eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به طبقه بالا رسیدم. فضای بالا را با دقت نگاه کردم. به زیبایی با گل و بادکنک های قرمز و سفید تزیین شده بود.روی میز رومیزی قرمز رنگی انداخته شده بود و یک سبد گل مریم روی میز گذاشته شده بود. همه چیز به زیبایی آراسته شده بود . کیان هنوز مشغول حرف زدن با اقای مرادی بود .از فرصت استفاده کردم و با زهرا تماس گرفتم. هرچه منتظر شدم تا تماسم را جواب بدهد فایده ای نداشت. بالاجبار تصمیم گرفتم برایش پیام صوتی بفرستم. _سلام زهرا جان، تماس گرفتم جواب ندادی .نمیدونم از دست من ناراحتی که جوابم رو نمیدی و یا از دست روهام. زنگ نزدم که بگم داداش منو دوست داشته باش چون میدونم که روهام درگذشته کم خطا نکرده.فقط زنگ زدم بگم امشب تولدشه.اگه میتونی مثل سابق ببینیش بیا.خوش حال میشم تو هم به جمعمون اضافه بشی . خواهری میخوام بدونی روهام با همه اعتقادات بدش از وقتی با تو آشنا شده دگرگون شده. اگه میتومی تو این راه کمکش کنه. اگه کمکش کنی تا ابد مدیونتم همونطور که مدیون کیانم هستم چون اون باعث تغییر من شد. آدرس رو برات پیامک میکنم تا نیم ساعت دیگه روهام و کمیل میرسند.خودتو برسون عزیزم.فعلا خدانگهدار. پیام صوتی و آدرس را برایش فرستادم.امید داشتم که حرفهایم روی‌اش تاثیر بگذارد و او به جشن برسد.گوشی را خاموش و داخل کیفم سردادم _به به عجب دیزاین زیبایی با شنیدن صدای کیان به سمتش می چرخم _اره خیلی زیباست .دست دوستتون درد نکنه کیان آمد و کنارم نشست. _بچه ها کیان میان؟ _گفتم تا نیم ساعته دیگه بیان. _اوکی،پس نیم ساعت وقت داریم هرچقدر دلمون میخواد حرف بزنیم بدون مزاحم. صدای خنده‌ام بلند می شود &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آنچہ گذشت : محمد حسین تصادف خیلی بدے داشت.بہ سرهنگ خبر میدن ،سرهنگ میاد و محمد حسین رو میبینہ و اجازه عمل میده سلام نمازش رو میده ،چرا انقدر طول ڪشیده ،نڪنہ خبر خوبے پشٺ اون در نحس باشہ ؟! روبہ قبلہ دعایے میڪند .خدایا خودٺ ڪمڪش ڪن ...انگار واقعا پسر خودتہ ،انگار تیڪہ از جونش زیر دسٺ دڪتراسٺ ،بلند میشود ،پالتو رو روے دستش میندازه ،جلوے آسانسور مے ایستد و دڪمہ رو فشار میده ،تا در ڪابین جلوش باز شود هزارتا فڪر وخیال میاد سراغش .عدد رو میزنہ ،چشماشو میبنده ،انقدر خستہ بود ڪہ احساس میڪرد الان مردمڪش میپره بیرون .از آسانسور پیاده میشہ .نگاهے بہ نوشتہ قرمز اتاق عمل میڪنہ آهے میڪشہ و روے صندلے میشینہ ،خیره میشہ بہ ساعت ! اونم خواب رفتہ بود .برعڪس او ڪہ خستہ بود ولے بے خوابے زده بود بہ سرش .ڪش و قوسے بہ خودش میده ڪہ هم زمان در اتاق عمل باز میشہ ،سیخ وایمیستد مثل زمانے ڪہ بہ مافوقش احترام میذاشت .دڪتر بیرون میاد ناگہان صداے ڪلیشہ اے دڪتر تو فیلما تو گوشش میپیچہ :ما تمام سعیمون رو ڪردیم ....طبق عادٺ همیشہ یاعلے میگہ و جلو میره . -دڪتر چے شد؟ -خدا رو شڪر عمل خوبے بود -خدا روشڪر -الان باید دعا ڪنیم ڪہ زود بہوش بیاد مگر نہ خطرناڪ میشہ -انشاء الله زود بہوش بیاد دڪتر سرے تڪون میده و میره .چند وقٺ بعد محمد حسین بیرون میاد با رنگ پریده ،خدا رو شڪر فرشتہ خانوم نبود ،سرشم باند پیچے ڪرده بودن .همراه تخت میرود ،بہ سمٺ آے سے یو میره .سرهنگ پشت شیشہ خیره میشہ .گوشے رو برمیدارد . -الو صداے گرفتہ مجید رو از پشت تلفن کہ میشنوه ڪمے عذاب وجدان میگیره . -مجید بیدارت ڪردم -نہ تازه میخواستم بخوابم -ببین قشنگ گوش ڪن ببین چے میگم -بفرمایید -این ڪہ میگم رو بہ هیچ بنے بشرے نمے گے -چشم بفرمایید -محمد حسین تصادف ڪرده -واے حالش چطوره ؟ انگار خوابش پریده باشہ .سرهنگ دوباره خیره ماند بہ محمد حسین . -گوش ڪن تو حالا ..میخوام یہ جنازه تو شڪل و شمایل محمد حسین پیدا ڪنے اگہ نتونستے سوختہ پیدا ڪن -سرهنگ -ببین فقط اطاعت ڪن -چشم -آدرس رو مے فرستم بیا اینجا فردا -چشم -چشمت بے بلا ...یا علے -یا علے این تنہا راه نجات محمد حسین بود.باید دینی ڪہ داشت رو ادا مے ڪرد ،اے ڪاش بهوش بیاد. ^.^ 🍃❤️😊 آنچه خواهید خواند: مجید ڪسے نباید بفهمہ محمد حسین زنده اس -فڪر ڪنم محمد حسین چندانم خوشش نیاد -مهم نیس مجید ساڪت میشہ و دیگہ چیزے نمیگہ ،فقط خیره میشہ بہ محمد حسین . -تو فقط دعا ڪن زودتر بہوش بیاد -باشہ سرهنگ راهے میشہ و بہ سمٺ در خروجے میره 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازجلوی اتاق مهتاب کنار اومدم،به سمت راهرو رفتم. به نازگل که تاکمرتوگوشیش خم شده بود نگاه کردم. امیر:هالین خانم. نازگل سریع سرش و آوردبالا،خوبه حالا من و صداکرده. چشم غره ای به نازگل رفتم وگفتم: +بله؟ امیر:شماکیک وشیر کاکائوتون ونمی خورید؟ +فعلانه میل ندارم. امیر:ولی شماازصبح چیزی نخوردید. نازگل همچون قاشق نشسته پریدوسط و گفت: نازگل:خب جیگرم نمیخوره دیگه چرا اصرارمی کنی؟ امیراخمی بهش کرد وسری ازتاسف تکون داد. آخه یه انسان چقدرمیتونه چندش باشه؟لوس. روکردم به امیروگفتم: +رفته بودم خونه غذاخوردم برای ‌همین الان گشنم نیست. آهانی گفت ومشغول‌خوردن آب پرتقالش‌ شد کلافه شده بودم،‌لامصب خیلی راهروش‌ هوای خفه داشت.‌روبه امیرکردم وگفتم: +من میرم حیاط. امیر:چرا؟ +هوابخورم خیلی‌اینجاخفس. امیر:باشه،فقط... باتعجب گفتم: +فقط چی؟ نیم نگاهی به نازگل‌که عین جغد زل زده‌بودبه ما کرد،انگار‌نمی تونست جلوی نازگل بگه. به سمتش رفتم و‌خم شدم که مثلا کیفم وبردارم. باصدای آرومی گفت: امیر:فقط مراقب خودتون باشید بالاخره امانتید دست ما. لبخندمحوی زدم وگفتم: +باشه. سری تکون دادو‌چیزی نگفت،کیفم‌وبرداشتم وبه‌ نازگل که داشت از فوضولی می مرد‌ نگاه کردم وپوزخندی‌زدم. ازراهرورفتم بیرون‌وبه سمت آسانسور‌رفتم وارد آسانسورشدم‌وطبقه همکف وزدم.‌ در آسانسور باز شدسریع رفتم بیرون.‌ بیماراورژانسی که بابرانکارد میاوردنش رو نگاه می کردم سریع رفتم کنارکه مانع‌ راهشون نباشم. طفلی فکرکنم تصادف کرده بودبدجور‌داغون بود. ازدر رفتم بیرون،به سمت نیمکتی رفتم که گوشه ای کنار درخت بود. نشستم روش،دلم آدامس میخواست، زیپ کیفم بازکردم، خداخدامی کردم که آدامس داشته باشم. ایول یه دونه آدامس موزی داشتم.‌ سریع گذاشتم دهنم ومشغول جویدن شدم. به ماشین امیرعلی نگاه کردم،ماشینش‌ودوست داشتم،کلا‌سانتافه دوست داشتم ولی هرچقدربه بابام‌می گفتم نمی خرید اون پورشه دوست داشت. خواستم چشم ازماشین بردارم که چشمم خوردبه همون شخصی که موقع اومدن دیدمش. بازداشت دوروبرماشین امیرمی پلکید.‌کیه این؟کم کم داشتم نگران می شدم،خیلی مشکوک بود،هی جلو ماشین رژه می رفت وبه دربیمارستان نگاه می کرد. ازجام بلندشدم که به سمتش برم وازش ‌بپرسم چیکارداره که انقدرجلوماشین امیر میپلکه. هنوزیک قدم برنداشته بودم که پشیمون شدم، بیخیال آخه اگه برم ببینم هیچ قصدی نداره بدجورخیط میشم، پوف کلافه ای کشیدمودوباره نشستم. بهتربودمنتظربمونم که چیکارمی خوادبکنه &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
آن سر دنیا ، مبینا و حمید خوشحالی می کنند. این سر دنیا سه برادر که از بس دست زدند و مسخره بازی در آوردند، دیوانه ام کرده اند . دنیا چه قدر کوچک است و دل ها چه زود خوشی را با ناخوشی جا به جا می کنند! قرار است امشب بیایند و مسعود چه آتشی که نمی سوزاند . مبینا قول می گیرد که با ارتباط اینترنتی در مجلس حاضر باشد وسعید مسئولش است . دلشوره دارد می کشدم . سه پسر ، مثل سه دختر کمک مادر می کنند ؛ از شستن حیاط گرفته و جارو و شیشه پاک کردن و خرید . دلشوره تبدیل می شود به حالت تهوع وافت فشار . تقصیر بی اشتهایی دو سه روزه ام است . ریحانه پرستارم می شود . علی هم مدام از فرصت حسن استفاده می کند می آید توی اتاق به بهانه ی سر زدن به من با خانمش هم کلام می شود . اصلا هم مراعات نمی کند که خانواده این جا زندگی می کند .وقتی اعتراض می کنم ، می گوید : - تو مریضی آن قدر حرف نزن . مسعود عینک دودی به چشم در خانه راه می رود .به در و دیوار می خورد .می گوید : کلاس کار است . اگر همین اولش جوجه رو دم حجله نکشید دیگر امیدی نیست . زنگ در که به صدا در می آید ، مسعود با همان عینک می رود سمت در . سعید یک پس کله ای می زند و عینک را می گیرد . به اتاقم پناه می برم. صدای خنده ی همه بلند می شود. مادر، روسری وچادر رنگی نویی می دهد و ریحانه می گوید: - امشب رنگت کرم است. شیری خوشگل پاشو بیا. پنجره را باز می کنم وچند نفس عمیق می کشم ،فایده ندارد. هم گرمم است، هم نفس کم دارم. مادر مصطفی بغلم می کند و می بوسدم. مادر بزرگش هم آمده و دو خواهرش. خیلی حواسم به حرف هایشان نیست .البته لبخندی گوشه ی لبم نگه داشته ام. حالا فلسفه ی نقاشی فرانسوی را فهمیدم. مواقع هیچی وپوچی به درد می خورد. وقتی پدر می گوید: -لیلا جان ! می فرمایند هرچی که شما مهریه بگی همان. تازه یادم می آید که مهریه هم هست. حالا چه بگویم. تجارت که نمی خواهم راه بیندازم. دختر هم که خرید وفروش نمی شود. یک قرار دادی برای عزتمندی است و عزت من که پول وملک نیست. همه ساکت اند چرا؟ این را از دستی که به پهلویم می خورد می فهمم. ریحانه است. - همون چهارده سکه. صدایم این قدر یواش است که زن ها هم به زور می شنوند. مادر مصطفی بلند می گوید. مردها صلوات می فرستند. من که سر بلند نمی کنم، پدر مصطفی یک حج عمره ویک کربلا هم تقبل می کند و می گوید: حاج آقا حالا که شما مهر را کم گرفتید ما هم توقع داریم قبول کنید در جهیزیه سهمی داشته باشیم. بقیه اش دیگر به من ربطی ندارد. فقط ریحانه بغل گوشم گزارش لحظه به لحظه می دهد . از شیطنت های مسعود و پچ پچ های علی ومصطفی و این که نمی دانم چه می شود متفق القول می شوند تا نیمه ی شعبان ، یعنی دوازده روز دیگر جشن عقد بگیریم ؛ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ تمام وجودم لبريز از شادي شد. وقتي گوشي را گذاشتم دلم مي خواست زودتر روزها بگذرد . اطمينان داشتم همه چيز رو به راه شده مادرم و پدرم دل نازكي داشتند و طاقت ديدن رنج و ناراحتي تنها دخترشان را نداشتند. كم كم حالم بهتر مي شد و مي توانستم راحت راه بروم و حركت كنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برايم مي آورد و انقدر كنارم مي نشست تا غذايم را تمام كنم. منهم اطاعت مي كردم. دلم نمي خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب كنم. عاقبت روزي كه منتظرش بودم رسيد . اين بار عمو فرخ و دايي علي هم آمده بودند. مجلس تقريبا مثل يك بله بران معمولي بود. به حسين گفته بودم تا لباس رسمي بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسين هم سنگ تمام گذاشته بود. از پنجره اتاقم ناظرش بودم . يك سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفيد شيپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ريش و سبيل مرتب و كوتاه و كت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چيز عالي و كامل بود. حسين داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع كرده بودم تا كلمه اي را هم نشنيده نگذارم. حسين با همه سلام و احوالپرسي كرد و بعد صداي عمو فرخم آمد كه درباره كار و تحصيلات حسين مي پرسيد. بعد هم جوابهاي حسين نزديك يك ساعت صحبت هاي پراكنده و راجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمي آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد يا نه ؟ مي دانستم از حسين دل خوشي ندارد و فكر مي كند او با حيله و نيرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فريب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هيچ امكان ديگري را در نظر نمي گرفت و منهم از متقاعد كردنش خسته شده بودم. عاقبت صحبت به جايي رسيد كه انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنيدم : - خوب آقاي ايزدي اينطور كه معلومه شما موفق شديد. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتي مهتاب با اين وصلت موافقت مي كنيم. چون جون دخترمون برامون خيلي مهمتر از هر چيز ديگه اي است. فوقش مهتاب يك مدت با شما زندگي مي كنه و سرش به سنگ مي خوره كه من اطمينان دارم همينطوره چون تفاوتهاي تربيتي و فكري شما دوتا خيلي زياده اما حالا كه مهتاب اينقدر پا فشاري مي كنه وقصد كرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمي ده ما هم حرفي نداريم اما بدون كه اين رضايت قلبي نيست ... چند لحظه سكوت حكم فرما شد و بعد صداي رنجيده حسين بلند شد : - من خيلي متاسفم جناب مجد . هميشه فكر مي كردم رعايت اخلاقيات و شرعيات از من يك آدم نه ايده آل ولي حداقل قابل قبول ساخته . مي دونم كه طرز فكر و تربيتمون با هم فرق داره اما يك عشق حقيقي و بزرگ بينمون بوجود آمده كه قابل چشم پوشي نيست وگرنه منهم خودم رو تا اين حد كوچك نمي كردم و اين همه تحقير و توهين رو به خاطر عقايدي كه هنوزم برام مقدسه به جان نمي خريدم. من اينجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزيزي كه بهش قول دادم بر سر پيمان باقي بمانم و او هم همين قول را به من داده بنابراين تمام اين حرفها و پيش بيني هاي توهين آميز شما رو نديده مي گيرم و ازتون مي خوام زودتر به اين وضع خاتمه بديد. هر طور بفرماييد بنده آماده هستم تا مراسمي در خور و شايسته بگيرم ... پدرم با لحن عصبي و خشك به ميان حرف حسين رفت : مثل اينكه تنها كسي كه از اين وضع ناراحت نيست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد يكي از ائمه است. همان روز تو يك محضر عقد كنيد و بريد سر زندگي تون .... عمو فرخ غمگين گفت : آخه داداش همينطوري بي سر و صدا كه نميشه ... پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضي نيست و نمي خوام دلش رو بيشتر از اين خون كنم. ولي باز هم ميل خود بچه هاست. اگه آقاي ايزدي بخوان فاميل و دوستاشون رو دعوت كنن ... حسين با آرامش جواب داد : من كه يكبار خدمتتون عرض كردم كسي رو ندارم ولي باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت كنيد اگر خواستيد مراسم بگيريد من در خدمت هستم. اگر هم نه ميل خودتونه ... بعد صداي دايي ام به گوشم خورد : صحبت سر مهريه و شير بها چي ميشه ؟... حسين جواب داد : هر چي بفرماييد بنده قبول دارم. پدرم با خستگي جواب داد : خيلي خوب پس شما فردا تشريف بياريد من سر اين مسايل يك مشورتي با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم مي دم. چند لحظه بعد حسين رفته بود و دل من بي قرار در سينه مي طپيد . اهسته در را باز كردم و وارد سالن شدمم. عمو و دايي ام سر به زير انداخته بودند. سهيل خيره به گلهاي قالي مانده بود و پدرم عصبي به سيگارش پك مي زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همين فردا حسين بميرد و دخترشان بيوه شود! صداي مادرم افكارم را بر هم زد : - خوب مهتاب خانم راضي شدي ؟ سري تكان دادم و گفتم : بله راضي شدم . مادرم دندان هايش را رويهم فشار داد : روتو برم ! ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh