💚حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمودند:
❤️فاطمه عزیزترین مردم نزد من است.
🎊سال روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر گرامی باد🎊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
Moghadam-MiladHazratZahra1396[01].mp3
5.52M
🎤جواد مقدم:
🎵رسیده میوه قلب پیمبر...
🎊ولادت حضرت زهرا «سلاماللهعلیها» مبارک است🎊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#کانال_زخمیان_عشق
*📸انگشتر شهید سلیمانی در دست سرلشکر باقری جای گرفت*
✍در همایش تبیین گفتمان مکتب شهید سلیمانی به میزبانی کرمان انگشتر سردار سلیمانی به سرلشکر باقری رییس ستادکل نیرو های مسلح اهدا شد. این همایش با حضور سرلشکرباقری ، رییس ستادکل نیرو های مسلح و جمعی از مسئولان استانی و نیرو های مسلح همایش تبیین گفتمان مکتب شهید سلیمانی در نیرو های مسلح در حسینیه ثارالله کرمان برگزار شد.
🔹در این همایش از چند خانواده شهید ارتش ،سپاه انتظامی وبسیج به همت سرلشکر باقری تجلیل شد. سردار معروفی فرمانده سپاه ثارالله استان کرمان دراین مراسم یک تابلو منقش به تصاویر حاج قاسم وسرلشکرباقری، کتاب بچه های حاج قاسم و انگشتر حاج قاسم سلیمانی را به سرلشکرباقری هدیه کرد.
#کانال_زخمیان_عشق
#خاطره_ناب
#حاج_قاسم
♦️حق الناس !♦️
🔵یک شب توفیق نصیب شد در جوار حاج قاسم از سمت روستای قنات ملک به کرمان میآمدیم. راننده بودم و حاجی جلو نشسته بود. سردار تلفنی در مورد عملیاتی در حلب صحبت میکردند و دستور میدادند. در حین صحبت کردن با تلفن گاهی با جدیت؛ حدت و شدت صحبت میفرمود تا اینکه تلفنشان تمام شد.
چون جاده یک بانده بود و مرتب ماشین از روبرو میآمد، امکان سبقت گرفتن وجود نداشت برای همین پشت سر یک ماشین قرار گرفته بودم.
سردار بعد از تمام شدن تلفن رو کرد به من و فرمود: راستی راننده ماشین جلویی را میشناسی؟
گفتم نه حاجی، چطور مگه؟
فرمود: ماشینت سو بالا بود و چشم راننده جلویی را اذیت کردی، دینی بر گردن تو افتاد، فردا باید بروی او را پیدا کنی و از او حلالیت بگیری؛ حالا این حق الناس را چطور میخواهی جبران کنی؟
یکهای خوردم؛ از این بی توجهی خودم به حقالناس و دقت سردار به جزییات حقوق مردم تعجب کردم. آن هم درست زمانی که در مورد مسئله مهمی چون آزادی حلب در سوریه صحبت میکرد حواسش به تضییع نشدن حق راننده خودرو جلویی هم بود.
🔹راوی دادخداسالاری،
دادستان عمومی و انقلاب
#کانال_زخمیان_عشق
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :0⃣4⃣
✍نقش شهید در دفاع مقدس
☀️صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسولالله (ص) در جریان عملیات خیبر درمنطقه طلائیه و تصرف جزایرمجنون و حفظ آن با وجود پاتکهای شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب میگردد.
☀️مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود :
« ... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست! »
☀️اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بیخوابیهای مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی برحفظ جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی میگفت :
« برادران، امروز مسأله ما، مسأله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نمائیم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را درمقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی. »
☀️او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوهای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش میکرد و سختترین و مشکلترین مسؤولیت های نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر میپذیرفت.
ادامه دارد
منبع:
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
#رمان
#من_مسلمانم
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆
دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت
سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_دوم
رایان به سمتی که گفته بود ماشین پارک شده حرکت کرد که الینا بلند گفت:
_هیی...کجا؟!واستا یه دقه...مگه نگفتی توضیح میدی؟!پس کجا داری میری؟!بیا حرف بزنیم دیگه...
رایان برگشت نفس کلافشو بیرون داد و گفت:
+اینجا؟!
_پس کجا؟!
+چمیدونم...کافی شاپی...رستورانی...جایی...
الینا که حس کرده بود رایان برای اینکه کلاسش حفظ بشه میخواد از پارک فرار و به کافی شاپ پناه ببره برای اینکه لج رایان رو در بیاره مانند دختر بچه ای تخس روی صندلی نشست و گفت:
_یا اینجا یا هیچ جا!!!
رایان کلافه و عصبی نفسشو فوت کرد.دستی به موهاش کشید و برگشت سمت الینا.
+ینی چی نمیام؟!آخه اینجا چی داره؟!خوشت میاد بین یه مشت بچه مچه بشینی؟!
الینا سر بلند کرد.نگاه تخسی به رایان کرد و گفت:
_اینجا هواش بهتره...بعدم تو اینجا بچه مچه میبینی؟!شهر بازی اونوره پارکه آقا...دوروبرتو نگا...همش آدمای هم سن من و تو وجود داره...
رایان عصبی از دست الینا چندقدمی از نیمکت فاصله گرفت تا رسید به دریاچه.
محو مرغابیا و غرق افکارش بود که صدای الینا به خودش آورد...
_خب...نگفتی...اینجا چی کار میکنی؟!
چرا صدای الینا دیگه نمیلرزید؟!
خوب یادش بود که الینا تا همین یک سال پیش موقع حرف زدن باهاش سرخ و سفید میشد و صداش به لرزه در میومد...
اما الآن...نکنه الینا به کل عوض شده و دیگه الینای سابق نیس...ینی الآن الینا هیچ حسی بهش ن...
نه حتی فکرشم عذاب آوره!!!
همونطور محو مرغابیا جواب داد:
+فک کنم اونی که باید جواب این سوالو بده تویی...تو با یه پس...
داد الینا بالا رفت:
_گفتم کارای خودم به خودم مربوطه...من با یه چی؟!هان؟!مبخواستی چی بگی...که من با یه پسر اومدم پارک؟!آره...من با آقا امیرحسین اومدم پارک چون ایشون داشتن از من خواستگاری میکردن!...فهمیدی؟!
حرفهای الینا مثل پتک یا مثل آب یخ روی سرش ریخته میشد
حدس زده بود حرفهای امیرحسین مربوط به خواستگاری باشه اما شک داشت...شکی که باعث میشد اعماق وجودش امید داشته باشه...اما حالا...
با وجود اعتراف الینا...
داد الینا بلند شد:
_رایان...برای آخرین بار میپرسم...تو برای چی دوباره منو تعقیب کردی؟!
صدای رایان از اعماق چاهی بلند شد:
+الینا من مجبور شدم تعقیبت کنم...
الینا پرسشی و متعجب نگاشو از مرغابیا گرفت و به رایان خیره شد.
رایان اما هنوز محو مرغابیا بود و انگار نمیفهمید چی داره میگه:
+من نمیتونم بیشتر از این ازت دور باشم...
الینا مرد...زنده شد...
به گوشاش اعتماد نداشت...گوشای خودش که سهله اگه همه دنیا هم میگفتن این حرف از زبون رایان بوده باور نمیکرد!!!
چشماش بیشتر از این توانایی گشاد شدن نداشت که اگه داشت الان افتاده بود تو دریاچه!!...
رایان اما،انگار تو این دنیا نبود...
چشمش به مرغابیا بود اما تنها چیزی رو که نمیدید مرغابی بود!!!
با صدای آروم و گرفته ای گفت:
+جوابت چیه؟!
الینا گیج پرسید:
_هان؟!
+جوابت به اون پسره چیه؟!
با یادآوری خواستگاری امیرحسین اخم در هم کشید و گفت:
_چرا میپرسی؟!
+برام مهمه بدونم...
_چرا!؟
+چون تو برام مهمی...
باز گفت...ینی الینا باید باور میکرد که رایان داره این حرفارو میزنه؟!
مسیر کوچه علی چپ رو در پیش گرفت و گفت:
_امیرحسین پسر خوبیه...خوش اخلاقه...خوش برخورده...مذهبیه...
داد رایان بلند شد:
+بسه...بسه لعنتی...نگفتم امیرحسینو توصیف کن...فقط گفتم جوابت چیه؟
الینا سر به زیر جواب داد:
_شاید...بله!
آب سرد بود یا پتک بار دیگر بر سر رایان ریخته شد...
با ناباوری نگاهی به الینا کرد و گفت:
+چی؟!میخوای جواب بله بدی؟!
_شاید...چرا مگه...امیرحسین...
داد رایان حرف رو تو دهن الینا ماسوند:
+بسه هی امیرحسین امیرحسین میکنه برامن...حق نداری بهش جواب مثبت بدی حالیته؟!
الینا آتیشی داد زد:
_به توچه...اصن...اصن تو چی از جون من میخوای؟!...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_یکم
امیر با تعجب نگاش کرد که الینا متوجه سوتیش شد و سرشو انداخت پایین و گفت:
_اممم...ینی...
لبشو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید...
سرشو بالا آورد و سعی کرد با آرامش جواب بده:
_منظورم اینه که...من...خیلی شکه شدم...میشه فک کنم...ینی آخه...
امیر که متوجه دستپاچگی الینا شده بود به کمکش رفت و گفت:
+بله البته...تا هروقت خواستین میتونین فکر کنین...فقط الینا خانوم به این توحه داشته باشین که من برخلاف خیلی از خواستگاراتون از تمام شرایط زندگیتون با خبرم و هیچ مشکلی هم باهاش ندارم...باعث افتخار وبالندگیمم میشه خانومی مثل شما...
ادامه ی حرفش با نشستن دستی روی شونش قطع شد و مجبور شد به پشت سرش نگاه کنه...
صدای جدی و کمی خشن صاحب دست بلند شد:
+میگفتی!!!...
الینا با شنیدن صدا به عقب برگشت و با هین بلندی گفت:
_رایان...تو...تو اینجا چکار...
رایان با نگاه خصمانه ای برگشت سمت الینا.انگشت اشارشو روی بینیش قرار داد و گفت:
+هییس تو هیچی نگو این آقا داشت ادامه میداد...
برگشت سمت امیرحسین و گفت:
+میفرمودین...
امیر عصبی از دست این پسرعمه ی سمج تازه از راه رسیده گفت:
+حرفامون خصوصی بود!
رایان پوزخندی زد وگفت:
+عههه...نه بابا!!
بعد انگشت تهدیدشو جلو امیر تکون داد و گفت:
+ببین آقا پسر این خانم هنوز اونقدر بی کس و کار نشده که تو از شخص خودش خواستگار کنی!
امیرحسین با متانت انگشت رایانو از جلو صورتش پایین آورد و گفت:
+نکنه کس و کارش شمایی؟!
رایان گردنی کج کرد و گفت:
+شک داشتی؟!
امیر با لبخند حرص درآری گفت:
+تو انگار زیادی مطمئنی!!!
رایان خواست حرفی بزنه که الینا با صدای بلند گفت:
_Rayan...enough...stop(...رایان...کافیه ...بس کن...)
رایان هم با صدای بلندی داد زد:
+you should stop...why are you here?!what the hell are you doing here?! (تو باید بس کنی...چرا اینجایی؟!چه غلطی میکنی میکنی اینجا)
امیرحسین که فهمیده بود رایان جی میگه زد تخت سینشو گفت:
+هی آقا مراقب حرف زدنت باشا!
رایان تلخ تر از امیر جواب داد:
+و اگه نباشم؟!...
اینبار قبل از اینکه امیرحسین جوابی بده الینا داد زد:
_بسههه...
نگاشو بین پسرا چرخوند و گفت:
_گفتم بسه...
بعد نگاهی به رایان انداخت:
_تو!اینجا چی کار میکنی؟!
رایان با اخم نگاهش کرد:
+خودت اینجا...
_به تو ربطی نداره...دوباره منو تعقیب کردی؟!آره؟!
رایان که یاد دلیل تعقیبش افتاده بود آرومتر شد و با مظلومی گفت:
+توضیح میدم برات...
الینا دست به سینه ایستاد:
_میشنوم!
رایان نگاه خصمانه ای به امیرحسین کرد و گفت:
+الآن نه...میخوام تنها باهات حرف بزنم...
الینا نگاهی به رایان نگاهی به امیر انداخت و با آرامش بیشتری گفت:
_آقا امیرحسین...حرفامو...
امیر نگاه خصمانه ای به رایان انداخت و با عصبانیت پرید وسط حرف الینا:
+منتظر جوابتون میمونم...
بعدهم قدمی به سمت عقب برداشت و با گفتن یا علی اونارو ترک کرد...
اگه دست خودش بود قبلش بلایی سر رایان می آورد و بعد میرفت!
هردفعه خواست با الینا حرف بزنه رایان خودشو انداخته بود وسط...
دل خوشی از این مزاحمه به اصطلاح پسر عمه نداشت...
نمیدونست چرا رایان رو ته قلبش مثل یه رقیب حس میکرد!
اما هردفعه بعد از این حس به خودش امید میداد《رایان یه پسر مسیحیه و الینا دختر مسلمون》
الینا هنوز محو راه رفته ی امیرحسین بود و در دل فکر میکرد:خدا کنه ناراحت نشه از دستم!!!
رایان با اخم جلوی الینا ایستاد و گفت:
+رفت!!!به چی زل زدی؟!نکنه دلتنگش شدی؟!...
الینا بی حرف پوزخندی زد که رایان با حرص گفت:
+ماشین اونوره میای؟!...
👈یڪ نامہ نوشتم بہ تو با این مضموݧ:
من عاشقتم و گواه من این دل خوݧ
تو ساده و بے تفاوٺــ اما...گفتے:
از اینڪہ بہ من علاقہ دارے ممنوݧ👉
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh