#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_نود_یکم
.
.
حرفایی که زینب زد باورش برام سخت بود
حالا فهمیدم این حس دو طرفست
دروغ چرا خیلی خوش حال شدم
وقتی زینب گفت علی بخاطر کارش میترسه بیاد جلو کلی ذوق کردم که این حس دو طرفست
سعی کردم به روی خودم نیارم ولی نشد و این دور از چشم زینب نموند خیلی زود متوجه شد منم جوابم مثبته 😅😅
قبل این که زینب بامن حرف بزنه با حسین صحبت کرده انگار 🙁
تقریبا همه در جریان قرار گرفتن
جز خودمون😄
نیازی به فکرکردن راجبعش ندارم
من علی رو با همه سختیاش قبول دارم
باهمه دلواپسی هاش
انقدر خوبی داره که بشه سختیاشو ندید
از طرفی من این عشق پاک رو به تنهای انتخاب نکردم
خواست خدا بوده
یادمه تو نجف که بودیم از حضرت علی خواستم کسی رو قسمتم کنه که عاشق شما باشه عاشق اهل بیت باشه
دلی رو به دلم نزدیک کنه که صلاحمه
ازشون خواستم و مهر علی افتاد به دلم☺️حالا هم که فهمیدم این حس دو طرفست مطمعن شدم
.
الان میتونم درک کنم چرا میگن همه چیز رو بسپارید بخداا تا به بهترین شکل رقم بخوره
نیازی به حرف زدن نبود زینب بانگاه تاته دلمو خوند
گفت علی که از ماموریت بیاد به طور رسمی میایم خواستگاری
منم هی خجالت میکشیدم😂الکی مثلا😁☺️😅😅
چند روز از حرفای زینب میگذره
و از علی همچنان خبری نیست
دیشب که باازینب صحبت میکردم خیلی نگران بود
این نگرانی به منم منتقل شده
داشتم زیارت عاشورا میخوندم
مامان صدام کرد
.
.
.
مامان_حلما مادر کجای
حلما_جونم مامان تو اتاقم
مامان_داشتم باخانوم موسوی حرف میزدم گفت علی صبحه زود اومده
حلما_عههه 🙄🙄 خب خداروشکر چشمشون روشن
مامان_اره خداروشکر امشب قراره بریم دیدنش
حلما_😕😕مگه از کجااومدن برین دیدنش😐
مامان_تو این چند روزیی که ازش خبری نبوده و دیر کرده بیمارستان بوده
خبر نداده که مثلا اینا نگران نشن😔
بنده خدا خانوم موسوی تو این دو هفته صدبار مردو زنده شد
حلما_ای وای😱پس اینجوری شده دیرکرده
چیشده که بیمارستان بوده
مامان_نمیدونم والا کجا درگیربودن دستش تیر خورده
حلما_وای😢😢 خدا رحم کرده
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
#نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_یکم
یسنا و حسنا با دیدنم به سمتم هجوم آوردند.یسنا محکم مرا به آغوش کشید
_سلام روژان جونی ،دلم برات تنگ شده بود
من فقط یکبار او را دیده بودم و او چنان با ذوق از دیدارم سخن میگفت ،انگار دوست قدیمی خود را دیده است.از ذوق او من هم به وجد آمدم
_سلام عزیزم .منم همینطور
حسنا با لطافت مخصوص به خود قل دیگرش را کناری زد و مرا به آغوش کشید
_سلام خوشگله ،از وقتی دیدیمت همش حرفت تو خونمونه اونقدر که حسام هم کنجکاو شده ببینتت
با چشمانی متعجب به او زل زدم
_حسام!!!
یسنا خندید
_خان داداشم رو میگه
_اهان
دوقلوها که حرفشان تمام شد با مرجان و سوسن گرم احوال پرسی کردم .
با آنکه دل خوشی از سیمین نداشتم ولی چون نگاه دیگران به ما دوخته شده بود به اجبار لبخندی زدم
_سلام سیمین جون .خوبید
سیمین با ابروهایی گره افتاده نگاهی به من انداخت وپوزخندی زد
نمیدانم دقیقا چه هیزم تری به ایشان فروخته بودم که انقدر طلبکارانه با من رفتار میکرد.اگر بخاطر زهرا و شخصیت محترم خودم نبود قطعا جواب دندان شکی به پوزخندش میدادم.همه از بی احترامی سیمین ناراحت بودند و انگار نمیدانستند چه باید بگویند .
زهرا دستم را گرفت و کنار خودش و مرجان نشاند
_بیا اینجا بشین عزیزم
با صورتی برافروخته به سیمین توپید
_سیمین خانم شما مسلمونی باید بدونی که جواب سالم واجبه!درضمن من نمیدونم تو دقیقا چه مشکلی با دوست من داری
من از بحث پیش آمده ناراحت بودم میخواستم حرفی بزنم که یسنا با خنده گفت
_رقیب قدری پیداکرده ،ناراحته بچه
همه زدند زیر خنده ولی من ناراحت شدم .حداقل دلم نمیخواست بقیه فکر کنند ربطی بین من و کیان وجود دارد .
_یسناجون من رقیب کسی نیستم عزیزم .سیمین جونم حتما از من خوششون نمیاد.
صدای زنگ گوشی ام باعث شد سکوت کنم.گوشی را از کیفم خارج کردم .نگاهی به صفحه انداختم .
با دیدن اسم روهام لبخند به لب آوردم
ببخشید من یه لحظه تنهاتون میزارم.زهرا جان کجا میتونم جواب بدم
_عزیزم .انتهای این سالن پله میخوره به حیاط خلوت میتونی بری اونجا حرف بزنی
_ممنون عزیزم
از جمع فاصله گرفتم و به سمت حیاط خلوت رفتم.
_سلام داداش خوشگلم
_وای قلبم.نامروت نمیگی مهربون میشی قلبم از کار میفته
در دل خدانکنه ای به عزیزترین برادر دنیا گفتم
_خیلی بدجنسی ،مگه همیشه باهات بد رفتار میکنم .من که عاشقتم دیوونه من
_وا.....ی قلبم ،سکته دیگه رو شاخشه!خواهری راستش رو بگو آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی
زدم زیر خنده،روهام مثل کف دستش مرا میشناخت ،هرچقدر مادر و پدر غرق کارهای خودشان بودند ولی روهام همیشه هوایم را داشت و برایم برادرانه خرج میکرد
_دشمنات سکته کنه خان داداشم.جانم عزیزم باهام کاری داشتی؟
_روژان میدونی که دوستت دارم
_اوهوم
_میدونی جونم به جونت بنده؟
_اوهوم
_زبونتو موش خورده ؟
_اوهوم
_ببین جنبه نداری باهات خوب رفتارکنم.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم بلند و بی دغدغه خندیدم .من عاشق همین دیوانه بازی هایمان بودم .روهام برای من بیشتر از یک برادر بود برایم یک دوست فابریک بود.
_ای جوونم چه خوش خنده هم هستی.خواهری کجایی؟
_من مهمونی ام
_بله بله!کجا به سلامتی؟
_خونه دوستم .همون که یبار دیدیش؟
_همون خانم خوشگله که خط و نشون کشیدی سمتش نرم
چه خوب به یاد داشت که به او سپرده بودم زهرا از ان مدل دخترهایی که دور و برش موس موس میکنند نیست و حق ندارد چپ نگاهش کند
_بله همون .
_اوکی پس مزاحمت نمیشم خوش بگذره عزیزم.به دوست تو دل بروت هم سلام ویژه برسون
با اخطار صدایش زدم
_روها....م
_حرص نخور پیر میشی عزیزم.شب خوش
_برو نبینمت بچه پرو .شب خوش.
به سمت در ورودی برگشتم به داخل ساختمان برگردم که با سیمین روبه رو شدم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_یکم
امیر با تعجب نگاش کرد که الینا متوجه سوتیش شد و سرشو انداخت پایین و گفت:
_اممم...ینی...
لبشو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید...
سرشو بالا آورد و سعی کرد با آرامش جواب بده:
_منظورم اینه که...من...خیلی شکه شدم...میشه فک کنم...ینی آخه...
امیر که متوجه دستپاچگی الینا شده بود به کمکش رفت و گفت:
+بله البته...تا هروقت خواستین میتونین فکر کنین...فقط الینا خانوم به این توحه داشته باشین که من برخلاف خیلی از خواستگاراتون از تمام شرایط زندگیتون با خبرم و هیچ مشکلی هم باهاش ندارم...باعث افتخار وبالندگیمم میشه خانومی مثل شما...
ادامه ی حرفش با نشستن دستی روی شونش قطع شد و مجبور شد به پشت سرش نگاه کنه...
صدای جدی و کمی خشن صاحب دست بلند شد:
+میگفتی!!!...
الینا با شنیدن صدا به عقب برگشت و با هین بلندی گفت:
_رایان...تو...تو اینجا چکار...
رایان با نگاه خصمانه ای برگشت سمت الینا.انگشت اشارشو روی بینیش قرار داد و گفت:
+هییس تو هیچی نگو این آقا داشت ادامه میداد...
برگشت سمت امیرحسین و گفت:
+میفرمودین...
امیر عصبی از دست این پسرعمه ی سمج تازه از راه رسیده گفت:
+حرفامون خصوصی بود!
رایان پوزخندی زد وگفت:
+عههه...نه بابا!!
بعد انگشت تهدیدشو جلو امیر تکون داد و گفت:
+ببین آقا پسر این خانم هنوز اونقدر بی کس و کار نشده که تو از شخص خودش خواستگار کنی!
امیرحسین با متانت انگشت رایانو از جلو صورتش پایین آورد و گفت:
+نکنه کس و کارش شمایی؟!
رایان گردنی کج کرد و گفت:
+شک داشتی؟!
امیر با لبخند حرص درآری گفت:
+تو انگار زیادی مطمئنی!!!
رایان خواست حرفی بزنه که الینا با صدای بلند گفت:
_Rayan...enough...stop(...رایان...کافیه ...بس کن...)
رایان هم با صدای بلندی داد زد:
+you should stop...why are you here?!what the hell are you doing here?! (تو باید بس کنی...چرا اینجایی؟!چه غلطی میکنی میکنی اینجا)
امیرحسین که فهمیده بود رایان جی میگه زد تخت سینشو گفت:
+هی آقا مراقب حرف زدنت باشا!
رایان تلخ تر از امیر جواب داد:
+و اگه نباشم؟!...
اینبار قبل از اینکه امیرحسین جوابی بده الینا داد زد:
_بسههه...
نگاشو بین پسرا چرخوند و گفت:
_گفتم بسه...
بعد نگاهی به رایان انداخت:
_تو!اینجا چی کار میکنی؟!
رایان با اخم نگاهش کرد:
+خودت اینجا...
_به تو ربطی نداره...دوباره منو تعقیب کردی؟!آره؟!
رایان که یاد دلیل تعقیبش افتاده بود آرومتر شد و با مظلومی گفت:
+توضیح میدم برات...
الینا دست به سینه ایستاد:
_میشنوم!
رایان نگاه خصمانه ای به امیرحسین کرد و گفت:
+الآن نه...میخوام تنها باهات حرف بزنم...
الینا نگاهی به رایان نگاهی به امیر انداخت و با آرامش بیشتری گفت:
_آقا امیرحسین...حرفامو...
امیر نگاه خصمانه ای به رایان انداخت و با عصبانیت پرید وسط حرف الینا:
+منتظر جوابتون میمونم...
بعدهم قدمی به سمت عقب برداشت و با گفتن یا علی اونارو ترک کرد...
اگه دست خودش بود قبلش بلایی سر رایان می آورد و بعد میرفت!
هردفعه خواست با الینا حرف بزنه رایان خودشو انداخته بود وسط...
دل خوشی از این مزاحمه به اصطلاح پسر عمه نداشت...
نمیدونست چرا رایان رو ته قلبش مثل یه رقیب حس میکرد!
اما هردفعه بعد از این حس به خودش امید میداد《رایان یه پسر مسیحیه و الینا دختر مسلمون》
الینا هنوز محو راه رفته ی امیرحسین بود و در دل فکر میکرد:خدا کنه ناراحت نشه از دستم!!!
رایان با اخم جلوی الینا ایستاد و گفت:
+رفت!!!به چی زل زدی؟!نکنه دلتنگش شدی؟!...
الینا بی حرف پوزخندی زد که رایان با حرص گفت:
+ماشین اونوره میای؟!...
👈یڪ نامہ نوشتم بہ تو با این مضموݧ:
من عاشقتم و گواه من این دل خوݧ
تو ساده و بے تفاوٺــ اما...گفتے:
از اینڪہ بہ من علاقہ دارے ممنوݧ👉
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_نود_یکم
همه ی میهمانان یکی یکی خداحافظی کردند و از خانه خارج شدند.
من و زهرا با عجله خانه را مثل ساعت اول مرتب کردیم .
کارهای خانه که تمام شد، ما هم آهسته به سمت ساختمان خودمان رفتیم.
سکوت شب آرامش خاصی را به هردوی ما القا کرده بود .
دست در دست هم در بین درختان خزان زده قدم زدیم.
خوشبختی برای من همان لحظه بود .لحظه ای که میتوانستم دوباره دست حمایتگر کیان را بگیرم و کنار هم قدم بزنیم.در آن لحظه بخاطر برگشت کیان به زندگیام شاکر خداوند بودم.هردو غرق فکر بودیم.من به فکر او و شاید او هم به فکر من بود.
وارد خانه که شدیم روبه کیان کردم
_عزیزم شما برو تو اتاق من برم آب بیارم داروهات رو بخوری .
کیان به اتاق رفت، من هم پشت به او کردم و به آشپزخانه رفتم.
یک پارچ آب به همراه لیوان و باند و بتادین برداشتم و به اتاق رفتم.
لباس هایش را عوض کرده بود و یک بلوز آبی با شلوار کتان سفید پوشیده بود.
همیشه خوش پوش بود حتی در منزل .
_ببخشید آقا زیادی خوش تیپ کردید جایی تشریف میبرید.
صدای خنده اش بلند شد
_انقدر مزه نپرون عزیزم.
_فعلا داروهاتو بخور بعد در مورد مزه پروندن من هم صحبت میکنیم.
به تاج تخت تکیه داد و لیوان را از دستم گرفت .
قرص هایش را از خشابش خالی میکردم و به دستش میدادم تا بخورد.
چشمش که به باند و بتادین افتاد، ابرویی بالا انداخت
_اینا چیه با خودت آوردی
چپکی نگاهش کردم که خندید
باند را بالا گرفتم
_عزیزم به این میگن باند .حالا تکرار کن قشنگم
صدای خنده اش اوج گرفت.
_به این هم میگم بتادین عزیزم .مخصوص ضدعفونی کردن هستش.
با لبخند چشمکی زد
_خانم دکتر اینا رو میدونم .منظورم این بود چرا با خودت تو اتاقمون آوردی ؟
_معلومه دیگه واسه عوض کردن باند شما
_لازم نیست خانومم.باند زخمم رو تازه عوض کردند
چشم هایش که به دو دو افتاد مشکوک شدم .
_کیانم من میخوام هم زخمت رو ببینم و هم باندت رو خودم عوض کن
صدایش نگران بود
_باشه فردا عوضش میکنم .
_ترسیده نگاهش کردم
_زخمت خیلی عمیقه؟مگه نگفتی یه کوچولو بریده شده
نگاهش را به گل های روی روتختی داد و حرفی نزد .نه قبول کرد و نه تکذیب .من ماندم و غمی که به دلم سرازیر شد.
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_نود_یکم
نه لباس گر گشاد آبی بیمارستان بهش میومد و نه رنگپریده پاشا.لبخندی زد و لباس رو سمتم گرفت و بعد دوباره قلبش رو فشار داد هر بار که اون مکان رو فشار میداد .انگار من رو از پا در میآورد.به تختش پناه برد و دراز کشید.
- خوبی؟
چشماشو پایین گرفت و تایید کرد، پرستار جلو اومد .
_آقای میلانی آستینتون رو بزنین بالا
پاشا بی حرف آستینشرو بالا زد .پرستار رو میشناختم ،سلام کرد ،سرگرم سرم زدن به دست پاشا شد.
-پناه خانوم آنقدر که شما ترسیدی،آقا پاشا نترسیده
-من نترسیدم فقط نگرانم
-نگرانی لازم نیست مگه قراره چی کارش کنیم
سرم که تموم میشه ،فشار پاشا رو می گیره .تمام این مدت مثلا داشت با حرف زدن استرسم رو کم میکرد ولی بیشتر رو اعصابم راه رفت .از اتاق بیرون رفت ،کنارش نشستم.
-مامان نمیاد ؟
-چرا گفت میاد
چیزی نگفت ،روی صندلی میشینم و دیگه چیزی نمیگم ،زمان برام معنی نداشت .تقه ای به در می خوره ،دکتر سلیمی وارد اتاق میشه ،پشت سرش هم محمدحسین .کمپوت رو دستش گرفته بود و می خورد ،نگاه معنی داری بهش میکنم .دکتر سلیمی کنار تخت وایمیستده،محمد حسینم کنار من.
-خوشمزه اس؟
تیکه آناناس رو سمتم میگیره و با سر بهش اشاره میکنه .
-نمی خورم
شانه ای بالا می اندازد و به پاشا تعارف میکنه :آخ ببخشید تو که نمی تونی بخوری
گوشیش زنگ میخوره ،قوطی کمپوت رو به دستم میگیره.گوشی رو برمیداره :الو سلام از اتاق خارج میشه
-خیل خب اتاق عمل آماده اس
-بله دکتر
-خیل خب بریم ؟
-نه
-چرا؟
-صبر کنین مامانم بیاد
-خیل خب ..چیزی که نخوردی از صب؟
-نه
از اتاق خارج شد ،بلافاصله مامان بهنوش وارد اتاق پاشا میشه به سمت پاشا میره:مامان جونم خوبی؟
-بله
بوسه ای به پیشانی پاشا میزنه و کلی قربون صدقه اش میره .
-خب دیگه بریم؟
-بریم
-خانوم میلانی یه لحظه میشه بیاین ؟
-بله
همراهش بیرون میرم .کنار محمد حسین وایمیستم که هر دو طرف رو داشته باشم.
-من گفتم امروز مرخصی گرفتم ...خیل خب ..باشه ..تا یکی دوساعت دیگه اونجام
حالاگوش میسپارم به صحبت دکتر.
-این عمل باید انجام میشد ،دکتر رگ قلب پسرتون بسته شده ،در صد جواب دادن پنجاه پنجاهه
-خب
-میدونم سخته ولی ممکنه از اون اتاق عمل زنده بیرون نیاد
مامان روی زمین نشست ،منم احساس کردم دنیا به آخرش رسیده و دیگه هیچ وقت اون دنیا سابق نمیشه ،منم نشستم ،محمد حسین با نگرانی صدام کرد و کنار نشست:چی شده؟
مامان شونه هاش میلرزید و من پاهام ،مامان گریه می کرد و من بهت کرده بودم ،مامان بی صدا گریه می کرد و من بی صدا فریاد میزدم .تف بر این دنیا که حتی یه روزم بهم رحم نکرد .ولی هر چه بود حالا مامان از من بدتر بود .تمام خاطراتم با پاشا از جلو چشمم رد شد ،خدایا خواهش میکنم پاشا رو به ما برگردون ،پرستار آبی رو به دست مامان داد و من دیگه نمی شنیدم دکتر به مامان چی میگه. بلند شدم رفتم کنار پاشا و خیره شدم به چهره اش .
-چیه؟
-هیچی
حالا وقت جداییم بود از تنها پسر خانواده بهروز خان میلانی !
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_نود_یکم
پشت میزنشستم وباکلافگی اطراف ونگاه کردم، ذهنم بدجورمشغول این بودکه ناهارچی درست کنم،ازشانس مهین جون تواتاقکارش بودوگفته بودنرم اتاقش کارداره،امیرعلیهم که بعدازاینکه دماغ نازنینم ونابودکرده بود
رفته بوداتاقش وبیرونم نمیومد،مهتابم که قهر کرده بودتواتاقش بودبنابراینکسی نبودکه من ازشبپرسم چه کوفتی برای ناهار درست کنم.
باصدای زنگ گوشیم ازفکرغذابیرون اومدم. گوشیم وبرداشتم وبه صفحه نگاه کردم،یک پیام داشتم،بازش کردم.
بادیدن پیام چشمام چهارتا شد،جاااان؟مبلغ پنج میلیونازکارت...به کارتم واریزشده بود،یعنی چی؟کی مهربونشده انقدرپول به من داده؟
این کارت بانکیم جدیدبودو پولی که توکارت قبلیم بودو شایان انتقال داده بودبه اینکارت، درواقع رمزاین کارتم وفقط شایان داشت.سریع شماره ی شایان وگرفتم:
شایان:سلام خانم زشت.
خندیدم وگفتم:
+سلام،زشت خودتی.
شایان:بازعیوب خودت و به بقیه نسبت دادی؟
باکلافگی گفتم:
+ول کن شایان،کارمهم تردارم.
شایان:یاخدا،نکنه می خوایازاون خونه هم فرارکنی؟
بعدازاین حرف بلندزدزیر خنده،ایشی گفتم وجواب دادم:
+وای خدامردم ازخنده
شایان:خب بابا،کارت وبگو.
+میگم شایان یه پیامی... اجازه ندادحرف بزنم،
سریع گفت:
+پول ومیگی؟
+ کی یادمیگیری وسط حرف نپری؟آره پول ومیگم.
شایان:والاجونم برات بگه که پول ومن ریختم به حسابت. باتعجب گفتم:
+ازکی تاحالاانقدرمهربون شدی؟
خندیدوگفت:
شایان:گفتم من پول وبه حساب ریختم نه اینکه من پول ودادم.
باحرص گفتم:
+اه شایان قشنگ حرف بزنبفهمم چی میگی دیگه.بعدازمکثی گفت:
شایان:پول وخانم جون بهمدادگفت بریزم به حسابت.بغضم گرفت،باناراحتی گفتم:
+الهی بمیرم،دلم خیلیبراش تنگ شده شایان.باناراحتی گفت:
شایان:خانم جونم هی میره میادهمینومیگه.
کمی فکرکردم وگفتم:
+نمیشه یه قراربزاری من خانم جون وببینم؟
شایان:چرامیشه.
باخوشحالی گفتم:
+واقعا؟خب کی؟هرچه زودتربهتر،اصلاهمین فردا چطوره؟
شایان:هالین فعلا نمیشه.
بادم خوابید،باناراحتی گفتم:
+چرانمیشه؟
شایان:بابات بدقاطیه هالین اصلانمیزاره هیچکس از خونتون بیرون بره باورت نمیشه باغبونتونم نمیزاره بره اصلادیوونه شده هرکی ازخونه بره بیرون فکرمی کنه باتوهمدسته. باتعجب گفتم:
+عجب!چطوربه توگیر ندادن؟
خندیدوگفت:
شایان:گیردادن اتفاقابا بابات دعواگرفتم گیرداده بودبایدگوشیتوچککنم بایدخودت وچک کنماصلاچرت وپرت می گفتدنیاهم طفلک دیگه خونتون نمیره میترسه گیربدن بهش. پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
+عجب بدبختی شده ها، ننه بابای سامی چیکار کردن؟
شایان:خانم جون که دیروز بهم زنگ زده بودگفت مادرش بلندشده رفته شرکت پیش بابات گفته چکات وبه همین زودی میزارم اجرابعدبرای اینکه حرص بابات ودربیاره گفته که فعلامشغول زن گرفتن برای پسرمم بعدش به حسابت میرسم.
+بره بمیره پشمک،آخه یکی نیست بگه کی به اون پسر نفهم تو زن میده؟پسره ی احمق معلوم نیس دختره یا پسربعدزنم میخواد.
شایان خندیدوگفت:
شایان:حالاتوحرص نخور،مراقب خودت باش من بایدبرم .درضمن یک هفته ای صبرکن اگه شدیک قرار میزارم خانم جون وببینی.
لبخندی زدم وگفتم:
+باشه ممنونم شایان،بای.
شایان:بای.
نفس آسوده ای کشیدم و گوشی روگذاشتم روی میزوزل زدم به گلدون.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_یکم
-هر چي شد.
توي آشپزخانه ايم. علي و ريحانه سالاد درست مي كنند،اما چه سالاد درست كردني! صداي هود نمي گذارد كامل صدايشان را بشنوم، از بس كه مي خندند حسودي ام مي شود.آخرش هم با حرص مي گويم:
-من كه سالاد نمي خورم، كفته باشم.
-اِ، چرا؟
-نمي خوام مرض عشق بگيرم.
همه سر سفره اند كه اين را مي گويم. هر دوتايشان ساكت مي شوند و همه مي خنديم. مامان مي گويد:
-تكليف ما چيه؟
-ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين.
به خواهر ريحانه چشمكي مي زنم.
-من و زهرا جان احتياط مي كنيم.
علي كاسه ي سالاد را برايم پر مي كند و مي گذارد مقابلم.سالاد خوشمزه اي است. دو تا كاسه مي خورم. كاسه ام را كه زمين مي گذارم شليك خنده علي و ريحانه بلند مي شود. خيلي جدي به روي خودم نمي آورم. ريحانه اما كوتاه نمي آيد:
-ليلا جام!الان سِرم لازم مي شي.خيلي حاده ها.
ريحانه را دوست دارم. صورتش شيريني خاصي دارد. حتي الان كه شيطنتش گل كرده است.
-پس يه كاسه ديگه بخورم. شايداورژانسي بشم و به دادم برسيد.
هر دوتايشان متعجب نگاه مي كنند و من مي خندم. علي خيلي جا خورده؛ اما من واقعا منظور خاصي نداشتم. ريحانه مي خندد و ريسه مي رود.مامان نگاهمان مي كند و مي گذرد... شب خوبي بود
شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه،اين ها هم توي اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسي مي كنند. دارم كتابخانه ام را منظم مي كنم. خيلي درهم بحث مي كنند. هر چه از كرسي آزادانديشي و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علي هم گاهي از بيرون جمله اي مي گويد. با خودم فكر مي كنم بندگان خدا شيخ بهايي و خوارزمي عمرا اگر مثل اين دو تا بوده باشند!
بسته ي شكلاتم را پيدا مي كنم. افتاده بود پشت كتاب ها، برش مي دارم ومي چرخم سمت آن ها. مسعود خيز برمي دارد و بسته را قاپ مي زند. از آخ جوم بلند دوتايشان، علي در چارچوب در ظاهر مي شود. بسته را مي بيند.
-صبر كنيد،صبر كنيد الان چايي مي آرم.
سري به تأسف تكان مي دهم...
-تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم!
-بيش تر از اين. يه ساعته توي اتاقت هستيم. يه چيزي نمي دي كه نوش جون كنيم.
-مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود مي كويد:
-نه خواهر خونه اس.دفعه ي بعد اگه اين طوري زجرمون بدي اسمت رو عوض مي كنيم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_یکم
دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهای محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کار خودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صدای مادر و پدرم که با هم سر همین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت:
- حاج آقا، شما ریش سفید این محله ای! یک کاری بکن...
صدای پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! آخه من چه کار کنم؟
مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خدای نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...
پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادی می کنه.
مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم!
پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاری می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن!
چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. با دیدن من، لبخند پر نازی زد و گفت:
- حاج آقا چطورن؟
زیر لب چیزی گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « این دختر پدر مرا از کجا می شناخت؟ » بعد با خودم فکر کردم حتما ً پدرم تذکری داده یا به صاحبخانه خبری داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا ًیک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوری جلو رفت: وای خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟
آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید:
- حاجی کجاست؟
مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟
آرمان چهره در هم کشید: بس کن مامان! از دور و برت خبر نداری.
رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم:
- داداش چی شده؟
آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت:
- الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه...
تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوری گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر برای این زنیکه خریده...
هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜️هوالعشق ⚜️
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍️ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_نود_یکم
تاکسی گرفتند و با بسته هایی که همیشه خریداری میکردند بسمت محله ی فقیر نشین شهر راه افتادند .
اغلب خانه هایی که از اوضاع خانواده هایشان خبر داشتند را سر زدند ، مهدا مثل همیشه و با منش یتیم نوازی که مولای متقیان داشتند سعی میکرد با آنها نهایت مهربانی را داشته باشد ...
مهدا با دختران یتیم و فقیر بازی میکرد ، برایشان قصه میخواند و برای لحظاتی هر چند مختصر تمامی مشکلاتش را به فراموشی سپرده بود .
مرصاد چنان گرم فوتبال شده بود که گذر زمان را حس نکرد با تماسی که مادرش گرفت هر دو متوجه شدند از ساعتی که قول بازگشت دادند ساعت ها گذشته ...
هر چند سخت بود اما با بچه ها خداحافظی کردند و راهی خانه شدند ...
مهدا میدانست دشوار ترین کار دنیا دل کندن از خانواده است اما این ماموریت غیر قابل پیش بینی چیزی نبود که بتواند از انجامش شانه خالی کند .
مادرش روز آخر میخواست هر طور شده او را متقاعد کند ، سفر را بیخیال شود ، دلتنگ و بی تاب مهدا میشد و نمیخواست از او دور شود ... این حد از نگرانی و علاقه بیهوده نبود و او حق داشت این چنین دخترکش را دوست بدارد کسی که او را با هزار زحمت از خانواده ی مدعی همسر شهیدش دور کرده بود .
آن روز که در حسینیه خواهر شوهرِ شهیدش را دید و فهمید به مهدا نزدیک است و مادر دوست مائده و استاد مهداست ( مادر مهراد ) ، از حضور در تمام مجالس و مهمانی های دوستانه سرباز زد .
هیچگاه ۲۰ سال گذشته را فراموش نکرده بود درد و رنجی که پس از شهادت همسر اولش تحمل کرده بود و پس از آن خانواده ای که میخواستند فرزندش را از او بگیرند .
وقتی مصطفی به خواستگاریش آمد نه تنها خانواده محسن ( پدر مهدا ) بلکه خانواده خودش هم با ازدواج مجدد او مخالفت کردند .
محسن و مصطفی پسر عموهایش بودند ، محسن برادر رسول پدر سجاد و فاطمه بود و مصطفی فرزند عموی دیگرش اما وقتی که همه جز رسول پشت مصطفی را خالی کردند رسول برادرانه از مصطفی و تصمیمش حمایت کرد با اینکه مصطفی از بیوه برادرش خواستگاری کرده بود .
قبل از محسن ، مصطفی از خواستگاری انیس کرده بود . اما پدر و برادران انیس به شدت با ازدواج آنها بخاطر کینه ای قدیمی مخالفت کردند .
پدر انیس و مصطفی بخاطر یک زمین کشاورزی با هم دچار اختلاف شده بودند و از ازدواج آنها جلوگیری میکردند ، مصطفی به جبهه رفت و بعد از دوماه خبر آوردند که مفقودالاثر شده است .
بعد از آن اتفاق و برگزاری ختم و سالگرد برای مصطفیی که در چنگال بعثیان اسیر شده بود . پدر رسول برای محسن ، انیس را خواستگاری کرد و پدر انیس فرصت را غنیمت شمرد و به آنها جواب مثبت داد .
انیس به مصطفی علاقه داشت اما با تصور شهادت او و محاسنی که در محسن دید راضی به ازدواج شد .
محسن آنقدر آرام و متین بود که انیس غم هایش را در کنار او فراموش کرد ، محسن با بخشیدن قلب پاک و مهربانش به انیس التیام بخش او بر خطا ها و بی مهری های خانواده اش شد .
بعد از ازدواج به همراه همسری که عاشقانه او را دوست داشت به دزفول رفتند انیس تازه عروسی بود که تاب دوری همسرش را نداشت و در خانه ای که مقر موش های گربه نما بود ساکن شد .
هر چند شرایط خانه ای که چند خانواده و واقع در مناطق جنگی بود برای انیس تک دختر خاندان مشهور فرش فروشان کاشان سختی های بسیاری داشت اما انیس از اینکه میتوانست محسن را بیشتر ملاقات کند خوشحال بود .
برای اولین بار خانواده سیدحیدر را در دزفول دید در خانه ای که با هم زندگی میکردند ، مطهره خانم پرستار جبهه بود و بعد از عملیات های سنگین فرزندانش را به انیس می سپرد و برای کمک به بیمارستان میرفت .
محمدرضا ۶ ساله محمدحسین ۴ ساله و حسنا چند ماهه بودند که مهمان انیس باردار می شدند .
مادرش نگران از وضعیت دختری که مثل شاهدخت در ناز و نعمت بزرگ کرده بود مدام از او میخواست به کاشان برگردد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
🌹نشر آثار شهدا صدقه جاریه است
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh