خانه رفتیم وقتی دیدم تو دید نگاه دیگران نیستیم از دست زهرا نیشگونی گرفتم _بترکی زهرا که منو تو عمل انجام شده قرارمیدی . -آی دستم بترکی دیوونه معلوم هست چته؟ _آبروم جلو فامیلاتون رفت .الان معلوم نیست با خودشون چه فکری در مورد من و استاد کردند.حالا با چه رویی تو صورتشون نگاه کنم _من میخواستم دل دوتا عاشق رو که از دوری هم تنگ شده بازکنم .خوب بود خواهرشوهربازی در میاوردم _زهراااا تو روخدا بیشتر از این آبروریزی نکن الان اگه مامانت بیاد تو خونه و بشنوه من چه خاکی به سرم بریزم.همینجوری فروغ خانم تاکید کرد که سیمین تو زندگی داداشته و الان بامن دشمن شده .به نظرم بهتره دیگه از این حرفا نزنی بغض کرده ادامه دادم _ان شاء الله آقای شمس و سیمین هم باهم خوشبخت میشن . آقای شمس به من لطف دارند ولی بهتره خیالپردازی نکنی چون چیزی که تو ذهن تو میگذره غیر ممکنه _روژان منو دیوونه نکنا خوبه بهت گفتم کیان قبل رفتنش چی گفته _زهرا خواهش میکنم ادامه نده ممنونم.از اول هم اشتباه بود که من نتوانستم ادامه بدهم درحالی که اشک میریختم به سمت اتاق زهراراه افتادم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ الینا بی توجه به ماشین امیر کماکان برای تک و توک ماشین هایی که رد میشدند دست دراز میکرد. امیر متوجه دلخوری الینا شد. اعصابش از دست کار ابلهانه از که کرده بود داغون بود. دوباره از پنجره صدا زد: +الینا خانوم سوار شید لطفا. با اینکه میدونست خطاکاره اما غرور مردانش بهش اجازه عذر خواهی نمیداد. با جواب ندادن الینا بیشتر لجش گرفت و با لحن تند تری صدا زد: +الینا خانووووم! ثانیه ای مکث کرد و بعد برای رام شدن الینا گفت: +من با خاطر خودتون اون حرفا رو به خانم علوی زدین. الینا با شنیدن این حرف عصبی تر از قبل شد و با صدای بلندی گفت: -به خاطر من؟!!به خاطر خودم از کار بیکارم کردین؟!خیلی ممممنووون.نکنه الان انتظار داری بشینم تو ماشینت و تشکر کنم هااان؟! امیر با شنیدن لحن طلبکارانه ی الینا مثل خودش جواب داد: +تو داشتی خودتو جلوش کوچیک میکردی و عین خیالتم نبود ولی من جلوتو گرفتم.معلوم نبود اگه من نبودم به دست و پاشم میفتادی برا کار تو اون خراب شده. الینا در حالیکه گریه میکرد و از شدت سرما میلرزید تمام انرژیشو به کار انداخت و داد زد: -آررره.به دست و پاشم میفتادم.هرکاری میکردم تا کارمو ازم نگیره.تا شغلمو ازم نگیره.تا حقوقمو ازم نگیره.چون من با همین چندرغاز پول که شاید اصلا برا شما به چشم نیاد زندم... نفس نفس میزد و ادامه می داد: -قطع شدن این حقوق ینی قطع شدن آب و غذا برا من...قطع شدن این پول ینی گشنگی...ینی مرگ...ینی بدبختی... هق هق هایی که میزد مثل خنجری به قلب امیرحسین فرو میرفت... -من حاضر بودم برای اینکه این پول قطع نشه هر کاری بکنم... ولی...ولی...ولی تو...همه چیزو...خراب کردی... امیر تازه متوجه وضع بد الینا شد.باران شدت گرفته بود و الینا کامل خیس بود و از شدت سرما میلرزید. میلرزید و گریه میکرد... امیرحسین به شدت از کاری که کرده بود پشیمان بود. به سرعت از ماشین پیاده شد.به سمت الینا رفت. تمام غرور مردانشو با هر سختی بود کنار گذاشت و گفت: +م..من معذرت میخوام...من اصلا...من خب قصدم این نبود...من فقط... الینا دوباره داد زد ولی ایندفعه با صدایی گرفته و ناتوان تر از قبل: -قصدت چی بود هان؟قصدت هرچی بود دیگه...مهم...نیس...برووو...برو ولم کننننن...برو بزار شاید همینجا مردم راحت شدم! امیر که با شنیدن حرفای الینا قلبش لحظه به لحظه فشرده تر میشد گف: +من که عذر خواهی کردم...اصن...اصن قول میدم همین فردا یه کار خوبتر براتون پیدا کنم...فقط الان خواهش میکنم بیاین سوار ماشین شید...هوا سرده...لباساتونم خیسه...خواهش میکنم... الینا بی توجه به حرفای امیر فقط گریه میکرد و حس میکرد جونی براش نمونده. پاهاش قدرتشونو از دست دادن و تو یه لحظه نشست وسط خیابون... امیر با دیدن الینا که یهو نشست ترسید و بلند گفت: +یا فاطمه زهرا... به سرعت در ماشین رو باز کرد و گفت: +الینا خانوم...پاشین بریم خونه...یا علی... الینا به سختی از جا بلند شد و خودش رو به ماشین رسوند. 🍃 ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز خبری از امیرحسین و الینا به دوقلوها نرسیده بود.بی دلیل هردو استرس داشتن و همین باعث شده بود نتونن عادی رفتار کنن و برای اینکه بی قراریشون زیاد تو چشم نباشه هردو به اتاق پناه برده بودن. اسما طبقه ی پایین تخت و حسنا طبقه ی بالا دراز کشیده بودن. حسنا گوشیشو که زیر گلوش گذاشته بود برداشت و با نگاهی به صفحه گوشی گف: +دوازده شد! اسما خواست چیزی بگه که صدای زنگ گوشیش بلند شد. گوشیرو از بغل بالشتش برداشت و با نگاهی به صفحه گفت: +امیرحسینه! حسنا از بالای تخت کمی به پایین آویزان شد. اسما برقراری تماس را زد و گوشی را به گوشش چسباند.هنوز الو نگفته بود صدای مظطرب امیر در گوشش پیچید: +اسما بدویین بیاین پایین کمک. +چی؟!!..چی ش... هنوز جملش کامل نشده بود که امیرحسین گوشی رو قطع کرد. اسما مضطرب از تخت برخاست.حسنا صاف روی تخت نشست و پرسید: +چی شد؟! اسما با بهت جواب داد: +نمیدونم...امیر بود...گف سریع بریم پایین... +خب پس معطل چی هستی بجنب..... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک هفته به سرعت برق و باد گذشت. قرار بود فردا کیان راهی شود.شب باهم برای خداحافظی به خانه پدرم رفتیم.به زور لبخندی روی لب کاشتم تا کسی از ناراحتی ام باخبر نشود.با پدر و مادرم احوالپرسی کردم و خودم را به آغوش برادرم انداختم . _سلام درودونه با صدایی که از بغض میلرزید آهسته نجوا کردم _سلام داداشی مرا از خودش جدا کرد و با تعجب نگاهم کرد وقتی دید سر به زیر انداختم و نمیخواهم کسی متوجه ناراحتی ام شود با لبخند روبه بقیه کرد _شما بفرمایید داخل .من یه عرض کوچیک با خواهرم دارم پدرم لب به شکایت گشود _چه عجله ای پسرجان،بزار یکم دخترمو ببینم بعد باخودت ببرش روهام دست دور گردنم انداخت _تا شما با آقای دوماد کمی اختلاط کنید،ماهم اومدیم بالاجبار قبول کردند کیان هم با چشمانی نگران ازمن دور شد. وقتی همه به داخل رفتند روهام روبه رویم ایستاد _چی شده عزیزم در حالی که توان مقابله با سیل اشکهایم را نداشتم ،نالیدم _کیان تو سپاه استخدام شده لبخندی به روی پاشید _خب اینکه بد نیست چرا گریه میکنی _میدونم ولی باید چهل روز بره دوره خودم را به آغوشش انداختم ،سرم را نوازش کرد _عزیزم تا چشم روهم بزاری چهل روز تموم شده و برگشته .اتفاقا خیلی خوبه اگه گفتی چرا از بغلش فاصله گرفتم و با چشمانی اشکیپرسیدم _چرا _چون میتونیم خواهر برادری بریم یکم خوش بگذرونیم.بی معرفت میدونی چند وقته دوتایی خوش نگذروندیم .هوم نظرت؟ اشک هایم را با دست پاک کرد.لبخندی به رویش زدم. _باشه.فردا بعد رفتن کیان وسایلم رو جمع میکنم میام اونجا با عجله گفت _نه بابا چه کاریه این همه زحمت بکشی من خودم میام اونجا ،هم فال هم تماشا مشکوک نگاهش کردم _بگو ببینم چه خوابی واسم دیدی در حالی که قهقهه میزد،گفت _به جان روژان واسه تو خوابی ندیدم ولی یه دختر چشم و ابرو مشکی عجیب خواب از سرم پرونده با دهان باز نگاهش کردم. چشمکی زد _زهراخانوم رو میگم با جیغ دنبالش دویدم که او هم پا به فرار گذاشت _روهااااام.میکشمت &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با خنده وارد خانه شدیم کیان با لبخند به من چشم دوخت . کنارش نشستم مادرم لبخندی به رویم پاشید _خیلی وقته صدای خنده شما دوتا تو خونه نپیچیده بود . روهام روی دسته مبل کنارم نشست و دست دور گردنم انداخت _همش تقصیر آقای دومادِ،وروجک خونمون رو با خودش برد .ان شاءالله یک روز تلافی میکنم همه زدند زیر خنده ولی من که میدانستم منظورش ازدواج با زهراست ،با چشمانی گرد شده و دهانی باز نگاهش کردم.نگاه چپکی به من انداخت _ببند مگس میره توش نیشگونی از پهلویش گرفتم که از درد نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و روی زمین بیفتد. _آی دیوونه پهلوم سوراخ شد حق به جانب رو به کیان کرد _این آتیش پاره قبلا انقدر بد نیشگون نمیگرفتا کیان با لبخند روبه او کرد _خودم شخصا واسش کلاس خصوصی گذاشتم دوباره خنده جمع رفت روی هوا بعد از صرف شام همگی توی سالن نشسته بودیم ،روبه پدر و مادرم کردم _باباجون ،مامان جان راستش امشب اومدیم تا کیان خداحافظی کنه ،چهل روز میره ماموریت زاهدان پدرم با تعجب گفت _تا حالا ندیدم کنفرانس علمی رو اونجا برگزار کنند کیان سربه زیر انداخت _واقعیتش پدر جان من از دانشگاه استعفا دادم و استخدام سپاه قدس شدم. مادرم با اخم به من چشم دوخت .خوب میدانستم که از اینکه دامادش نظامی باشد چقدر بدش می آید.پدرم که انگار شناخت کاملی در مورد این ارگان داشت روبه کئان کرد _نمیخوام دخالت کنم ولی کار سختی رو انتخاب کردی ،پسرجان به اینکه ماههایی که نیستی زنت باید چیکار کنه فکر کردی؟ روهام هم با شگفتی گفت _ای ول بابا.دمت جیز.شدی زیردست ژنرال.جان من حتما دیدیش یک عکس یادگاری واسه من بگیر با عصبانیت رو به روهام کرد _شما چتونه تا خبر رو شنیدید از خوشی روپا بند نیستید. _شما ؟کی به جز من ذوق زده شده با حرص گفتم . _کمیل روهام زد زیر خنده _فکر نمیکردیم انقدر باهم همفکر باشیم .حالا ان شاءالله از فردا که اومدم پیشت بمونم بیشتر باهم آشنا میشیم. کیان دست روی شانه روهام که با فاصله کمی روی مبل کناری نشسته بود،گذاشت _دمت گرم داداش خیالم راحته تو باشی روژان جان بی تابی نمیکنه &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 فقط ساکت بودم ،حرفی نمی زدم ،هیچی هیچی حتی یه کلمه ! نگام کرد ،اشک میون چشام حلقه زد مظلومانه گفتم: یعنی من شدم عروسک خیمه شب بازیاتون؟ -این طوری نبود ... -بسه ! وسط اتاقی اونم تو دل زندان داشتم سر مامور قانون داد می زدم ! سرم رو روی میز می زارم و گریه می کنم. -آب ... سرم رو بالا میارم و لیوان آب رو پرت می کنم ،صدای شکستن لیوان سکوت رو میشکنه ،دستش به طرف ابروی شکسته اش نبرد.مامور زن جلو میاد دستمالی رو به سمتش می گیره ،جدی و خشک میگه:لطفا احترام اینجا رو نگه دارین دستمال را با تشکر می گیره و روی شکستگی ابروش میزاره . -خانوم مجیدی شما لطفا بیرون تشریف داشته باشین -اطاعت با صدای بسته شدن در کمی نزدیک تر میاد :پناه فقط گوش بده ما اگه جلوی ازدواج تو کامیار رو می گرفتم ،کامیار خطرناک می شد .اون برای رسیدن به تو هر کاری می کرد دیدی که چقدر جلوی بابا وایستادم تا تو رو به کامیار نده -اونم نمایشت بود -پناه ! چرا اینطوری فکر می کنی؟ -من دیگه به خودمم اعتماد ندارم ،پاشا برادر من حالا با لباس پلیس نشسته رو به روم باید بهش بگم جناب سرهنگ یکم بهم رحم کن -سرگرد -الان وسط این همه بدبختی تو مشکلت اینه که بعد کلمه "سر" هنگ بیاد یا گرد؟ چیزی نگفت ،نگاهی به زخم ابروش کردم و دستبند دور دستم . -یه عمر شدم بازیچه به خاطر اینکه کامیار تو چنگتون باشه ؟ -پناه اینطوری کامیار تو رو می کشت نگام گره می خوره به صورت پاشا از جابلند می شم و به سمت در می رم . -جون من؟دیگه جونم واسم مهم نیست **** ملکا جعبه شیرینی رو روی میز پلاستیکی جلوم گذاشت .با کلی ذوق نگاهی به نون خامه ای انداخت و گفت:بردار -به چه مناسبت؟ -بهوش اومدن داداشم لبخند کمرنگی زدم و نگاهی گذرا به نون خامه ای کردم:چشمت روشن تمام ذوق فروکش کرد و بعد از تجدید دوباره ذوقش گفت: داداشم میاد بهت توضیح می ده سری تکون دادم تا زود تر بره مگر نه دلم نمی خواست حرفای محمد حسین رو بشنوم نمی خواستم به کسی اعتماد کنم ،فقط برای یه مدتی...کامیارم گیر پلیس افتاده و غیابی طلاقم داد،فقط این وسط من بدبخت شدم همین ...! 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 فنجون هاروتوی سینی گذاشتم وچای روریختم، اطراف وچک کردم وبه پشت سرم نگاه کردم که یک وقت مامان یابابا نیان داخل،خب خبری ازشون نبود ،سریع دست کردم توجیب شلوارم قرصی که شایان بهم داده بودوسریع گذاشتم روی میزودوباره به پشت سرم نگاه کردم، خیلی استرس داشتم واقعاحس می کردم فشارم افتاده چون این مرحله ازنقشه خیلی سخت بودچون هرلحظه ممکن بودیکی بیادو ببینه اون وقته که من به فنامیرم. باکف دستم روی قرص وفشاردادم وپودرش کردم وسریع ریختم تویکی ازچاییا،باصدای مامانم زَهرم ترکیدم،بدجورهُل کرده بودم سریع سینی روروی بسته ی قرص گذاشتم وبرگشتم به سمت مامان،مامان مشکوک نگاهم می کردحق داشت خیلی ضایع هل کرده بودم. مامان:مشکلی پیش اومده؟ آب دهانم وقورت دادم وبااسترس گفتم: +نه نه،کارم داشتی؟ باتردیدنگاهم کردوباصدای آرومی گفت: مامان:نه فقط می خواستم ببینم چی کارمی کنی وکمک می خوای یانه؟ +خب نه کمک نمیخوام همه چیزمرتبه. مامان پوزخندی زدوباطعنه گفت: مامان:امیدوارم چای ریختنت مثل لباس پوشیدنت نباشه. ازاسترس کف دستم عرق کرده بود،دستم وبه هم مالیدم وگفتم: +تیپم خیلیم خوبه. مامان سرتاسفی تکون دادوگفت: مامان:من میرم،یک دقیقه دیگه چای روبیار. بعدازاین حرف ازآشپزخونه زدبیرون. نفس عمیقی کشیدم ونگاه دوباره ای به چاییا کردم، خب حالاتوکدوم یکی ازفنجون هاقرص ریختم؟ محکم زدم توپیشونیم و باحرص گفتم: +خاک توسرت هالین حافظت عین ماهیه. باحرص لبم وجوییدم،صدای مامان اومد: مامان:هالین جان چایی روبیار. وای خدایاچیکارکنم؟به فنجون ها نگاه کردم،مجبورشدم فنجونی که احتمال می دادم قرص توشه روطوری بزارم که سامی اون و برداره.بااسترس سینی روبرداشت. برای حفظ ظاهرلبخندمسخره ای زدم وازآشپزخونه زدم بیرون. خانم جون باذوق بچگانه ای گفت: خانم جون:به به اینم ازعروس خانم‌. جاااان؟عروس خانم؟وات دِفاز؟ خوبه حالاخانم جون اصلاراضی به این ازدواج نیست. زیرلب گفتم: +همه روبرق میگیره ماروچراغ نفتی. به سمت خانم جون رفتم واول به اون تعارف کردم وبعدبه سمت بابارفتم،بااخم اشاره کردکه اول بایدازخانواده ی سامی شروع کنم،بی توجه به اشارش هونجاایستادم و منتظرموندم باباچای وبرداره باباهم برای اینکه ضایع نشه چای وبرداشت. لبخنددندون نمایی زدم و به سمت مامان رفتم وچای وتعارف کردم،ازدیدن قیافش خندم گرفت بدجورداشت حرص می خورد. چای وبرداشت ومن به سمت خواهرسامی رفتم،رسماًداشتم طوری رفتارمی کردم که انگارهیچ بزرگتری به جزخانم جون وجودنداره. دختره باعشوه دستش ودرازکرد،خواست چای وبرداره که یهوکرم درونم فعال شدوسینی روتکون دادم طوری که انگارچای داره میریزه رودختره. دختره ازترس جیغ خفه ای کشیدکه باعث شدخندم بگیره،ازدیدن قیافش بلند زدم زیرخنده،مامانش با نگرانی گفت: _چی شدسمیرا؟ اِپس اسمش سمیراس،چه عجب من اسم این تحفه رو فهمیدم،سمیرانفس عمیقی کشیدودرصورتی که با چشماش برام خط ونشون می کشیدگفت: سمیرا:هیچی مامان جان. چای وبرداشت ومن به سمت بابای پسره رفتم،باباش که سرش پایین بودباخجالت سرش وآوردبالاوچای رو برداشت،اَیی مردم آخه انقدر پخمه؟اصلااین وچه به شراکت؟بادیدن این حرکات ازبابای سامی تقریبامطمئن شدم که همه ی این برنامه ها زیرسرمامان سامیه آخه اصلابه این مردنمی خوردهمچین عقلی داشته باشه که این نقشه هاروبکشه. ازفکراومدم بیرون وبه سمت ننه ی سامی رفتم، بادبزنش وبازباهمون حرکت مسخره جمع کردوگذاشت روی کیفش،بااخم اول نگاهی به من انداخت وبعدبه فنجون ها نگاه کرد،دستش رفت به سمت فنجونی که حدس میزدم توش قرصه،بااسترس یک چشمم و بستم ولبم وجویدم،یهودستش وازاون فنجون بردسمت فنجون کناری،وای خدایاشکرت،نفس عمیقی کشیدم وبه سمت سامی رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 توی دلم گفتم آقا اگه ما دوتا مال همیم ،خودت برامون دعا کن یه دفعه امیر وارد اتاق شد چشمم به تخت افتاد ولی چیزی نگفت نشستیم با هم غذا خوردیم بعد از خوردن شام من رفتم روی تخت دراز کشیدم امیرم سفره رو جمع کرد اومد روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد - امیر ! امیر : بله - چرا خواستی با من ازدواج کنی؟ امیر : نمیتونم بهت بگم - باشه، هر جور که راحتی امیر : شاید بعد جداییمون گفتم بهت ) تا گفت جدایی ،دلم یه جوری شد، پس دوستم نداره ( - میشه زیارت عاشورا بخونی امیر : چشم ) با خوندن زیارت عاشورا ،بهونه ای شد برای باریدن اشکام ، صورتمو برگردوندم ،پتو رو کشیدم روی سرم ،شروع کردم به گریه کردن،نفهمیدم کی خوابم برد نصف شب بیدار شدم ،دیدم امیر کنارم خوابیده ،یه روزنه امیدی توی دلم ایجاد شد اگه دوستم نداشت که نمیاومد کنارم بخوابه خوشحال شدم امروز روز اخر بود همه رفتیم حرم برای وداع من چشم دوخته بودم به گنبد ، توی دلم گفتم ،میشه این آقایی که کنارمه ،عاشقم بشه ،همونجور که من عاشقش شدم حرکت کردیم به سمت تهران ،این سفر بهترین سفر عمرم بود ای کاش دفعه بعد هم با امیر بیام پابوس آقا رسیدیم تهران ،امیر به بابا گفت اگه میشه برسونتش خونشون ،وقتی از امیر میخواستم خدا حافظی کنم یه بغضی داشت خفم میکرد رسیدیم خونه و چمدونمو برداشتم رفتم توی اتاقم کلافه بودم نمیدونستم چیکار کنم، چه جوری به امیر بگم عاشقش شدم گوشیمو برداشتم که پیام بدم بهش ، دستم به نوشتن نمیرفت تصمیم گرفتم فردا بعد دانشگاه بریم گلزار بهش بگم ،بهش پیام دادم که صبح میام دنبالت با هم بریم دانشگاه امیر: چشم ) وااااییی که تو چقدر آقایی ( اینقدر خسته بودم که خوابم برد صبح با ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم موهامو سشوار کشیدم ،یه مانتوی مشکی بلند زیر زانو پوشیدم مقنعه گذاشتم سرم موهامو زیرش مقنعه بردم ،یه کم حجاب کردم ،کیفمو برداشتم رفتم پایین مریم جون: سارا جان صبحانه نمیخوری؟ - نه مریم جون ،میرم دانشگاه یه چیزی میخورم مریم جون: پس بیا این یه لقمه رو تو راه بخور ضعف نکنی - قربون دستتون رسیدم دم در خونه امیر ،وااییی این پسره زود میاد دم در یا من دیر میکنم ‍ رفتم کنارش سوار شد امیر : سلام - سلام &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
با اما و اگر هایی که به طرح آورده اند کمی متقاعد کردنشان نیاز به اعتماد به نفس دارد. سه روز دیگر نمونه را که بدهیم خودشان قبول میکنند. فقط سه شبانه روز. غیر از آن جمعه هم اردوی بچه های کانون است. اردوی کاری برای بچه های امروزی که با اشاره انگشت روی صفحه تبلت میکارند. به اشاره انگشت آبیاری میکنند و ظرف یک دقیقه هم میرسد و برداشت میکنند،شاید سخت باشد،اما لازم است. اینجور برنامه ها از این حالت تنبلی مجازی بیرونشان می آورد. قبل از بیرون رفتن از دانشگاه استاد علوی را میبینم. دست دراز شده اش را میگیرم و دستم را فشارمیدهد. جانم به لبم میرسد تا شماره منزلشان را بگیرم. راهی خانه میشوم. کنار پدر که آرام میگیرم کنترل را برمیدارد و تلویزیون را خاموش میکند. چطور شروع کنم و چه بگویم. میگوید:این اخبار همه اش خبر ذبح دارد. هولوکاست داره اتفاق می افته و همه خفه شده اند. یک یهودی یک وقتی کشته شده اونم خود اروپایی ها کشتن ببین چه سر و صدایی راه انداختن. هر روز ده تا ده تا مسلمون میکشند؛هیچ،سکوت مرگ همه شونو گرفته! با این شروع سنگین پدر،چقدر کلام من بیجاست. الان من هم باید از دست های پنهان داخلی بگویم که دارد اقتصاد و سیاست و فرهنگ را خُرد و خمیر میکند. _شما چه خبر؟ _خبری نیست. دانشگاه بودم! لبخند ميزند. _خبری که هست. شما اصلش رو بگو! لبم را به داخل میبرم و کمی با دندان هایم ماساژشان میدهم. _امروز استاد علوی رو دیدم. _شماره هم گرفتی؟ موبایلم را باز میکنم و شماره تلفن را می آورم. پدر که موبایل را میگیرد بلند میشمی تا دوش بگیرم. زیردوش فرصت دارم فکر کنم که این مدل خواستگاری در شأن دختر هست يا اصلا کدام قانونی گفته فقط پسرباید برود؟ مرد باید آدم باشد که،که چی؟ که به دختر نگوید پدرت خواستگاری کرده است! من آدمم؟استاد علوی طبق چه چیزی این ریسک را کرده است؟ من را اگر آدم دیده که خطا کرده است! آب رامیبندم و خشک نکرده لباس میپوشم و از حمام بیرون می آیم. خنده مادر یعنی که دیر رسیده ام و زنگ زده اند. نهادم آه ندارد که بکشد. لبم هم کلام ندارد که بگوید. میروم داخل اتاق. کمدم لباس دارد که بپوشم. این لباس،تنپوش است. لباس آدمیت را کجا میتوانم پیدا کنم!؟ دراز میکشم برای خواب،خاموشی اتاقم یعنی هیچ نمیخواهم جز تنهایی وسکوت. حافظ این حریمم پدر ایت و معترض،مادر که شکم گرسنه و اعصاب خُرد بعدش را میشناسد. صدایم نمیزند ودرمیزند. سینی غذا را میگذارد وسط اتاق و پدر همراهم میشود. میگوید:این که پدر دختری پیشنهاد بده،نشانه هیچ چیز نیست. _رسم و رسوم عرفی چی؟ _خوباش خوبه،بداش رو نباید اهمیت داد. حالا که معلوم نیست چی میشه ولی مادرت به خواهرهات هم نگفته اصل قضیه چیه. احمد هم که متوجه هست. _خودم چی؟ سر پدر بالا می آید اما من سرم را بالا نمی آورم تا نگاه متعجبش را جواب بدهم. بعد از سکوت چند دقیقه ای فقط میگوید:خودت،خودت رو بهتر میشناسی. اما من نامردی تو وجودت ندیدم. این کار ایرادی که نداره خیلی هم بافرهنگ و شرافتمندانه است. دو نفر که شانیت و فرهنگشون به هم میخوره به هم معرفی بشن!حالا چه از طرف خانواده دختر باشه چه از طرف خانواده پسر! در چند ماه،که یا دارم روی این تراشه ای که تازه ساخته ام تست میگیرم و یا نتایج را تحلیل میکنم. این چند روز اخیر دیگر یکسره شده است و شب و روز ندارم. با وقفه ای که به خاطر درگیری من افتاد قرار میشود که کادر کانون برنامه اردو را بریزند. سعید تمام کارهای من را تقبل میکند. شب جمعه که میگردم خانه کمی میوه. سبزی هم از مغازه می آورم در خانه را که باز میکنم کسی ضرب میگیرد و صدای جیغ و کِل بلند میشود! نگاهم دور اتاق میچرخد. الان فقط خواجه حافظ است نمیداند خاستگاری رفته اند که آن هم حتماً مطلع است؛چون پدر دست به فال است هميشه. تاهمه بروند بساطی داشتم. حالا اگر هم این مورد را نپسندم وکلاً بخواهم پروژه ازدواج را برای مدتی متوقف کنم با این کارها دیگر نمیتوانم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ پياده شديم و روي اولين نيمكتي كه درسايه بود نشستيم. از گرسنگي در حال غش بودم اما دلم نمي خواست حسين را مجبور كنم پول غذايم را بدهد.در كيفم را باز كردم و دفتر حسين را بيرون آوردم و به طرفش گرفتم . دفتر راگرفت و كنارش گذاشت. چند لحظه اي در سكوت نشستيم . سر انجام حسين به حرف آمد : - نمي دونم عاقبت من چي مي شه .... آهسته جواب دادم: من هم نمي دونم ولي مطمئن باش همه چيز درست مي شه. حسين با هيجان گفت : مهتاب تو نظرت راجع به من چيه ؟ كمي مكث كردم بعد گفتم : همون نظري كه تو نسبت به من داري من هم نسبت به تو دارم... ولي هنوز هيچي از زندگي ات نمي دونم تو هم همينطور ما بايد بيشتر با هم آشنا بشيم بعد ببينيم چه كار كنيم بهتره . حسين نگاهي به من انداخت : من هيچوقت فكر نمي كردم تو هم منو دوست داشته باشي ... با بد جنسي گفتم : مگه من همچين حرفي زدم ؟ صورتش رنگ باخت : شوخي كردي ؟ با خنده گفتم : مگه من با تو شوخي دارم ؟ هر چي گفتم حقيقت بود. حسين نفس عميقي كشيد و گفت : مهتاب من اصلا دوست ندارم اينطوري با هم حرف بزنيم و بيرون بريم... دلم مي خواد من و تو اگر بشه يك رابطه رسمي و شرعي داشته باشيم. اگر هم نمي شه كل اين جريان رو فراموش كنيم. دستم را در دست ديگرم قفل كردم چشمانم نقطه اي نا معلوم را مي كاويد احساس مي كردم سراسر بدنم خيس عرق شده است آهسته گفتم : - حسين من تورو دوست دارم ولي پدر و مادرم به اين سادگي ها حاضر نمي شن .. خوب خانواده ما طرز تفكر و نوع زندگي اش يك كمي با تو فرق داره ... ميدوني .... حسين با بغض گفت : مي دونم ولي مهتاب من اصلا دلم نمي خواد تو رو وادار به كاري بكنم يا خداي ناكرده باعث بشم مقابل خانواده ات وايسي. اين فقط يك احساسه با اينكه خيلي دوستت دارم اما مي تونم فكر تو رو از سرم بيرون كنم من عادت كردم .... ناراحت گفتم : ا؟ پس معلومه خيلي دوستم داري ؟ حسين نگاهم كرد . چشمان معصومش پر از اشك بود: آره به خاطر همين دلم نمي خواد توي دردسر بيفتي! لجوجانه گفتم : مي خوام تو دردسر بيفتم. حسين روي نيمكت جا به جا شد : مطمئني ؟ - آره حسين مظلومانه گفت : مهتاب تو شانس هاي خيلي بهتري خواهي داشت ... مي دوني كه من هيچي ندارم . نه پدر نه مادر نه پول و ثروت و نه حتي يك تن سالم ! هيچي ندارم كه بخوام پشتوانه ات كنم. - چرا تو يك قلب پاكداري با همين مي توني يك زندگي خوب بسازي .... وقتي حرفي نزد گفتم : مي شه يك بار برام تعريف كني پدر و مادرت كجان تو چرا تنهايي و چرا مريض ؟ حسين سري تكان داد و گفت : يك روز برات مي گم. ساعتم را نگاه كردم . نزديك چهار بود با سرعت بلند شدم : واي خيلي ديرم شده مامانم نمي دونه من كجام اگر به ليلا زنگ بزنه و ببينه اون خونه است خيلي بد مي شه . حسين همانطور كه نشسته بود نگاهم كرد . يك پيراهن آبي كمرنگ و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به تن داشت. از سادگي اش لذت مي بردم . با خنده گفتم : پس چرا به من زل زدي پاشو . حسين سري تكان داد : نه من نمي آم . مي خوام همين جا باشم خودم ميرم. همانطور كه به طرف ماشين مي رفتم گفتم : پس خدا حافظ. هنوز در ماشين را باز نكرده بودم كه صدايم زد : مهتاب... برگشتم . دستش را بال آورد : اينو همراهت ببر . جلو رفتم . يك قرآن كوچك و كهنه در دستش بود با تعجب نگاهش كردم. - براي چي ؟ حسين پا به پا شد : اين قر آن برام خيلي عزيزه ... مي خوام همراه توباشه. اينجوري خيالم راحت مي شه. قرآن را گرفتم : حسين با خجالت گفت : شب بهم زنگ مي زني ؟ تعجب كردم : چرا ؟ دوباره روي نيمكت نشست : خوب نگرانت هستم. سرم را تكان دادم و دوباره به طرف ماشين رفتم . در طول راه به قرآن كوچك كه روي داشبورد گذاشته بودم . خيره ماندم. نمي دانم چرا دلم ارام گرفته و خيالم راحت شده بود. حدسم درست بود و مادرم از نگراني در حال انفجاربود.تا در را باز كردم ديدمش كه روي صندلي زير سايبان كنار استخر نشسته است. ابروهاي نازكش با ديدنم درهم رفت با صدايي خفه گفت : كجا بودي ؟ قرآن را در دستم فشار دادم . وسوسه عجيبي در دلم چنگ مي زد تا حقيقت را بگويم... ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حاج مصطفی خیره به آتش اشک میریخت که دستانی پر قدرت را روی شانه هایش احساس کرد به صاحب دست نگاه کرد که چشمان پر از جذبه ی سید حیدر امید را در دلش بیدار کرد ارام در گوشش خواند ... گر نگه دار من آن است که خود میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد امیدت به خدا باشه مصطفی ما سخت تر هاشو پشت سر گذاشتیم مرد .... همسرت الان به یه مرد مقتدر نیاز داره ... دخترت رو بسپار دست صاحب رمان ... خودش مراقب شیعه هاش هست و در پیشگاه خدا شفاعتشون میکنه ... متعجب به سید حیدر زل زد و گفت :‌ سید پسرتون ... نرفتید ؟ لبخند سید او را به یاد رفتار های پیشین این شخص انداخت که ادامه داد : ــ اگه اتفاقی برا... ـ برا خدا تعیین تکلیف نکن مصطفی ... آینده دست تو نیست اتفاقات و تقدیر هم دست تو نیست ... سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل از حق خودش گذشت و رو به پادشاه آسمان ها گفت : خدایا از عشقی که از رحمتت تو دلمه .... از حق پدریم میگذرم ... خدایا برای سربازی پسر فاطمه نگهش دار .... خدایــــا از حقم گذشتم .... راضیم به رضای خودت ..... با دلی مطمئن بسمت همسرش رفت و خواست حرفی بزند که فریادی سخن شروع نشده اش را خاتمه داد : بیاید پیداش کردیم ... سالمه ... معجزه است ... بیاید ... الله اکبر ... این آتیشی که من دیدم زنده موندن خیلی عجیبه حاج آقا ... خدا رو شکر کنین همه بسمت مهدایی که بی حال روی دستان مبارزان آتش بود، رفتند که انیس خانم با دیدن جسم بی جان و کمر برشته شده اش از ته دل زجه زد . ـ خداااا بچم سوخته ... مصطفی کمرش ... مصطفی ... دیگر نتوانست ادامه دهد و اشک و ناله اش محوطه را پر کرد ... پرستاران آمبولانس با سرعت شروع به فعالیت کردند همین که خواستند به سمت بیمارستان بروند ، انیس خانم با عجز گفت : تو رو خدا بذارید منم بیام ... خواهش میکنم ـ نه خانم نمیشه ... برید ... با رفتن آمبولانس همه بسمت ماشین رفتند ... حاج مصطفی هر چه دنبال سید حیدر گشت او را ندید و با خودش گفت این مرد انگار میماند برای زدودن آتش غم و بعد مثل آبی بر آتش بخار میشود و میرود ... انیس خانم : مصطفی بچمو دیدی ؟ دیدی چقدر بی حال بود ... کمرشو دیدی ؟ آخه این بچه مگه چقدر قد و هیکل داره که این جوری سوخته بود ... ـ انیس جان مگه نشنیدی اون آقا چی گفت ؟ همین که زنده و سالمه باید خدا رو شکر کنیم ... ان شاء الله کمرشم زیاد آسیب ندیده ... ما که پزشک نیستیم ... اونجا رفتیم خواهشا زیاد بی قراری نکن ... انیس خانم بسمت مرصاد که در سکوت و عذاب وجدان فرو رفته بود برگشت و گفت : همش تقصیر توئه ... بلایی سر بچم بیاد نمی بخ... ـ انیس بسه ... بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم ، بذار رانندگی کنم میدانست انیس خانم در چه حالی است اما دیدن حال گرفته مرصاد دلش را سوزاند و نخواست غرور جوانش شکسته شود ... مخصوصا اینکه از چیزی خبر نداشت و دل خون مادر مقابلش قاضی خوبی نبود ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh