eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #من_مسلمانم در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت س
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ الینا خواست جواب بده که رایان گفت: +الینا گفتم جان منا...اگه سرکاریه بگو... الینا با اخم الکی زد تخت سینه رایانو گفت: _هی آقاهه بار آخرت باشه هی جان بابای فسقل منو قسم میدیا... رایان بی معطلی الینا رو در آغوش گرفت و تند تند گفت: +الینا عاشقتم...عاشقتم...وای الینا... همین که سرش روی سینه ی رایان فرود اومد و دستای رایان دورش حلقه شد گفت: _میدونی که دوست دارم؟! رایان سرشو رو سر الینا گذاشت و گفت: +خوبه که بدونی منم دوست دارم... به محض تموم شدن جمله رایان خودشو کشید جلو و گفت: _اسمشو چی بزاریم؟! رایان لبخند شیرینی به این همه عجول بودن الینا زد... الینا رو کشوند عقب و دوباره سرشو گذاشت رو سر الینا: +اگه دختر بود اسمشو میذاریم...الینا... الینا دوباره خودشو کشید جلو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثار رایان کرد.اما رایان بی توجه به نگاه الینا زل زد تو چشمای الینا و ادامه داد: +اگه پسر بود...اسمشو میذاریم...الینا! الینا با خنده گفت: _اووه!ولی الینا اسم دختره...نمیتونیم اسم پسر بزاریم الینا! رایان عاشقانه الینا رو کشید تو بغلش و گفت: +چرا نتونیم؟!بچه ی خودمونه هرچی بخوایم اسمشو میزاریم.... 🌷پایان🌷 امیدوارم همه انسانها راه حق رو پیدا کنن و پای اعتقادشون به اسلام محکم بایستند. چون کوه استوار باشند. وهمیشه برای فرج امام زمان عج تلاش کنند 🌷 🌸ممنون از همراهی شما 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 اخمی به پیشانی نشاند _مرگ دشمنات عزیزم،بخدا راست میگم. _وای خدایا شکرت .زود باش زود باش موهامو بباف برم به خاله خبر بدم دلبرکم خندان شروع به بافتن موهایم کرد. جلو آینه ایستادم و به موهایم که گیس شده بود چشم دوختم. کیان بافتن مو را از پدر جان یادگرفته بود.پدرجان همیشه موهای زهرا را می بافت و کیان هم وردستش مینشست و با دقت نگاه میکرد. هروقت موهایم را می بافد می گوید دوست دارم موهای دخترم را هگ خودم ببافم.به اعتقاد او رابطه صمیمانه پدر و دختری ،دختر را آسیب های اجتماعی دور میکند. او هربار از دختردارشدنمان می گوید و من دلم غنج می رود برای داشتنش. _خانومم به پا غرق نشی ،یک ساعته محو خودت شدی .آماده شو عزیزم داره دیر میشه ها با لبخند چشم از آینه میگیرم و با چشمان مهربانش زل میزنم. _میدونستی عاشقتم آقا.چشم الان آماده میشم.راستی روهام رو چیکار کنیم؟ _منم عاشقتم بانو .نگران نباش بسپارش به من. گوشی موبایلش را برمیدارد و با کمیل تماس میگیرد و روی اسپیکر میگذارد تا من هم صدایشان را بشنوم .میداند که غیر از این باشد تا حرفش تمام شود از فضولی می‌میرم _جانم داداش _سلام کمیل جان خسته نباشی کاپیتان. _سلام داداشم.ممنونم. _کمیل جان امشب تولد روهامه.یه زحمتی بکش روهام اینجاست بیا دنبالش باهم برید بیرون ،وقتی بهت زنگ زدم بیاین کافی شاپ آرش _حله داداش.الان آماده میشم میام. _فدات عزیزم.پس فعلا می بینمت یاعلی _یاحق تماس را قطع کرد و به من چشم دوخت _بفرمایید این هم از این. سریع آماده شد که بریم _چشم آقا شما امر کن با عجله به سمت کمدم رفتم تا مانتویی مناسب امشب بپوشم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 *محمدحسین* سرهنگ جلو میاد ،نگاهے بہ من میڪنہ نگاهے ڪہ واقعا ترسناڪ بود ،قلبم شڪستہ بود ،خیلے ناراحت بودم ،ڪل وجودم پر از حرص بود،توقع شنیدن این حرف ها رو نداشتم .بلند میشم و دوباره مثل مجرما راهے اون خرابہ میشم .میشنوم ڪہ سرهنگ قصد صحبٺ با پناه رو داره ،دوباره وایمیستم . -شما هم تا چند وقت تا بہتون اطلاع ندادم از خونہ بیرون نمیایݧ خواهش میڪنم مثل محمد حسین لجباز نباشین مثل حالا ڪہ جونش تو خطره پناه نگران نگام میڪنہ ولے دوباره سریع چہره اش رو برگردوند ،نمے دونم چرا ڪوتاه نمیاد .منم بد ڪردم ،اونم بد ڪرده بہتره ڪہ ڪوتاه بیایم . عمر ما را مہلٺ امروز و فرداے تو نیسٺ من ڪہ یڪ امروز مہمان توام فردا چرا؟ دلم میخواد برم امامزاده صالح مثل بچگے ها وقتے چادر مامان فرشتہ رو مے گرفتم و با هم مے رفتیم امامزاده صالح ،مامان چطور از امامزاده در خواسٺ مے ڪرد ڪہ بابا سالم بر گرده و بعد از شیمیایے شدنم ڪلے از امامزاده صالح مے خواسٺ ڪمتر درد بڪشہ ،مجید دوباره دستم رو مے ڪشہ .بر میگردم سمتش ،فڪر مے ڪنہ دوباره میخوام قاطے ڪنم . -ببخشید مجید خیلے اذیتت ڪردم -این چہ حرفیہ مرد،وظیفمہ صداے مامان فرشتہ را مے شنوم ،بہ عقب بر میگردم از دیوار گرفتہ جلو میاد ،خودم میرم مقابلش ،دوباره اشڪش جارے میشہ . -ڪجا میرے؟ -باید برم -بعد این همہ سال میشہ نرے؟ -نہ مامان فرشتہ -محمد حسینم ...اے ڪاش بیشتر مے موندے -مامان فرشتہ میشہ حلالم ڪنے؟ -مگہ چہ ڪار بدے ڪرده ؟ -خیلے اذیتت ڪردم مامان -این چہ حرفیہ عزیز دلم دستش رو توے جیبش ڪرد و یڪ گردنبند چرمے کوچیڪ رو در آورد بہ سمت من گرفت : اینو بنداز دور گردنٺ ،دعاسٺ گردنبند رو مے گیرم ،پلاڪے رو هم سمتم مے گیرد :اینم پلاڪ باباتہ همیشہ با خودت ببر -چشم بہ سمت در راه میفتم ڪہ دوباره صدام میزنہ بر میگردم :مواظب خودت باش -چشم سوار ماشیݧ میشم ،سرهنگ جلو میشینہ و من عقب ،مجیدم پشت فرمون ،سرهنگ بدون اینڪہ برگرده ،شروع میڪنہ بہ سرڪوب ڪردن -محمد حسین چرا حرف گوش نمیدے؟ بہ خدا بہ فڪر توام ،محمد حسین چرا ڪوتاه نمیاے؟ چرا تو خونہ بند نمیشے؟ من از دست تو چے ڪار ڪنم؟ الان جون خانواده تم تو خطره -سرهنگ داشتن زنم رو ازم مےگرفتن - فڪر مے کردے من میذاشتم؟ -دیگہ میخواستین چے ڪار ڪنین سر سفره عقد؟ -محمدحسین من... -سرهنگ دیگہ بریدم ،مے خوام برم پیش تیمور ،تیمور منو بڪشہ یہ جہان راحت بشن -اگہ قرار بود ببرنت همون دوسال پیش مے بردن -اے کاش دوسال پیش مے مردم سڪوت ماشین رو پر میڪنہ ،مطمئن بودم حضورم واقعا باعث اذیت شدن دیگرانہ -فردا میرم و همہ ماجرا رو براے خانواده ات توضیح میدم سرم رو تڪیہ میدم بہ صندلے چشام رو مے بندم و بہ با او بودن فڪر مے ڪردیم . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیر:بریم؟ +نمیشه بمونم؟مامانت‌وببرخونه،من شب میتونم‌بمونم. امیر:نه نمیخوایم به شما‌زحمت بدیم،درضمن هرچی‌به مامان اصرارمی کنم‌قبول نمی کنه. پوف کلافه ای کشیدم و‌گفتم: +خب من تنهامیترسم تواون خونه. امیر:نمیدونم،اگه میتونید‌بامامان حرف بزنید راضیش‌کنیدکه دوتاتون وبرسونم‌خونه.‌لبم وکج کردم وگفتم: +چه گیری دادی به من؟ نمیخوام برم خونه خب،.میخوام پیش دوستم‌بمونم.باکلافگی دستش ورو‌صورتش کشیدوگفت: امیر:باشه ولی اگه میشه مامانم وراضی کنید. سری تکون دادم وازجام بلندشدم. به سمت مهین جون که داشت قرآن میخوند رفتم. روبه روش روصندلی نشستم وصداش زدم: +مهین جون. دستش وبه نشونه ی‌صبرکن توهواتکون داد.‌ ساکت شدم ومنتظرموندم قرآنش وبخونه. بعد از چندثانیه قرآن و‌بست وگفت: مهین:جونم؟ نیم نگاهی به امیرعلی انداختم وگفتم: +مهین جونم باامیر بریدخونه لطفا. مهین جون اخم ریزی کردوگفت: مهین:نه نمیرم. +لجبازی نکنیددیگه، بخداخودتون ازپامیوفتید. بالجبازی گفت: مهین:نه. خندم گرفت،گفتم: +چرالجبازی می کنید؟ مهتاب بهوش بیادوشمارو اینجوری ببینه حالش‌ بدمیشه. مهین:دلم آروم نمیگیره. +قول میدم هرچی شد‌خبربدم.‌ خاله اومدجلووگفت: خاله:راست میگه مهین، بروخونه دیگه حالت بد‌میشه فرداصبح زودبیا.‌ امیرروکردبه خالش و‌گفت: امیر:خاله جان شماهم‌بایدبیایدا. خاله بالجبازی گفت: خاله:وابه من چیکارداری؟‌من نمیام‌.‌پوف،عجب گیری افتادیم ازدست دوتاپیرزنا. امیر:خاله جان بودن شما‌ومامان الان هیچ فایده ای‌نداره فقط خودتون وازپا میندازید. خاله:باشه بابا،بیابزن‌. امیرخندش گرفت،سرش‌وانداخت پایین وچیزی‌نگفت.‌روکردم به مهین جون و گفتم: +حله؟میریددیگه؟‌معلوم بودراضی نیست ولی گفت: مهین:باشه،فقط توروخدا‌هرچی شدخبر بده چشمام وبستم وگفتم: +چشم. خاله:امیرجان سختت‌نیست من وبرسونی خونه؟‌اگه میخوای آژانس بگیرم. مهین جون سریع گفت: مهین:مگه میخوای بریخونت؟ خاله:آره دیگه پس کجا‌برم؟برم نمازخونه بیمارستانخندم گرفت،این خاله هم‌باحاله ها. امیر:خاله جان شماهم‌بیایدبریم خونه ی ما،‌حاج آقاهم که ماموریته،‌الان بری خونه قراره‌ تنها بمونی ‌ پس بیاخونه ما. خاله باکلی نازگفت: خاله:حالابریم توماشین‌بایدفکرام وکنم. امیربازخندیدوزیرلب گفت: امیر:الله اکبر. خاله ظرف خالیه غذارو‌برداشت وروبه من گفت: خاله:دستت دردنکنه خیلی‌خوب درست کرده بودی‌عزیزم. لبخندی زدم وگفتم: +نوش جان.‌ امیرپشت‌ولیچرمامانش‌رفت‌وبعدازخداحافظی‌ازمن به سمت آسانسور رفتن. &ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
کاش آبی پیدا کنم تا فکر و روحم را بشویم . یک فرچه بخرم تمام زوایای این مغز درب وداغان را با فرچه پاک کنم .حتما تا حالا پر از گل ولای و خیالات و اوهام و افکار غلطم شده است که این قدر تاریکم . از حمام که بیرون می آیم، در حیاط باز می شود . همان طور که روسری را دور موهایم می پیچم نگاهم مات در می ماند .فریاد خوشحالی زدن ، کم ترین عکس العملی است که از دیدن پدر نشان می دهم . در آغوش خسته اش پناه می گیرم وپدر با روسری موهایم را می پوشاند و می گوید : - سرما می خوری عزیز دلم ! می بوسمس ، صورتش را ، پیشانی اش را ، دستانش را و گریه می کنم . سی روزی شد که رفته بود . همان طور که شماره ی مادر را می گیرم ، زیر کتری را روشن می کنم . حواسم نیست که گوشی اش را جا گذاشته است . در یخچال را باز می کنم و میوه در می آورم وشماره ی علی را می گیرم . جواب که می دهد فقط با خوش حالی خبر را می دهم . صبر نمی کنم حرفی بزند .میوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره ی علی را می گیرم . با خنده می گوید : - مامان پیش منه . داریم می آییم . بشقاب میوه را مقابل پدر می گذارم . دست و رویش را شسته ولباس عوض کرده است . چقدر پیر شده . دارد تمام می شود . دوباره می بوسمش . شماره ی مسعود را می گیرم . وقتی بر می دارد ، صدای سعید را می شنوم که می گوید : - بیاییم برای بله برون ؟ با تندی می گویم : - سلامت کو ؟ پسره ی بی ادب ! می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که دیگه نمی دم . فریاد شادی اش را می شنوم . پدر گوشی را می گیرد وبا دو پسرش گرم صحبت می شود . البته اگر مسعود بگذارد سعید حرفی بزند . میوه پوست می کنم ودر بشقاب پدر می چینم . پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من . بلند می شوم وبرایش چای سیب وهل دم می کنم . صدای در خانه می آید . پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی وریحانه در را باز می کند و داخل می شود . لحظه ی زیبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم . دلم می خواهد مثل مادر ، عاشق پدر بشوم . پدر چندین بار سر مادر را می بوسد . نگاه هایشان به حدی قشنگ و پر حرف است که ... آخرش یک روز رمان این دو تا را می نویسم . علی خم می شود و دست پدر را می بوسد . می روم سمت آشپز خانه ، مثلا باید با علی قهر باشم . اگرکه بگذارد. می آید پیشم و مشغول کمک کردن می شود ، بدون این که به روی خودش بیاورد . وقتی سینی را بر می دارم ، یک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد . بعد روسری ام را می کشد روی صورتم و می گوید : - موهاتو خشک کن سرما نخوری ، فردا شب بله برونه خوب نیست مریض باشی . شکلات تلخ است و بزرگ و من نمی توانم جوابش را بدهم . چای را تعارف می کنم .ریحانه در گوشم می گوید : - زنگ زد ؟ الان جوابت چیه ؟ - زنگ زد اما من جوابی ندادم ، علی از خودش حرف در آورده . پدر تعریف شرایط را می کند . - از هفتاد ودو ملت ریختن توی سوریه ودارند می کشند و آواره می کنند . از فرانسوی و آلمانی و انگلیسی بگیر تا عربستانی و ... همه شون هم یه پا قاتلن وجانی . اصلا یه ذره انسانیت ، هیچ ، هیچ . یه اوضاع غریبی راه افتاده . مردها رو می کشن ، زن ها رو می برن و و می فروشن . صدای اذان که بلند می شود ، بی اختیار اشک توی چشمانم حلقه می زند ؛ یعنی آینده ی یک میلیارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نیستند وبه دست حکام ظالم وآمریکایی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چیست ؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ سرم گیج می رفت و حرفهای شادی برایم مهم نبود. چند دقیقه بعد جلوی در سالن شلوغ شد. شادی با هیجان گفت:لیلا آمد. با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم. لیلا وارد شد. مثل یک ملکه زیبا شده بود. صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود. دسته گلی از گلهای رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت. با دیدن من وشادی،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد. جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدی. خنده ای کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟ سرو صدای دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم. لحظه ای بعد، مهرداد هم وارد شد تا به مهمانان خوش آمد بگوید. اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت. با دقت نگاهش کردم. کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است. موهای کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهای جلوی سرش هم کم پشت بود. چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد. کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین های ریزمی شد،صورت لاغر و گونه های فرورفته ای داشت. رویهمرفته،قیافه اش حسابی توی ذوقم زد. گلرخ آهسته کنار گوشم گفت: - حیف از لیلا! بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم. عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند. خسته روی صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاک می کرد،خیره شدم. بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم. تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود. سالن دور سرم می چرخید. سرو صداها انگار از دوردست می آمد. چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم. هرچه گلرخ و شادی با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم. چند بار لیلا کنارم آمدو نشست. به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید. صدایش گنگ بود. مهتاب،چرا انقدر لاغر شدی؟زیر چشات گود افتاده،چی به روزت آوردی؟ دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم. دوباره صدایش را شنیدم: - تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داری می میری... بعد صدای گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داری می خوری،یک چیزی بخور،رنگ و روت خیلی پریده... بعد سر و صداها قاطی شد. دوباره صدای بلندی شنیدم. انگار مادر لیلا بود. - خانمها،بفرمایید.شام سرد شد. به میز شام نگاه کردم. لیلا و مهرداد هنوز جلوی دوربین در حال غذا خوردن بودند. گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام. با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه ای به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ از حال رفتم. پایان فصل 35 ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh