🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_پنجم
.
.
.
حلما_مامان جوونممم
مامان_چیه
حلما_ بگو جوووونم
مامان_بچه پرو رو نگاه
همجا کار خودتو میکنی بعد بگم جونم
حلما_عه خوو مامان شما اصلا منو درک نمیکنید
الان من حاج خانوم شم شوهرم کنم شما راضی میشین؟
مامان_نخیر چه فایده داره بخاطر ما بخوای حاج خانوم بشی .. زوری که نمیشه بعدم
بری پسر مردمو بدبخت کنی
حلما_مامااااااااان حس کردم سر راهیم من بدبخت کنم پسر مردمو
_قربونت برم من بیا آشتی کنیم دیگه
_قهرنباش
مامان_باشه حالا لوس نشو
_فکراتو کردی؟ به بابا باید جواب بدی امشب
حلما_اوهوم .باشه بگو بیان ولی فقط مثل یه مهمون
انتظار نداشته باشید جواب مثبتم بدم بهشون
مامان_باشه حالا بزار بیان تو پسررو ببین بعد تصمیم بگیر
حلما_نیازی به دیدن من نیست تو خودت میدونی من دوست ندارم بدون عشق ازدواج کنم
مامان_راستی کتاب خریدی؟
اوه اصلا یادم نبووود کتابم نخریدم
حلما_ اوووم نه چیزه اون کتابی که میخواستمو پیدا نکردم
مامان_آهان
با مامان میز شامو آماده کردیم
بابا و حسین هم اومدن
بعد شام مامان به بابا گفت به حاج کاظم اینا بگه آخره هفته بیان
عصابم خورد بود حرفی نزدم پاشدم اومدم تو اتاقم
فکر کنم فهمیدن عصاب ندارم هیچی نگفتن بهم
میدونم مامان و بابا صلاحمو میخوان ولی خب دلمو نمیتونم قانع کنم تا وقتی اونی که دلم میخواد نیاد من ازدواج نمیکنم البته الان دلم هیچی نمیخوادا
اون از احسان جلف که حتی حاظر نیستم نگاهش کنم
اینم از خواستگارم به بخاطر شرایط خونوادگی یکی از یکی مذهبی تر ...
الان تنها مشغلم پیدا کردن خودمه
انقدر تو این مدت اتفاقات مختلف و پر تضاد افتاده که پاک گیج شدم...
حسین_خواهری اجازه هست؟
حلما_اوهوم بفرما
حسین_تحویل نمیگیری دیگه
بابا یه خواستگار که انقدر قیافه گرفتن نداره
حلما_نگو که توام اومدی از فواید ازدواج بگی و نصیحت کنی
حسین_نه والا با من باشه که میگم تو ده سال جا داری تا بزرگ بشی الان شوهر کنی پسر مردمو بدبخت میکنی صبح تا شبم به جونش غر میزنی
حلما_عههههههه این حرفات از نصیحت بدتره کا
مگه من چمه به این خانومی
اه اه
حسین_چیزیت که نیست فقط یکم بیشتر از خیلی لوسی عصابم که نداری غذاهم که بلد نیستی درست کنی
بالشو برداشتم پرت کردم سمتش
از کنارش رد شد
حرصم گرفته بود شروع کردم به جیغ زدن
ووییی این حسین بخواد لج در بیاره دیوونه میکنه ادمو
من جیغ جیغ میکردم حسین هی میخندید
حلما_وایسااااا بهت بگم کی لوسههه
سرو کله هم میزدیم مامان بابا اومدن تو اتاق
بابا_چخبرا اینجا گفتم دعواتون شده
حسین_نه باباجان این دختر لوست الکی جیغ میزنه
حلما_ من لوووسم؟؟؟
بااااابااا ببین چی میگه
بابا_دختر من خیلی هم خانومه پسر
اذیتش نکن
مامان_چه خبره اینجا؟
همه جمع شدین؟
بابا_روح خونه برگشته
تا چند وقت پیش خونه خیلی سوت و کور بود
خداروشکر انگار همه چی داره درست میشه
خب کی پایه پیاده روی شبانس؟
مامان_اخ الان پیاده روی میچسه بریم حاج اقا
بچه ها شما نمیایید؟
بدم نمیومد برم ولی ترجیح دادم خلوت دونفرشونو خراب نکنم
حسین هم نرفت
مامان و بابام خیلی همو دوست دارن بعد این همه سال هنوز با عشق به هم نگاه میکنن
کاش که منم با عشق ازدواج کنم ...
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_بیست_پنجم
هنوز در حیاط را باز نکرده بودم که دستی مردانه روی شانه ام نشست .
ترسیده بودم و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که با کیفم به او بزنم.
با شتاب کیف را به فرد پشت سرم زدم که دستش برداشته شد و صدای آخش بلند شد.
با شتاب به سمتش برگشتم که با روهام روبه رو شدم که دستش روی دماغش بود و خون از دستش سرازیرشد
با وحشت به او نگاه کردم:
_وااای داره خون میاد
_دختره وحشی جنبه شوخی نداریا ببین با دماغ خوشگلم چیکار کردی؟
_طلبکار هستی؟من علم و غیب داشتم تو مثل جن پشت سرم ظاهر شدی و دستت رو گذاشتی رو شونم.فکرکردم مزاحمه و سزای مزاحمم همینه
_خیلی رو داری به خدا.باز کن این در رو همه وضعم پر خون شد
_باشه بابا غر نزن.سرتو بگیر بالا خون قطع بشه .بیا بریم داخل
در حیاط را باز کردم و به همراه روهام به داخل خانه رفتیم .
روهام به سمت سرویس بهداشتی رفت .
من هم با عجله به اتاقش رفتم و لباس تمیز برایش آوردم.
روهام لباسش را عوض کرد و به آشپزخاته آمد برایش یک لیوان شربت درست کردم و روی میز مقابلش گذاشتم و خودم هم کنارش نشستم.
شربت را خورد :
_یادت که نرفته قول داده بودی عصر بیای باهم بریم کافی شاپ
_نه یادم نرفته فقط بگو ساعت چند حاضر باشم
_ساعت شش خوبه .
_باشه پس من برم تو اتاقم .
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم .
به کیان و حرفهایش فکر کردم .
هرروز که بیشتر با او برخورد میکردم بیشتر شیفته میشدم و بیشتر دلم میخواست او را ببینم.
این روزها همه فکر و ذهنم را او به خود مشغول کرده بود.
برای اولین بار به پسری دل داده بودم .
پسری که زمین تا آسمان با من ,خانواده و اعتقاداتم تفاوت داشت.
پسری که روز اول سوژه خنده و تمسخر من و دوستانم قرارگرفته بود.
آن روزها فکرنمیکردم روزی شیفته او شوم.
نمیدانم کیان شمس برایم جذاب بود ,که اعتقاداتش هم مرا جذب کرد و یا برعکس اعتقادات جذابش مرا به سمت او سوق داد ,
هرچه بود باعث شد از روژانی که این سالها ساخته بودم دور شوم و تبدیل شوم به شخصی که دیگر مثل سابق نیست.
نمیدانم کی خوابم برد, وقتی از خواب بیدار شدم که صدای اذان ظهر به گوش میرسید.
به سمت سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم .
درحال آماده شدن برای نماز بودم که با صدای مادرم که مرا صدا میزد از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم.
روی مبل نشسته بود و گوشی بی سیم تلفن در دستش بود و به فکر فرو رفته بود.
نزدیکش شدم :
_سلام مامان جان. کارم داشتید؟
نگاهی به چادر نمازم کرد و گفت:
_سلام .میخواستم بگم عصر آماده باش باهم بریم مهمونی خونه هیلدا !!
_مامان جان من نمیتونم بیام .خودتون میدونید که از این مهمونی ها که همه دارند فخر فروشی میکنند و از خواستگارهای پولدار دختراشون و یا خودشیفتگی پسراشون حرف میزنند .بدم میاد.
درضمن من به روهام قول دادم عصر باهاش برم بیرون.
_خوبه خوبه .نمیخواد الکی بهونه بیاری!حتما باید بیای بریم . پسر هیلدا از فرانسه برگشته واسه همین تو باید بیای بریم!!! قبل از اینکه هیلدا جشن بگیره برای اومدن فرزاد ,تو باید باهاش آشنا بشی.پسره همه چیز تمومه ,متخصص اطفال هستش .
تو باید کاری کنی که جز تو به کسی نگاه نکنه.
با شنیدن حرفهای مادرم عصبانی شدم :
_ماااامااان .معلوم هست چی میگید ؟؟!پولدارِ که پولداره به من چه ؟چرا باید انقدر خودمو حقیر کنم که آقا رو به سمت خودم بکشم؟مامان خانم من دخترتم ,چطوری میتونی واسه آینده من بدون رضایت من نقشه بکشی؟؟
_من مادرتم و خوشبختیت رو میخوام .کاش به جای اینکه این همه به نمازت اهمیت بدی یکم هم به مادرت اهمیت میدادی.من هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم عصر اماده میشی تا بریم.برو از الان به فکر لباس و مدل موهات باش.برو منم برم بفکر لباسم باشم
_مامان.اصلا گوش میدی من چی میگم؟
_نمیخوام گوش بدم ,برو ببینم وقتمو نگیر
در حالی که آماده باریدن بودم به سمت اتاقم رفتم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_پنجم
خودشو ازم جدا کرد و تازه رایانو دید:
+اوا ببخشید...ندیدم اول!خوبین؟شما کریستن برادر الینایید درسته؟
پوزخندی رو لبم نشست...با همون پوزخند به رایان نگاه کردم ببینم چی جواب میده...
اونم مثل همیشه کم نیاورد و جواب داد:
+کریستن نیستم ولی میتونید فکر کنید منم برادر الینام...
از لفظ برادر الینا یه جوری شدم...دلم بیش از پیش گرفت...
ناخودآگاه پوزخند رو لبام خشک شد و بغض تو گلوم جا گرفت...
برا سرازیر نشدن اشکم لبامو رو هم فشار دادم...
محیا که از حرف رایان هیچی نفهمیده بود سرشو چرخوندو خواست از من چیزی یپرسه که با دیدن قیافه زارم گف:
+الینا؟خوبی؟چی شده؟
الان خیلی خیلی خیلی نیاز به یکی داشتم که تو بغلش زار بزنم...
پس خودمو انداختم تو بغل و محیا و از ته دلم گریه کردم...
دو سه دقیقه گذشت که محیا گف:
+الی جونم تو کوچه ایم...خوبیت نداره...بریم داخل...بیا عزیزم...
خواست من رو به داخل ببره که رایان کیفمو از پشت کشید و بلند خطاب به محیا گفت:
+can I...talk to her?!(میتونم...باهاش حرف بزنم؟!)
محیا که فهمیده بود رایان چی میگه شونه و ابرویی بالا انداخت و گف:
+البته..
بعدم لبخند گرمی به من زد و دستم رو ول کرد...
یک قدمی رو که به داخل خونه رفته بودم رو برگشتم و به سمت رایان رفتم...
منتظر نگاش کردم...نگاهی به پشت سرم انداخت...فهمیدم به خاطر محیا نمیتونه حرف بزنه...
برگشتم لبخند دل گرم کننده ای که بی شباهت به پوزخند نبود بهش زدم و خودش تا تهشو خوند که گفت:
+من میرم داخل عزیزم...کارت تموم شد زودبیا...بعدم رفت تو...
برگشتم دوباره منتظر چشم دوختم به رایان که یک قدم اومد جلو بند کیفمو گرفت و کشید سمت ماشین...
با رسیدن به ماشین بند کیفمو از حصار دستاش جدا کردم و گفتم:
_چیه؟ماموریتتو انجام دادی...حالا برو دیگه...منتظر چی هستی؟
سردی و تلخی کلامم دست خودم نبود که اگه بود هیچ وقت اینطور با کسی که از خودمم بیشتر دوسش دارم حرف نمیزدم...
سردی و تلخی کلامم مربوط به حال و روزم بود...به وضعیتم...وضعیتی که توش عشقم مامور جدا کردن من از خونوادم شده بود...
با عصبانیت در حالی که معلوم بود داره سعی میکنه صداشو بالا نبره گفت:
+الینا درست حرف بزن...چته صداتو انداختی تو کلتو هی هوار میکشی؟تو که هر غلطی دلت خواسته کردی حالا دوقورت و نیمتم باقیه؟
خواستم حرفی بزنم که غرید:
+ساکت...هرچی حواستی بگی تا الآن گفتی...حالا من میپرسم تو جواب بده...بگو ببینم این دوستت مطمئنه؟
ای خدا چرا با من اینکارو میکنه...
بازهم بدون اینکه برگردم از حرکت ایستادم...حقیقت این بود که طاقت برگشتن و دوباره دیدنشو نداشتم...
رایان بعد از چند ثانیه به حرف اومد و سریع گفت:
+keep your self...(مواظب خودت باش)
و بلافاصله بعدش صدای بسته شدن در ماشین و استارت زدنش اومد...
در یک لحظه با یک تصمبم آنی برگشتم سمتش که برای آخرین بار ببینمش ولی دیر رسیدم و فقط تونستم برای آخرین بار ماشینشو ببینم که از من دور شد...
🚫گُفتَم نَبینَم رویِ تو
شایَد فِراموشَت کُنَم...
شایَد نَدارَد بَعد از این
بایَد فراموشَت کُنَم.🚫
با قدم هایی سست و لرزان رفتم سمت خونه محیا...
همین که در خونه رو پشت سرم بستم زانوهام تا شد و نشستم پشت در...
دیگه اختیار اشکام دست خودم نبود...اختیار صدای هق هقم دست خودم نبود...چقدر من امروز بی طاقت و بی اراده شده بودم!!!
میدونستم مامان بابای محیا خونه نیستن ولی مگه فرقی هم به حال منِ بی اراده داشت؟!
نه!...مطمئنا نداشت...!
👈...ایــــن حالِ منِ بی توست...
...بُغضِ غَزَلے بــــے رَحـــم...
اُفتاده تَرین خورشـــید...
...زیرِ سُمِ اَســـبِ شَب...👉
محیا که از صدای بسته شدن در متوجه حضور من تو خونه شده بود خودشو با سرعت به من رسوند...
با دیدن حال زارم سریع به سمتم اومد و با گرفتن دو بازوم مجبور به بلند شدنم کرد و منو به سمت داخل خونه برد..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_بیست_پنجم
عصر با کیان برای خرید وسایل تعمیر خانه به بازار رفتیم،همه وسایل را خریدیم .
اشتیاق عجیبی برای آغاز زندگی مشترکمان داشتیم.
از روز بعد من هرروز به عمارت میرفتم و باهم مشغول رنگ آمیزی و رسیدگی به خانه میشدیم .
اگر شیطنت های روهام و زهرا را فاکتور بگیرم آنها هم کمکی به ما میرساندند.
مادر هم روزها برای خرید جهیزیه به بازار می رفت و حسابی سرش شلوغ شده بود .
بارها خواسته بود او را همراهی کنم ولی من در جواب همه ی آنها گفته بودم که سلیقه او را بیشتر قبول دارم وفقط دلم میخواهد که رنگ وسایلم صورتی کم حال و آبی آسمانی باشد .
روزها پشت سر هم میگذشتند و ما به روز جشن نزدیک تر میشدیم
حرفهای مادرم در مورد جشن استرس به جانم انداخته بود.
مادر اصرار داشت که جشن باید مختلط باشد،چندنوع غذا سرو شود.
پدر سکوت کرده بود ،روهام اول مخالفت کرد ولی وقتی دید فایده ندارد بیخیال شد و فقط نظاره گرشد.
چند روزی بحث کردن من و مادرم، بر سر جشن راه به جایی نبرد.
بالاخره خبر به گوش خانم جون رسید.
خانم جون یک روز عصر به خانه ما آمد.
سینی چایی را مقابلش نگه داشتم
_بفرمایید خانجون
_دستت درنکنه عزیزکم.ان شاءالله سفید بخت بشی مادر
_ممنونم خانجون
خانم جان به کنارش اشاره کرد
_بیا کنارم بشین عزیزم.
با لبخند به سمتش رفتم و کنارش نشستم
_خونه ات رو چیدی کمتر از ده روز دیگه عروسیته عزیزم
_بله خانجون .مامان همه جهیزیه ام رو خریده .ان شاءالله دوسه روز دیگه میریم میچینم
_ان شاءالله به سلامتی مبارکت باشه عزیزم
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_بیست_پنجم
-مامانش؟
-آره...پس کی؟
-هیچ کی
-چرا بهم نگفته بودی؟
-ما اصلا مامانمون رو می بینیم که بگیم
-این الان تیکه بود؟
ساکت شدم ،دلم نمی خواست حرمت ها شکسته بشه ،مثل پاشا به حرمت ها پایبند بودم ولی این بار شاید بتونم با این کار کاری کنم که محمد حسین بیاد خواستگاریم .
- مامان دروغ میگم؟ یا شیفت بودی اگه ام که خونه بودی سر گرم خودت بودی ،ما مادر می خوایم ،دوست دارم مادرم بو قورمه سبزی بده ،ریشه های موهاش مثل علف هرز بیرون زده باشه ولی مادری کنه.
-پناه
به لحن اعتراض آمیزش اهمیتی ندادم : مثل همین الان ،توقع دارم مامانم جلو بابا وایستاده بگه می خوام دخترم با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه
-تو که می دونی بابات چقدر لجبازه
-مامانمم چقدر بی خیال
-خیلی نمک نشناسی
-من حتی برای اینکه با اون عوضی ازدواج نکنم حاضر بودم بمیرم
-پناه بسه
-چرا بسه؟ بابا خسته شدم ...ازت یه چیز می خوام یه بار برام مادری کن
منتظر اعتراضش نموندم ،از پله ها بالا رفتم .
نفسی کشیدم خدا این سرکشی هام رو عاقبت به خیر بکنه .روی لبه تخت نشستم و به ساعتم نگاه کردم .نگاهی به آینه کردم و طبق سنت همه ی دخترا دستی به صورتم کشیدم .نمی دونم چرا وقتی پاشا نبود احساس می کردم پشتم خالیه ،چرا پاشا نمی تونست هر روز باشه ،چرا من همیشه باید اضطراب نبود پشت و پناه رو داشته باشم ؟ چرا من انقدر به پاشا وابسته ام ،اصلا نفهمیدم کی اومدم تو بالکن و خیره شدم به حیاط ،حیاطی که به لطف آبپاشی شوکت خانم بوی خاک همه جاشو پر کرده بود ،حیاطی که با هنر پاییز خانم حسابی خسته و خواب آلود بود درست مثل من ...دلم می خواست یکم فصل زمستونی دلم رو به امید خواستگاری محمد حسین تابستونی کنم و یکم از یخ هاشو باز کنم .دلم می خواست بابا رو تو خونه راه ندم و تنها تمام این خونه رو پر کنم از پاشا ،دلم می خواست مثل تموم دخترای هم سن و سالم بی دغدغه باشم درست مثل چند روز قبل...
بابا با خشم بهم نگاه کرد .نگاهم رو ازش دزدیدم،روبه رویم وایستاد ،مردمکم را در کاسه چشمم می گردانم .
-این خواستگار رو رد می کنی می ره
نمی دونست این خواستگار سرزده نقشه ی خودمه .توی اتاق نشستم و به دنبال بهترین لباسم گشتم .پیراهن و دامن پلیسه انتخاب کردم ،روبه روی آینه روسریم رو درست کردم .شاید امروز بهترین روز زندگیم باشه ،خودم رو کنار محمد حسین فرض کردم ای کاش محمد حسین جرمش رو نشون بده و بابا بی خیال کامیار بشه ،به هر حال من می خوام با محمد حسین زندگی کنم ،والسلام .
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_بیست_پنجم
نفس عمیقی کشیدوگفت:
مامان:ببین دخترم تودیگه بایدارتباطت باپسرا رو کمترکنی.
موضوع داشت جالب می شد باکنجکاوی گفتم:
+اونوقت چرا؟
مامان:خب توهم دیگه سن ازدواجت رسیده
بالاخره کم کم بایدخودت وبرای ازدواج آماده کنی ودست ازاین روابط مسخره برداری.
چه عجب بالاخره داره این بحث ازدواج وبازمی کنه،سعی کردم خونسردیه خودم وحفظ کنم و
لبخندی بزنم ولی زیادهم موفق نبودم.
+چی شده حالاافتادیدرودورگیردادن به من؟
خنده ی مسخره ای تحویلشدادم وگفتم:
+نکنه خبریه؟
مامان مشتاق لبخندژکوندی زدوگفت:
مامان:آره عزیزم یک خواستگار خیلی خوب برات قراره بیاد پسره حرف نداره،خوش تیپ،خوشگل، خوش هیکل،ازهمه مهمترپولدارحتی ازخودمونم پولدارتره.
نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم کمترکنم، به زورگفتم:
+اونوقت کیه این آقا؟
مامان:پسرشریک باباته،اسمش سامیه سنش زیادنیست، بیست وپنج سالشه فکرکنم.
چشمام ازاین حرفش گردشد،چطورانقدرراحت می تونست دروغ بگه، همین دیشب داشت می گفت پسره سی ودوسالشه.
مامان دستم وگرفت وگفت:
مامان:وای هالین فکرش وکن اگه قبول کنی ازدنیا بی نیازمیشی، هرچی بخوای میتونی داشته باشی
باخشم دستم وازدستش بیرون کشیدم وگفتم:
+من همینجوریم می تونم ازدنیابی نیازباشم،تو که بهتر میدونی من دوست ندارم تو سن کم ازدواج کنم پس لطفا بیخیال شو.
مامان اخم محوی کردوگفت:
مامان:یعنی چی عزیزم؟خیلی بده ها آدم خواستگاربه این خوبی داشته باشه وردکنه ها، خیلیاآرزوشونه همچین شوهری داشته باشن توچرابرعکسی؟
+مامان من آرزوش وندارم،
من اززندگیم راضیم ودلم نمیخواد زندگیم وبه گندبکشم ول کن لطفا.
خیلی خودم وداشتم کنترل می کردم که فریاد نکشم ، مامان خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم وظرف غذا روبه سمتش هل دادم وگفتم:
+مامان بروبیرون بزاربخوابم،لطفادیگه به هیچ وجه،مامان تاکیدمی کنم به هیچ وجه حرف این خواستگاری رونزن.
دوباره خواست چیزی بگه که باصدای نسبتاًبلندی گفتم:
+مامان دست ازسرم بردار.....
مامان اخم ترسناکی کردوظرف غذاروبرداشت ورفت بیرون ودرومحکم کوبید.
بغض داشت خفم می کرد،همین که مامان پاش وازدرگذاشت بیرون اشکام جاری شد ، احساس خفگی می کردم دلم می خواست جیغ بکشم، محکم صورتم و کوبیدم توبالش وبلندجیغ کشیدم،جیغ های پی درپی، فکرازدواج بااون مرتیکه حالم وخیلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش وبکنید بدمی کرد.
محکم مشتم وکوبیدم روی تخت و بلندترضجه زدم.
انقدرگریه کردم ومشت کوبیدم به تخت که خسته شدم وخوابم برد.
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
&ادامه
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_پنجم
تب کرده ام و هذیان گفته ام. چه خواب وحشتناکی دیده ام. سرما به جانم افتاده و نمی توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می کند. پدر می ماند کنارم و مادر را مجبور می کند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل می آید و من صدایش را می شنوم که با مادر گفت و گو می کند، اما نمی توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می کند که مرا ببرد دکتر.
- تو که می دونی لیلا دکتر برو نیست. الان هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را می پرسد و تبم را کنترل می کند. بار آخر کنار گوشم می گوید:
- غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است ؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند ولی می خورند. همه ی دنیا قرار بوده که غصه ی خودشان را بخورند یا غصه ی همدیگر را؟ فرق این دوتا چیست؟
این چند جمله را می نویسم و دفترم را می بندم و می خوابم. عصر علی از سر کار می آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
می آید و احوالم را می پرسد. معلوم است که می خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته یودم حرف بزنم این طور نمی شد.
تا با دم نوش آویشن شیرینی ها را بخورم، بی تعارف دفترم را از روی زمین بر می دارد و صفحه ای را که خودکار بین آن است باز می کند.
- علی نخن!
- نوشتنی رو می نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم می کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است
خودکار را برمی دارد و می نویسد:
(( غصه جامی است پر از نوش دارود تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد لذتی می میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلا دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه ی خودشان را می خورند و همشان، علفشان است، خود خواهند؛ می پوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه ی دیگران را می خورند، دوست خدا می شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده اند. جان می دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم می گذارد. از اتاق بیرون نمی رود و روی صندلی پشت میز می نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز می کند و صاف می کند؛ خجالت می کشم از نقاشی هایم. الان پیش خودش فکر می کند که عاشق سینه چاک سهیلم و نقاشی هایم نتیجه ی جنون است. لبخندی می زند و می گوید:
- سهیل رو تفسیر کردی!
- خودت گفتی فکر و تصمیمم با خودم.
برگه ها را روی هم می گذارد :
- حتما زندگی خوبی برات فراهم می کنه. با حساب دو دو تا چهارتا، بی عقلیه رد کردنش.
دلخور می شوم از قضاوتش :
- مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم می کند و با تلخی می گوید :
- تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون های تلخ ترشح می کند.
- من رو قضاوت حیوانی می کنی؟ این بی انصافیه محض علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خود خواه نیستم. چرا باید تمام حرف های منو این طور ببینی ؟ تو اشتباه برداشت می کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_بیست_پنجم
ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،رفتیم بازار واییی که چقدر شلوغ بود
عاطی: سارا بیا یه جا دیگه بریم تو این شلوغی همه بهم تنه میزنن خوب نیست
- باشه بریم
رفتیم یه پاساژ که جمعیت یه کم شلوغ بود ولی رفت و امد خوب بود
صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم یه تومن به حسابم اومده! یعنی این کاره کی بود؟
چند دقیقه بعد بابا رضا زنگ زد
- سلام بابا جون
بابا رضا: سلام بابا، به حسابت یه تومن زدم ، اگه چیزی دلت خواست بخر
- عاشقتم بابایی
بابا رضا: سارا جان اگه پول کم اوردی باز بهم بگو
- نه بابا جون ،خرید ندارم
بابا رضا: باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،خیابونا خیلی شلوغه
- چشم بابا جونم
،،
عاطفه به اندازه تمام عمرش خرید کرده بود
- عاطی، میخواد قحطی بیاد ،چه خبره این همه لباس
عاطی: عع مگه چی خریدم من
- آقا سیدم میدونه اینقدر خوش خریدی؟
عاطی: نه انشاءالله بعد عروسی میفهمه
- واااای پس بیچاره حاجی الان باصدای هر پیامک بانکی ،یه سکته ناقص میزنه
عاطی: زبونت لال بشه دختر ،تو الان چیزی نمیخوای
- نه بابا ،با این خریدایی که تو کردی دیگه باید خریدای خودمو به دهنم بزارم
عاطی: واااا ،،ععع بیا بیا اینجا یه شال بخرم
- وااایی تو رو خدا
) رفتیم داخل مغازه (
عاطی: سارا یه شال خوشگل انتخاب کن
- تو میخوای سرت بزاری من انتخاب کنم؟
عاطی: آخه سلیقه تو قشنگ تره
- فعلن که با انتخاب آقا سید ،یک ،صفر از تو عقبم
عاطی: انتخاب کن دیگه
) چشمم به یه شال چروک ساده صورتی با دور دوزی مروارید افتاد (
- این قشنگه
عاطی: آقا لطفا همینو حساب کنین
بعد از مغازه خارج شدیم رفتیم
سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم
حرکت کردیم
- واااییی عاطی تو روشنی اومدیم بازار الان تو تاریکی داریم میریم خونه
عاطی: خونه چیه ،بیریم رستوران
- واااییی بیخیال شو بابا، به فکر قلب بابات باش
عاطی: نترس این دفعه از کارت تو استفاده میکنیم
- دیونه
) گوشی عاطفه زنگ خورد از برق زدن چشمام معلوم بود اقا سیده(
عاطی: سلام آقا،،
ماتازه خریدمون تمام شد داریم میریم رستوران
باشه چشم الان میایم
یا علی
- چی شده؟
عاطی: اقا سید بود
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_بیست_پنجم
دوسه روز است که کتابخانه نرفته ام و همه اش دنبال میترا بوده ام ببینم چه غلطی می کند. قسم خورده ام که کوتاه نیایم. آخر هفته مان هم به خاطر مریضی مادر مهدوی مالیده شد. با جواد چرخی در شهر می زنیم و می رویم خانه شان. اهالی نیستند؛ رفته اند شمال. پهن می شوم آنجا! جواد که دراز می شود، کنارش سر می گذارم روی متکا. چراغ روشن سالن، یعنی هنوز مرگ فرید، اثراتش هست.
- عادت نکردی هنوز؟
- بعضـی وقت ها از سیاهی و تاریکی بدم میاد، ترجیح می دم یه چیزی روشن باشه، یه صدایی بیاد.
سکوت خانه وهم آور است. فندک را برمی دارم و سیگاری آتش می زنم، جواد سرش را که بلند می کند متوجه می شوم که می خواهد مطمئن شود ماریجوانا نمی کشم و سیگار است. می گیرم مقابل دماغش تا خیالش راحت شود. چیزی نمی گوید و دوباره دراز می کشد.
- میترا چه مرگش بود؟
اسم میترا در سرم تکرار می شود. دستش را دراز می کند و پاکت سیگار را برمی دارد. روشن می کنم برایش:
- اگه مطمئن بشم چه مرگشه، بیچارهش می کنم.
- حل نمی شه؟
- چی؟
- مشکل میترا!
- احمقا هیـچ وقـت مشکلشـون حل نمی شه، چون همیشه احمقنـد. انقـدر هـم احمقنـد کـه همـه ش فکر می کننـد دفعه ی دیگه اوضاع بهتر می شه.
نیم خیز می شود و سیگاری را که نکشیده توی جاسیگاری خاموش می کند:
- تو چی؟
- چی؟
- تو احمق نیستی؟
حماقت که شاخ و دم ندارد. من هم احمقم که دنبال میترا دارم یورتمه می روم و می دانم که قلاده ی کس دیگر را به گردن دارد. از فکر کردن به میترا حالم بد می شود. حرف را عوض می کنم. سؤالی که ذهنم را به هم ریخته بود می پرسم:
- داداش مهدوی مریض بود؟
- فکر کنم... هنوز نتونستم بپرسم ازش!
- ولی لامصب آرامش داشت ها...
سیگارم را از دستم می گیرد و توی جاسیگاری خاموش می کند. نمی دانم به چه فکر می کند اما حال و روز من از فکر کردن گذشته است و به زرد آبش رسیده است. شاید هم به خاطر کنکور بی پدر است که این طور بی خوب نمان به هم مالیده شده است. جواد انگار دارد برای خودش زمزمه می کند:
- چیز کوفتیه!
چشم از سیاهی دور و اطرافم برنمی دارم و زمزمه وار می پرسم:
- چی؟
- زندگی! این مهدوی حرفهاش خیلی راسته... درسته!
- کدومش؟
- بهـم می گفـت: تـو فکـر می کنـی اومدی دنیا کـه همش کیف کنی، بچرخی، حالشو ببـری، اینـه کـه تـا یـه خـورده کم و زیاد می شه و اذیت می شی، دادت میره هوا!
این مهدوی را باید تاکسیدرمی کرد تا دیگر نتواند حرف های ته خیاری بزند، دهن را تلخ می کند:
- پس زندگی چیه؟ همینه دیگه؟
نفس عمیقی می کشد و می گوید:
- همیـن اگه باشه کـه میتـرا امـروزت رو بـه گند کشـید، حس یه عمرت رو هـم نامطمئـن کـرد، فریـد و تـو و سیروس هـم اونـو نابـود کردید.
میترا امروز من را به گند نکشید، خودم و خودش را نابود کرد.
- جواد؟
- هوم!
- یادتـه اولین بـار کـه سر به سـر یـه دختـر گذاشـتیم و تیـپ زدیـم رفتیم سر قرار؟
- احمق بود فکر کرد ما آدمیم! احمق بودیم فکر کردیم آزادیم!
- آزاد... اما خداییش الآن دلم یه کسی رو می خواد که یه حالی بهم بده...
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_پنجم
در عین ناباوری آرشام ماشین گرفت و آمد. در خانه باغمان این بار فقط خودمان بودیم که آرشام هم سرمان اضافه شد. مامان پایۀ این کارهای یهویی من است. وقتی می گویم لبخند می زند که:
- من که دلم می خواست چند تا پسر داشته باشم. فعلا که شدید دوتا!
شام که خوردیم نخوابیدیم. زدیم به دل کوچه های تاریک دهات. یک وهم قشنگی دارد. جای جواد خالی. جای علیرضا هم... وای علیرضا!
رفتیم نشستیم روی تپۀ نزدیک باغ. هوا نسیم خوبی داشت و آسمان، ماه و ستاره. آرشام اینقدر توی خودش بود که اهل خانۀ ما هم فهمیدند.
سکوت را شکستم:
- مهدوی جواب پیاماتو میده؟
دراز می کشد و دست زیر سرش می گذارد و می گوید:
- نه خیلی. یه کم آره. یعنی خب رفتم سراغش. چند روزه باهاش حرف می زنم.
چنان می چرخم سمت آرشام که دو تا استخوان گردنم جا به جا می شوند و تق صدا می دهند. می گوید:
- چته بابا؟! نکشی خودتو. خب از بعد از کوه و باغ نتونستم توی این برزخ بمونم. گفتم هرچه بادا باد. یا می تونه جواب سؤالامو بده یا کیش و ماتش می کنم.
ساکت می شود و مجبور می شوم برای ادامۀ حرفش من هم ساکت بمانم. آرشام را اگر گیر بدهی پیچش می برد. باید مدارا کنی. چند وقت قبل با اصرار جواد، مهدوی یک شب با ما آمد باغ. کنار بساط چای ذغالی و سیب زمینی آتشی و جوج. بساط بازی جرأت و حقیقتمان خوب گرفت و شد سؤال های ریز و درشت از همه جای مهدوی. زندگی، درس، دانشگاه، روابط، ضوابط، بود و نبود. شبی بود که بعد از صدها شب برایم با آرامش تمام شد. آرشام لب باز می کند و صحبت هایش با مهدوی را می گوید؛
- بهش می گم من دلم می خواد بدون قانون زندگی کنم. خدا همش قانون گذاشته
می گه خب بدون قانون زندگی کن. زور که نیست.
می گم نه زور نیست اما زورکیه. می خنده بی وجدان.
کنارش دراز می کشم. ستاره ها چقدر زیادن. می گویم :
- راسته خب. زور که نیست. از اول هم زور نبود. شیطون پررو پررو تو روی خدا وایساد. زور نبود که. الانم هرکی هرکیه. کی هشت میلیارد آدم و زور کرده؟ نه زور نماز داریم، نه حجاب، نه ترسی از رابطه. دهکدۀ جهانیه دیگه.
اصلا انگار حرف های مرا نمی شنود آرشام و توی حال خودش می گوید:
- میگم من اصلا نمی خوام دیندار باشم. حوصلۀ بهشت و جهنم کردن رو ندارم. همین دو روز زندگی کنم و تموم. همین جا حالش و ببرم و تموم شه بره. اون دنیا و حالت و حالش و نمی فهمم. بهم میگه خب هر دینی می خوای برو همون جا.
میگم اصلا دین نمی خوام داشته باشم.
میگه خب اینم خودش یه دینه دیگه "بی دینی".
میگم اصلا دین چیه؟
میگه : هیچی راه و روش زندگیه؛ عربیش میشه دین.
میگم از عرب و عرب جماعت بدم میاد.
انگلیسی شو برام میگه و می خنده. بعدش میگه بازم میشه راه و روش زندگی. نمیشه که بچه از ننه بابا نباشه. نمیشه که بگی می خوام زندگی کنم اما بی راه و روش. اینم خودش یه روشه.
روش هردمبیلی. هرج و مرجی. هنجار شکنی. برو هرچقدر می خوای حالشو ببر.
گفتم: همین کارم می کنم.
فقط نگام کرد. از چشماش بدم میاد. حرف داره وحید. دفعۀ دوم که رفتم پیشش از دست خیانت سیروس و دخترۀ نکبت نالیدم؛ میگه راه و روش هردمبیلی همینه دیگه. دختره تا دیروز مال تو، از فردا مال سیروس. پولت تا دیروز دست تو، از فردا دست دزد.
میگم مگه قانون نداریم، شهر هرته.
سرتکون میده لا مذهب میگه همینیه که خودت خواستی. زندگی بدون مرز و حد!
میگم نه دیگه اینقدر ورمالیده.
میگه خب تو بگو چقدر مالیده چقدر نمالیده.
میگم قانون که باشه.
میگه خب کی قانون گذار باشه؟
میگم مَن.
می خنده وحید. می خنده بی وجدان. مسخره نمی کنه ها. یه طوری می خنده که می فهمی حرف مفت زدی. بعدم میگه:
من قانون تو رو قبول ندارم، تو قانون منو. چون تو روی منافع شخصیت قانون میذاری من هم همینطور. میشه بازم هرکی به هرکی زورش برسه.
هرچی میگم جواب داره. میگه مثل اسرائیلیا فکر نکن. خودشون بمب هسته ای دارن هِی این رئیس جمهور میمونشون تو سازمان ملل سیدی و ورق و فیلم بالا می گیره که ایران هسته ای داره.
اروپا و آمریکا هم دنبالش دست می زنن. زور زدن، زور زدن، هسته ای ما رو جمع کردن.
میگم خدا هم زور میگه.
میگه چی گفته خدا.
میگم گفته نخور، نبین، نگو، گوش نده. زندان هارون الرشید از روی دست خدا ساخته شده دیگه.
میگه: تو که هم خوردی، هم دیدی، هم گفتی، هر کاری هم کردی الان که در ظاهر مشکلی تو دنیا نیست. هفت هشت میلیارد آدم هست. هرکاری دلشون می خواد می کنن. گاو می پرستن. بت می پرستن. دیگه بقیه اش خیلی مهم نیست. ریشه مشکل داره، توقع میوه نداریم دیگه. تو هم برو همون مسیر رو.
میگم: میرم. پس فکر کردی می مونم.
میگه: دست حق به همرات. الآنم وقتت و تلف نکن. حیفه.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_بیست_پنجم
با حرص گفتم : الان یك دسترسي نشونش بدم كه حالش جا بیاد.
پایم را روي پدال گاز فشار دادم و دنده عوض كردم. در خیابان باریك شریعتي با سرعت میرفتم. شروین هم دنبالمان مي آمد. وقتي مطمئن شدم فاصله خیلي كمي دنبال ماست ناگهان ماشین را كشیدم به خط كناري و مسیرم را تغییر دادم آنقدر با سرعت و ناگهاني اینكار را كردم كه شروین هول شد و محكم به پشت ماشین جلویي كوبید . ماشین پشت سري هم با شدت به پشت ماشین شروین خورد و راه بند آمد. با خنده و خوشحالي وارد بزرگراه شدم و به لیلا كه از ترس رنگش پریده بود گفتم :
- حظ كردي ؟
لیلا با صدایي خفه گفت : عجب كاري كردي ها ! بیچاره كلي باید خسارت بده از ته دل گفتم : چشمش كور.
كلاسها از سه روز دیگر آغاز مي شد و من بي صبرانه منتظر شروع ترم جدید بودم.
فصل ششم
اولین هفته ترم دوم به پایان رسید . مي دانستم كه این ترم كارم خیلي زیاد و مشكل خواهد بود. چندین واحد ریاضي، سه واحد فیزیك انتخاب كرده بودم كه مي دانستم پاس كردن همه ي آنها با هم مشكل خواهد بود. باز هم استاد سرحدیان استادمان بود و كلاسهاي حل تمرین ریاضی 2 را هم آقاي ایزدي به عهده داشت. هفته بعد قبل از كلاس ریاضي در حیاط با بچه ها نشسته بودیم كه شروین از در وارد شد . بعد از آن تصادف دیگر ندیده بودمش و كمي دلهره داشتم كه مبادا جلوي بچه ها حرفي بزند و به پرو پایم بپیچد. شروین به محض ورود روي یكي از سكوهاي محوطه نشست درست روبروي جایي كه ما نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم . آیدا با دیدن شروین آهسته گفت :
- آقاي از دماغ فیل افتاده تشریف آوردن !..
فرانك ساده دلنه پرسید : كي ؟
لیل با خنده گفت : همون كه فكر میكنه خداي شخصیت و قیافه است دیگه !
آهسته گفتم: بس كنید اصل درباره اش حرف هم نزنیم حالم بهم مي خوره .
وقتي بلند شدیم تا سر كلاس برویم،شروین هم بلند شد و به داخل ساختمان آمد هنوز وارد كلاس نشده بودم كه صدایش را از پشت سرم شنیدم :
- ببخشید خانم مجد …
قلبم محكم مي كوبید كمي ترسیده بودم . آهسته برگشتم و با صدایي كه سعي مي كردم عادي به نظر برسد پرسیدم : بله ؟
جلوتر امد دستش را به كمرش زد . با صایي آهسته گفت : مي دونید چقدر به من خسارت زدید ؟
با تعجبي تصنعي پرسیدم : من ؟
سري تكان داد و گفت : بله ، شما یادتون نیست هفته پیش بي هوا پیچیدید من زدم به ماشین جلویي؟
جدي گفتم: خوب چي كار كنم ؟ مگه من مسئول رانندگي شما هستم ؟ مي خواستید دنبال ماشین من نیایید …
شروین عصبي سري تكان داد و گفت : حال مگه من خسارتم رو از شما گرفتم كه آنقدر ناراحت شدید؟
با غیظ گفتم : نه تو رو به خدا مي خواستید صورت حساب بدید!
خنده اي كرد وگفت : فداي سرتون ! فقط مي خواستم یك خواهشي ازتون بكنم …
منتظر نگاهش كردم گفت : بیایید از این به بعد با هم دوست باشیم . خب ؟
عصباني نگاهش كردم و گفتم : دلیلي در این كار نمي بینم .
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_پنجم
کلاس که تمام شد ، وسایلش را برداشت و خواست از در خارج شود که استاد صدایش کرد :
خانوم فتاح ؟
مهدا جلو رفت و گفت : بله ، استاد
ـ میخوام گروه بندی کنم واسه آزمایشگاه که قراره بریم ، لیست رو بهت میدم بنابر صلاح دیدت گروه بندی کن ، میخوام سر کلاسم مشکلی نباشه
ـ استاد ممکنه بچه ها...
ـ تصمیم استاد ربطی به دانشجو نداره
ـ بسیار خب ، سعی میکنم درست انجامش بدم .
سری به نشانه ی تایید تکان داد ، لیست را بسمت مهدا گرفت و گفت : بگیر ، جلسه بعد هم گروه بندی رو بهشون اعلام کن .
ـ بله ، حتما .
ـ خب من برم کلاس دارم ! به در اشاره کرد و ادامه داد ؛ تو هم برو حسنا منتظرته .
مهدا به طرف در برگشت ، حسنا را دید و بعد از خداحافظی با استاد ، بسمت خروجی دانشگاه راه افتادند که حسنا گفت : مهدا ؟
ـ جانم .
ـ قهر نیستی ؟ بخدا نمی دونستم خسته ای ، ببخشید . جون خودم نمیخواستم اذیتت کنم .
ـ اووو وایسا ببینم ، کی باز خواستت کرده حالا ؟! بعدشم من ازت خیلی ممنونم که جلومو گرفتی شیطون بدجوری از خستگی روز اول کاری داشت استفاده میکرد منم که ...
حسنا ، مهدا را بوسید و گفت : خیلی گلی ... راستی چی شده مهراد اینقدر باهات گرم میگیره ؟! یادم قبلا به خونت تشنه بود .
ـ الان غیرتی شدی ؟
ـ آره ، تازشم ممکنه مرصادتون خیلی غیرتی بشه
ـ حسنااااا
ـ هان ؟ این دوست داره ، مطمئنم . ناسلامتی پسر عمومه ، میشناسمش ، فقط ده سال ازت بزرگتره مشکلی نداری ؟
ـ اوه حسنا خوردی مخمو کی گفته ، یه اتفاقی افتاده یکم رفتارش بهتر شده همین .
ـ من میخوا...
مهدا با صدای بوق مرصاد در ماشین رو به حسنا گفت : ولش کن پسر عموتو ،حسنا ماشین داری ؟
ـ نه داداشم گفت شاید بیاد دنبالم .
ـ خب یه زنگ بهشون بزن ببین میان یا نه ! اگه نمیتونن بیان برسونیمت .
ـ جایی کار ندارین ؟ مزاحم نباشم ؟
ـ نه بابا ، اینهمه مرصاد مزاحم شما میشه یه بارم تو مزاحم شو اشکالی نداره .
حسنا خندید و شماره ی برادرش را گرفت :
الو ؟ سلام داداش !.... ممنون..... میتونی بیای دنبالم ؟ ..... نه بابا دشمنت . ... اشکال نداره ... دوستم هست با اون میرم ... کمی از مهدا فاصله گرفت و به فرد پشت خط گفت ؛ خواهر دوست امیرحسینه ... فتاح ... آره ... نه اونام شهرک میشینن ... باشه ... مراقبم ... خدانگهدارت
با هم بسمت ماشین مرصاد رفتند که حسنا گفت : داداش محمدم بود ، تازه از تهران برگشته .
ـ بسلامتی .
ـ سلامت باشی ، کلا زیاد حساسه .
ـ لازمه ، مرصاد ما هم گاهی اینقدر حساسیت نشون میده تعجب میکنم این همون برادر ۱۹ سالمه
ـ برعکس امیرحسین ما اصلا تو باغ نیست ..
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃